part6

850 81 5
                                    

ساعت دیگه داره 5 میشه پس الانا میرسه. همونطور که کلافه منتظره اومدن کوک بودم به سمته میزه نامجون (مرد مسئول)رفتم.
_چیزی شده تهیونگ؟
_ام...راستش...خب چیزه خواستم ببینم میتونی بری خونه و من و شاگردمو تنها بزاری؟
طبق انتظارم بعد از حرفم چشماش تا جای ممکن گشاد شدن.
_چرا؟!
_میخوام تنها باشیم ... اینجوری بهتره.
بعد از قرار دادنه کلید باشگاه درست رو به روم گفت:
_پس خودتم بعده تموم شدنه تمرینتون درو قفل میکنی. نبینم چیزی کم و کسر بشه فهمیدی کیم؟
و بعد انگشته اشارشو با حالته دستوری بالا اورد و سمتم گرفت.
_باشه باشه حواسم هست نگران نباش.
همونطور که به سمته دره خروجی میرفت و کتشو میپوشید گفت:
_میدونی راستش ازت ممنونم چون اینجوری میتونم به موقع به قرارم برسم.
_خب پس به سلامت.
_ممنون.
اگه میگفتم انتظار نداشتم قبول کنه کاملا درست بود. اون ادمه خوبیه و شرایطو درک میکنه. خب طبیعتا مدیونش بودم که گذاشت با کوک تنها باشم و این فرصتو بهم داد تا باهاش بیشتر وقت بگذرونم.
مشغول نگاه کردن به دستگاه ها بودم که با صدای باز شدنه در به سمتش رفتم.
_سلام
_سلام کوکی ... چطوری؟
_خوبم مرسی.
همونطور که به رختکن میرفت تا لباساشو عوض کنه گفت:
_میگما ... باشه بقیه نباشن چیزه طبیعیه ولی اینکه مسئوله باشگاهم نباشه دیگه خیلی غیره طبیعیه.
خنده ای سر دادم و بهونه ای برای نبودنه مسئول اوردم:
_اون ... کاره واجبی داشت و باید میرفت و بخاطرش عذرخواهی کرد.
_اها
چند دقیقه منتظر شدم تا لباس عوض کنه و به سمته تردمیل بیاد.
_بهتری؟
_اره...راستی...هنوز دلیله اینکه رفتیم بیمارستان رو نگفتی ...
فاک ... چرا انقدر یدفعه ای ازم دلیل میخوای لعنتی!
_ام...خب چیزه ... غش کردی منم ترسیدم بردمت پیشه دکتر ... دکترم گفت چیزه خاصی نیست و جای نگرانی نداره.
_غش کردم؟ اه لعنتی تا دیروز یادم بود چه اتفاقی افتاد ولی الان هیچی یادم نیست!
_خودتو خسته نکن گفتم که ... دکتر گفت جایه نگرانی نیست.
سری تکون داد و تردمیلو روشن کرد.
روی تردمیله بغلی نشستم و خیره بهش پرسیدم:
_اتفاقی تو دانشگاه نیوفتاد؟
_مثلا چی؟!
_همین ازار و اذیت ها ... خودت بهتر میدونی ...
و با شرمندگی سرمو پایین انداختم.
شرمنده از اینکه میدونستم داره بهش سخت میگذره اما نمیتونستم کاری براش انجام بدم.
شاید ... به جاش بتونم تو این اوضاع شاد نگهش دارم ... نه؟
_نه ... خوشبختانه با کتک کاری ای که باهاشون داشتی فعلا کسی جرعت نکرده سمتم بیاد.
بعد خنده ای سر داد و سرعته دستگاهو بیشتر کرد.
خنده هاش ... کیوت بودن ... دوست دارم اونو فقط با چهره ی خندون تماشا کنم. هروقت میخنده ... به طرزه باور نکردنی ای زیبا تر از همیشش میشه ...
                ________________________
چند ساعتی میشد که داشت تمرین میکرد. هرروز بهتر از دیروز داره تمرین میکنه و این منو خوشحال میکنه. چون بالاخره با این کارش قدرته کافی برای دوون اوردن پیشه اون عوضیا رو به دست میاره. بنظرم همین دو ، سه ساعتی که تمرین کرده بستشه. نمیخوام مثله دیروز انقدر نفس کم بیاره که به سرفه بیوفته و خون و گیاه بالا بیاره.
به سمتش رفتمو مچه دستشو گرفتم و کشیدم تا از دستگاهه جدید فاصله بگیره. همونطور که با تعجب از حرکتم به سمتم برمیگشت گفت:
_چیشده؟قبلیو درست انجام ندادم؟
سرمو اروم به چپ و راست تکون دادم.
_نه ... فقط بنظرم برای امروز کافیه.
_چی؟خیلی کم بود که ...
_نظرت چیه بجاش بریم بگردیم؟
البته که فرصت هارو برای حرف زدن و وقت گذروندن باهاشو از دست نمیدادم.
تو همین تایم ها ... با همین کار ها ... میتونستم کم کم عاشقش شم.
بعد از حرفم مثله بچه های کوچیک که از گرفتنه اسباب بازی خوشحال میشن ... میتونستم اون ذوقِ از سره علاقه رو تو چشم های تیله ای و قشنگش ببینم.
یعنی ... انقدر عاشقم بود که با حتی یک گردشه کوتاه انقدر خوشحال میشد؟
کوکی کوچولو ... مطمئنم اگه تبدیل به بانی عضله ایم بشه بازم این روحیه ی بچگونه و کیوتشو داره ... اون هرچقدرم که قدرتمند بشه بازم بچست. حداقل برای من!
_اره اره بریم بگردیم.
همونطور که میخندیدم گفتم:
_پس سریع اماده شو ... منم تو ماشین منتظرتم.
_باشههههه
کیوته دوست داشتنی!
_خب بانی ... میخوام ببرمت پارک ... مشکلی نداری؟
_نه فقط ... بازم که داریم با ماشینه تو میریم ...
اره کوکی ... اینبارم من قراره برسونمت دانشگاه ... از اونجا که میتونستم بقیه ی حرفشو حدس بزنم نذاشتم دیگه چیزی بگه و گفتم:
_اره ... مثله اون شب ... دوست نداری من برسونمت؟
و سرمو برگردوندمو به تیله های مشکیش که الان میشد اضطراب رو از توشون خوند نگاه کردم.
بانی چرا انقدر نگرانه؟نگرانه چی؟
_البته که دوست دارم ... یعنی ... چرا بدم بیاد؟
_خب پس چرا انقدر نگرانی کوکی؟
همونطور که کلافه به اطراف نگاه میکرد و سعی داشت نگاهشو ازم بدزده گفت:
_راستش ...
نه ... این استرس و ترسی که داره نگرانم میکنه. صورته نازشو با دستام قاب گرفتم و با لحنی که سعی در اروم کردنش داشتم گفتم:
_هی ... فقط اروم باش و بهم بگو خب؟درست همونجوری که اون شب همه چیزو گفتی. هرچی بگی یا هرچی بشه بدون من بخاطره حسی که الان داری مسخرت و یا ترکت نمیکنم باشه؟پس با خیاله راحت بهم بگو از چی میترسی؟
به وضوح میتونستم اشکی که تو چشمهاش جمع شده بود رو ببینم ... اون الان بخاطره حرفم بغضش گرفته بود و ... و نمیخواست پیشه من گریه کنه؟
کمربندمو که بسته بودم ، باز کردمو به سمته کوک خم شدم و اونو در اغوش گرفتم.
_کوکی ... نیاز نیست خودتو نگه داری تا گریه نکنی!
با صدایی که سعی در نگه داشتنه بغضش داشت بالاخره چیزی گفت:
_م ... من ... از ... این میترسم ...که مثله قبل ... اذیتم کنن.
و بعد لباسمو بین مشتای کوچیکش گرفت و فشار داد.
_بانی تنها نیست و تهیونگو داره ... پس چرا باید نگرانه چیزی به این چرتی باشه؟هوم؟
با هق هقی که داشت جوابمو داد:
_ق..قول میدی مراقبم باشی؟
هع ... بانیه احمق این چه سوالیه اخه.
_معلومه که مراقبتم دیوونه!
موهاشو نوازش کردم و کمی بعد که آروم شد مثله قبل نشستم و با دستام اشک روی گونشو پاک کردم.
_بیا امشبو خوش بگذرونیم خب؟
لبخندی زد و با سرش حرفمو تائید کرد. کمربندمو بستم و به سمته پارک حرکت کردم.
_هووووم ... هوای خوبیه.
بعد از قفل کردن ماشین همونطور که به سمتش می رفتم ، نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم اون هوای خنک وارد ریه هام بشه.
_نظرت درباره ی قدم زدن چیه جئون؟
_البته!
نزدیک تر بهش شدمو دستشو که الان بخاطره سوزه هوا مشت کرده بود گرفتم.
خب ... تعجبی نداشت از حرکتم تعجب کنه ... اون الان دسته کراششو گرفته و داره باهاش قدم میزنه ... اونم به پیشنهاده خوده طرف ... پس حتی اگه خودمم جای کوک بودم هم باید خوشحال میبودم هم متعجب.
دست در دسته هم کله پارکو قدم زدیم و از خاطراته بچگیمون به هم گفتیم و خندیدیم. اون پسر برخلاف خاطرات بد دوران مدرسه و دانشگاه ، خاطرات شیرین و قشنگی از دوران کودکیش داره و این برای من خوشحال کنندس که حداقل کودکیه زیبایی داشته.
_یذره بشینیم؟
همونطور که به صندلی ای اشاره می‌کرد اینو گفت و با قیافه ی معصومش منتظر بهم نگاه کرد.
_ا..البته چرا که نه ... بیا.
روی صندلی نشستیم که کوک دستشو از دستم در آورد و نگاهشو ازم دزدید.
 بانی خجالتی ... و البته کیوت!
_دیر وقت شده ...
_میخوای بریم؟
سرشو سمتم برگردوند و با اون تیله های درخشندش بهم خیره شد و گفت:
_دوست داشتم بیشتر میموندیم ... ولی ... فردا دانشگاه دارمو باید زود پاشم.
و قیافه ای ناراحت به چهرش گرفت.
_اشکال نداره ... بانی الان باید بره خونه و استراحت کنه تا برای فردا پرانرژی باشه ... میتونیم بعدنم به اینجا بیایم نه؟
_اره ...
بلند شدم و دستمو به سمتش دراز کردم تا بگیره:
_پس بریم.
اول از حرکتم ماتش برد ولی بعد که به خودش اومد دستشو تو دستام گذاشت و بلند شد.
راستش ... شبه قشنگی بود و ازش لذت بردم ... خوشبختانه همون طور که فکر می کردم ، دوست داشتنه اون فسقلی کاری نداره!

Can You Love Me?!Where stories live. Discover now