تهیونگ عاشق فرق داره ... دوستش دارم ... خیلی!
با نشستنمون جیمین بلافاصله گفت:
_خب بچه ها چیکار کنیم؟بریم بیرون؟
_من حوصله بیرونو ندارم. بریم خونه من.
هیونگ سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
_ولی من گرسنمههه. تا بخوایم غذا درست کنیم طول میکشه ...
_خب میتونیم رسیدیم اونجا یچی سفارش بدیم.
_باشه خوبه.
دونفر دونفر سوار ماشینا شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.
حقیقتا از اینکه قراره برای اولین بار خونه تهیونگو اونم به عنوان دوست پسرش ببینم خیلی هیجان زدم.بعد از چند مین ته ماشینو روبه خونه ی بزرگی نگه داشت .... این ... خونش بود؟ یعنی انقدر خر پوله؟
خدای من ...
خونه ی شیک و بزرگی داره ... رنگ سفید و مشکی دیوارها با چیدمانش حس خوبیو به ادم منتقل میکنه و اینو دوست دارم. همچنین سلیقه خوبی تو انتخاب وسایلش به خرج داده بود.
با جا گرفتن و چند دقیقه نشستن ، جیمین که رو به روم نشسته بود و تو بغل یونگی بود گفت:
_خب چیکار کنیم؟
خواستم چیزی بگم که صدای تهیونگ متوقفم کرد. با دستگاهه دروغ سنج داشت نزدیکمون میشد.
_بیاین اینو بازی کنیم.
_ت..ته ... تو اصن برای چی باید از اینا داشته باشی؟
_سواله منم هست.
همونطور که با دستگاه روی زمین مینشست و منتظر اومدن ما بود گفت:
_کادو بود.
_عوم ... باشه باز بهتر از هیچیه.
جلوتر رفتم و کنار تهیونگ و روبه جیمین نشستم. امیدوارم سوالای مزخرف نپرسن چون محض رضای خدا اینبار هیونگ و دوست پسرشم هستن و قطعا اگه چیزی راجب تهیونگ بپرسن و خیلی بد باشه از خجالت مثل لبو میشم.
جیمین_خب ... بیاین مجازات نزاریم.
شوگا_حال نمیده ولی قبوله.
_خب ته تو جواب بده.
_میشنوم.
هیونگ دستگاهو جلوی ته گذاشت و سوالشو پرسید:
_دوست داری یک روزو تنها بگذرونی؟
_ار...البته نه ...
بین صحبتهاش نگاهه پر از عشق و علاقشو به سمتم داد و ادامه داد:
_ترجیح میدم با کسی که دوستش دارم وقتمو بگذرونم.
دینگ*
جیمین_صادق اما چندش. قبوله.
همگی خنده ای کردیم و نوبت من بود تا ازم سوال شه.
_خب بانی ... قبلا تاحالا کسیو بوسیدی؟
دستمو روی دستگاه گذاشتم و برای جواب به سوال " نه " ای گفتم که صدای دینگ از روی درستی بلند شد.
دستگاهو نزدیک به یونگی هیونگ کردمو سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود رو پرسیدم. چون جیمین هیونگ جواب درستی بهم نداده بود.
_از شغلت ... راضی هستی؟
..._
اوه فکنم خرابکاری کردم. جیمین هیونگ با اخمی از روی نگرانی به یونگی که الان ساکت بود و جوابی به سوال نمیداد خیره شد. چندی بعد برای عوض کردن جو بلند گفت:
_اوه جونگ کوووک من یه سوال دارم که دوست دارم جوابشو بدونم اونو بپرس.
سرشو نزدیک گوشم اورد و سوالشو گفت.
_خب یونگی ... از اینکه به جیمین پیشنهاد دادی پشیمون شدی؟
دستشو روی دستگاه گذاشت و بعد سرشو بالا اورد و گفت:
_نه.
دینگ*
خوبه ... امیدوارم همینجوری باهم خوشحال بمونن.
یونگی با اخمی از روی کنجکاوی سوالشو از تهیونگ پرسید:
_نسبت به کوکی چه حسی داری؟
فاک ... یعنی انقدر ضایع ایم که اونم شک کرده؟
برخلاف انتظارم تهیونگ برای جواب دادن بهش خیلی طول داد ... اونقدر که صبر هیونگ تموم شد و بهش اخطاره اینکه وقتش داره به اتمام میرسه رو داد.
ته نگاهشو بهم داد و در جواب فقط " کیوته " رو گفت که یونگی قبول نکرد.
_گفتم حس.
اینبار همونطور که با لبخند بهم خیره بود گفت:
_دوست.
صدای خطا و رنگ قرمز بلند شد.
نیشخندی از جواب زدم که جیمین گفت:
_اوووه داستان داره جالب میشه.
با خجالت سرمو پایین انداختم و لبمو گزیدم.
تهیونگ دستگاهو به چیمی نزدیک کرد و پرسید:
_دوست داری لبای یونگیو مزه کنی؟
وای این چه سوالیه اخه ...
جیمین اونقدر خجالت زده شد که لپاش گل انداخته بودن.
هوم چقدر کارما زود سرش اومد.
با صدای اروم و جوری که خجالتو میشد از لحنش فهمید " اره " ای گفت.
دینگ*
صدا با نزدیک تر شدن صورت یونگی به لبای جیمین برابر شد.
باورم نمیشه شاهده اولین کیس هیونگم با دوست پسرش در کنار دوست پسرم هستم!
یونگی بوسه ای کوتاه روی لباش گذاشت و وقتی جدا شد ، با خنده گفت:
_چه مزه ای بود؟
جیمین در جواب خنده ای سر داد و مشتی به بازوی یونگی زد.
رو به من پرسید:
_تهیونگ یا من؟
اوکی قراره برای دومین بار قرمز بشه. ولی ببخشید هیونگ.
_تو.
××
_چشمم روشن.
_عاح هیونگ بیخیال. اگه اینطوریه یونگی یا من؟
_یونگی.
دینگ*
_ببین خودتم یونگیو گفتی!
_شوگا کسیه که باهاش میخندم ... گریه میکنم ... روزامو ، لحظه هامو ، عمرمو پیشش میگذرونم ... درسته تو ام خانواده منی ولی اون خانواده ی اصلی منه که به تازگی به دستش اوردم.
اوه هیونگ ...
تهیونگ با خنده گفت:
_به به شاعر شدیا.
خنده ای کردم که جیمین سوالشو از یونگی پرسید:
_از کی حس کردی که منو دوست داری؟
_از همون اول.
دینگ*
این دوتا ... خیلی بهم میان ... داره از یونگی خوشم میاد.
یونگی دستگاهو جلوم گذاشت و پرسید:
_دوست پسر داری؟
وای ... چرا اخه دوست دارین ادمو تو شرایط سخت قرار بدین. اصن سازنده این دستگاه کی بود؟ چه فکری با خودش کرد که اینو ساختههه.
_نه.
××
_اوه ریلی؟! داره جالب میشههه دوست ندارم تمومش کنیم.
ولی من ترجیح میدم تا به جاهای باریک تری نرسیده تمومش کنیم ...
رو به ته پرسیدم:
_دوست داری فردی که میخوای باهاش تا اخر عمرت زندگی کنی چه ویژگی هایی داشته باشه؟
بالاخره باید خودمو جوری درست کنم تا هرگز ازم خسته نشه ... البته که سخته ...
_فقط خودش باشه ... هیچ محدودیتی برای رفتاراش نیست ... بخوام واضح تر بگم ... یه کلوچه مثله تو.
دینگ*
از جواب خنده روی لبهاش پر رنگ تر شد.
تهیونگ ... کلمه بهترین. البته که خیلی کلمه ... بی شمار کلمه برای توصیفه این فرشته وجود داره.
ته دستگاهو جلوی جیمین گذاشت و گفت:
_تاحالا به کسایی که نزدیک یونگی شدن حسودی کردی؟
_نه.
××
واقعا داره جالب میشه ... ولی خب این چیزه طبیعیه چون منم به کسایی که نزدیک تهیونگ شدن بار ها و بار ها حسودی کردم و بهشون لعنت فرستادم!
یونگی با اخم و لبخند روبه جیمین گفت:
_اووو به کی حسودی کردی؟
_عوم ... به کسایی که باهاشون بودی ...
وای باورم نمیشه دارم هیونگو تو این وضعیت میبینم. رسما اگه ته و یونگی اونجا نبودن میزد زیره گریه. شرط میبندم!
یونگی خواست چیزی بگه اما جیمین نزاشت و گفت:
_اوه کوکی تو گرسنت نبود؟ پاشین برین غذا بگیرین. پاشین پاشین.
یونگی و تهیونگو بلند و مجبور به رفتن و خریدن غذا کرد.
تنها شده بودیمو و تو خونه بی خود و بی جهت راه میرفتیم.
داشتم راه میرفتم که چیمی نزدیکم شد و بغلم کرد. از حرکتش جا خوردم و همونطور که دستامو برای بغل کردنش بالا میاوردم گفتم:
_هیونگ ...
_بگو ببینم بین شمادوتا چیشده هوم؟
اوه ... وقتشه؟
روی مبل که نشستیم بهش همه چیزو گفتم. حتی گله از اینکه قرار نبود به تهیونگ بگه من ازش خوشم میاد! البته اون فقط نگرانم بود و به فکره جونم ... پس شاید بتونیم از این عیب بگذریم.
_و الان به من اینارو میگی؟
_هیونگ لطفا بیخیال. همچین میگی انگار صدساله باهمیم.
خنده ای کرد و موهامو بهم ریخت.
_باشه باشه چیزی نمیگم.
(جیمین)
_ته لطفا نمکو میدی؟
نمکو جلوم گذاشت که برش داشتم.
تو سکوت غذا میخوردیم که صدای گوشی یونگی بلند شد.
_اوه چند لحظه ببخشید.
کی بهش زنگ زده؟
وقتی صحبتش تموم شد به میز برگشت اما ننشست و روبه تهیونگ پرسید:
_عم تهیونگ دستشویی کجاست؟
_از پله برو پایین. سمته راست که بری میبینی.
_ممنون.
نه ... حالش گرفتست. میتونم اینو از لباش که بخاطر بغض جمع شده بود و چشماش که پره اشک بود و سعی داشت کنارشون بزنه بفهمم. نکنه والدینش بودن و حالشو گرفته بودن؟
_دوستان ببخشید الان برمیگردم.
دستمال توی دستمو روی میز گذاشتم و به طبقه پایین رفتم.
تقه ارومی به در زدم و بدون مکثی بازش کردم که دیدم یونگی همونطور که دستاشو روی روشویی گذاشته بود با چشمای قرمز تو ایینه به خودش نگاه میکرد. با ورودم چشماش روی من زوم شدن و به سمتم با لبخند برگشت.
اوه یونگیِ من گریه کرده؟ چرا ... کی اشکای قشنگشو دراورده؟
_یونگیی.
با لبای اویزون جلوتر رفتم و محکم بغلش کردم.
_کی پیشی منو ناراحت کرده؟
دستی روی موهام کشید و گفت:
_ناپدریم ... زنگ زده بود. چیزه خاصی نی.
_کی میخاد دست از سرت برداره؟
_هوم ... نمیدونم.
از بغلش بیرون اومدم و به جهان چشماش نگاه کردم. میخوام شجاعت به خرج بدم و براش ... پیش قدم شم.
پس روی پنجه هام کمی بلند شدم تا اون چند سانت اختلاف قدی رو از بین ببرم. بعد سرمو جلوتر بردم و لباشو بوسیدم.
عوممم خوش مزس ...
چند ثانیه بعد با صدا ازش جدا شدم و گفتم:
_بیا بریم بچه هارو منتظر نزاریم.
دستمو گرفت و پیش تهکوک رفتیم.
(کوک)
_تهیونگ بابت امروز ممنون.
_قابلی نداشت هیونگ بازم بیاین.
_باشه دیگه شیرین زبونی کافیه.
چیمی همونطور که به سمتم میومد تا بغلم کنه اینو به ته گفت.
_هوممم کوکی مراقب خودت باش.
_توام.
_خدافظ بچه ها.
دستی تکون دادیم که بالاخره درو بستن.
منم ... برم دیگه نه؟ یا باید ... بمونم؟
_ام چیزه ... ته.
به سمتم برگشتو دستاشو تو دستام حلقه کرد و گفت:
_جانم؟
زیادی بهم چسبیدیم ... من هنوز عادت نکردم. الان قلبم از حرکت وایمیسته!
_م...منم دیگه...ب...برم.
_بری؟ کجا؟
با اخم اینو پرسید که گفتم:
_خونه دیگه ...
لبخندی زد و گفت:
_اینجا ام خونه توعه کلوچه من. راحت نیستی؟
قسم میخورم ... مطمئنم داره صدای ضربان قلبمو میشنوه.
_چ...چرا ولی ...
_اگه نگران فردایی و دانشگاهت نگران نباش چون میتونیم فردا صبح که میخوایم راه بیوفتیم یه سر بریم اونور تا وسایلتو برداری. باشه؟
نفس عمیقی کشیدم و سرمو پایین انداختم. هنوزم دستام بین دستای کشیدش بودن و منظره خوبی رو به نمایش گذاشته بود.
کی قراره به این نزدیکی بیش از حد ... به گفتن این کلمات جدید ... رفتارای جدید و ... بوسه ها عادت کنم؟
_بریم بخوابیم؟
سرمو تکون دادم که یدفعه براید استایل بغلم کرد و باهم سمت اتاق رفتیم.
بعد از اینکه روی تخت گذاشتتم ، خودشم کنارم دراز کشید و پتورو روی جفتمون انداخت.
منو تو بغلش کشید و بدون دادن اخطاری لباشو رو لبام گذاشت.
کیم تهیونگ ... متخصص متوقف کردن قلب من!
اوه ... باید بهش بگم به جیمین هیونگ گفتم نه؟
_ته ته ...
خودشو کمی تو جاش تکون داد و دستشو روی گونم گذاشت. همونطور که با انگشت شصتش گونم رو نوازش میکرد گفت:
_جانم؟
اگه عصبانی بشه چی؟
هوووم میتونم از قابلیت کشندم استفاده کنم. اینجوری تو خطرم نیستم. درسته.
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم. چشمامو درشت تر از حد معمول کردم و با کیوت ترین حالت ممکن طوری که مطمئن بودم دلش برام ضعف میره گفتم:
_من ... به ... جیمینی گفتم.
اخمی نازک بین پیشونیش نشست و گفت:
_چیو؟
جونگکوک ... وقتشه ادامه نقشه ی کشنده رو اجرا کنی.
باری دیگه پوست لبمو گزیدم و سرمو پایین انداختم. دستمو روی بازوش گذاشتمو با انگشت اشارم روش شکلهای نامفهومی کشیدم.
_همین که من با تو ... تو با من ... باهم ... اینجا ... خونه ... اتاق ... رخت خواب ... بالشت ...
خنده ی مستطیلیشو به نمایش و بوسه ی محکمی روی گونم گذاشت.
_آیگووووو کیوتییی. انقدر گفتنش برات سخته؟
_هوم ...
_بالاخره که باید میفهمید.
باهاش مشکلی نداشت؟ هوف الکی خودمو به زحمت انداختم. خب چی میشد از اول بگی میخواستی بدونه!
تکون دیگه ای خورد که نگاهی بهش انداختم و محو نیم رخه بی نظیرش شدم ... خدای من ... چقدر برای ساخت چنین الهه ای وقت گذاشتی؟
اون واقعا ... حیرت زدم میکنه ... کلمه های زیبایی هم نمیتونن اونو توصیف کنن انقدر که بی نظیر و پرفکته!
کیم تهیونگ ... گاهی شبیه شاهزاده هاست ... وایب کلاسیکی که داره منو یاده شاهزاده های قصه ها میندازه ... شایدم این قصه ایه که توش من معشوقه ی این شاهزاده هستم ... قصه ی من و اون.
برای داستانمون چه اسمی میشه گذاشت؟
ولی بازم هیچ نویسنده ای نمیتونه این همه زیبایی ... این همه درخششو با کلاماتش توصیف کنه و تو داستانش جا کنه. اگه تهیونگ واقعا تو دنیای کلاسیک میبود ... از اون شاهزاده هایی میشد که همه برای یک لحظه دیدنش حاضر بودن همه چیزشونو بدن. شاهزاده ای به ظاهر جدی اما مهربون.
_انقدر جذابم که اینجوری بهم نگاه میکنی؟
_چ...چی؟ نه ... یعنی اره ...
هول شده بودم و دست و پاشکسته کلماتو به زبون میاوردم ... که اخرم خراب کردم ...
البته چون کنار اونم ... جای نگرانی نیست و ... اشکالی نداره ...
اون منو درک میکنه و بخاطره همین من میتونم کنارش چیزی که واقعا هستمو به نمایش بزارم ... لازم نیست جلوی تهیونگ تظاهر به اینکه یه ادم جدی و خشک هستم بکنم ... اون ... باعث میشه من خودم باشم ... اینم یکی دیگه از ویژگی هاش که منو به خودش جذب کرد ...
به سمتم برگشت و برای بار هزارم اغوش گرم و منبع ارامشش رو به روم باز کرد و منم از خدا خواسته ...
سرمو رو سینش گذاشتم و سعی کردم نفس کشیدنمو با ریتم ضربان قلبش تنظیم کنم. صدای تپش قلبش برام مثل اهنگ بود ... اهنگی که شاید درک مفهومش برای افراد دیگه سخت باشه ... ولی برای من مثل اب خوردن بود! حاضرم تو کل عمرم فقط با جون و دل به همین اهنگ گوش بدم ...
از روزی میترسم ... که نکنه شاید لحظه ای این اهنگ متوقف شه ... قطعا اون موقع زندگی منم باهاش تموم میشه:)
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_زیبای من ... بلند نمیشی؟
هوووم ... عطر تنش ادمو مست میکنه. تکونی خوردم و سرمو بالا اوردم و به شاهزاده رو به روم نگاه کردم. همه ی کاراش شیرینن ... حتی بیدار کردنش.
_عوم ته ته خوابم میاد.
صورتمو با دستای ظریفش قاب گرفت و بوسه ای روی لبهام گذاشت.
_هی بجنب ... باید یه سر اون خونه ام بریم. پاشو کوکی.
بعد از حرفش بلند شد و از اتاق خارج شد.
باشه ... فایتینگ خودم!
_ته ته من حاضرم.
با صدای بلند همونطور که به اشپزخونه میرفتم و سرگردون دنبالش بودم اینو گفتم که با میزی پر مواجه شدم.
خدای من ... اینارو ... برای خودمون اماده کرده؟ باور ... نکردنیه ...
میتونستم تمام خوراکیای مورد علاقم به علاوه گل رز ابی مورد علاقمو روی میز ببینم ... کی فهمید اینارو دوست دارم؟ اصلا کی وقت کرد تو این چند دقیقه اینارو حاضر کنه؟!
تو باور نکردنی هستی کیم تهیونگ ... هربار با کارهات سوپرایزم میکنی. چجوری همه این زیبایی هارو برات جبران کنم؟
با لبخنده از سر ذوقم که نمیتونستم کنترلش کنم ، به میز نزدیکتر شدم و تنها گل توی گلدونو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم تا عطرش وارد شش هام بشه. فوق العادست ...
رویاهام با تهیونگ هیچ انتهایی نداره ... همینجوری و همینجوری داره ادامه پیدا میکنه و خاطرات قشنگ برامون میسازه.
ولی ... خودش کجاست؟
برگشتم و با زدن پلکی با تایگر خندون رو به رو شدم. با خنده هات خیلی زیباتر میشی شاهزاده ی من.
میخوام خودمو رها کنم ... بسه هرچی احساساتمو ازت محروم کردم ... نه؟ دیگه وقتشه داستانمونو شروع کنیم کیم تهیونگ.
همونطور که بهش خیره بودم ، شاخه گل توی دستمو روی میز گذاشتم و جلو رفتمو خودمو محکم تو بغله مرد مهربون رو به روم انداختم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
با دستهاش کمرمو نوازش کرد و گفت:
_خوشت اومد؟
مگه میشه بدم بیاد؟ شرط میبندم حتی مرگم با تو قشنگ خواهد بود کیم تهیونگ.
سرمو که روی شونش گذاشته بودم برداشتم و نگاهمو به چشمای کشیده و زیباش دادم. حرفهات رو میشه از چشمهات خوند ... الهه ی زیبایی من.
نگاهمو پایین تر و به لبهاش دادم. این زیبایی ها ... همه و همه برای من شدن. صاحبه اونا الان منم. پس چرا نهایته لذتو ازشون نبرم؟
سرمو جلوتر بردم و لبای طعم توت فرنگیشو مزه کردم ... هوومم ته ته بالم لب توت فرنگی زده؟
چشمامو از حس خوبی که بهم منتقل میکرد بستم و با لذت بیشتری به بوسیدن شاهزادم ادامه دادم.
چند دقیقه بعد که ازش جدا شدم ... پیشونیمو به پیشونیش تکیه دادم و گفتم:
_ممنونم ... و متاسفم.
_متاسف؟
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_م...من همش محرومت میکردم ... از هرچیزی که ازم میخواستی ... متاسفم که احساساتمو بروز نمیدادم ته ته ... در عوض الان کاملا در اختیار تو ام ...
_تو حتی اگه خنجرم تو قلبم فرو کنی ... من بازم به دوست داشتنت ادامه خواهم داد کیم جونگکوک.
بوسه دیگه ای به لبهاش زدم و گفتم:
_دوست دارم.
لبخند محوی زد و همون کلمه رو از میون لبهاش تکرار کرد ...
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Short Story☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...