پارت 37
باد خنکی که از بیرون میوزید ، پردههای سفید اتاقو به رقص دراورده بود و برخورده نسیم با صورت لطیف پسر ، اونو از خواب بیدار کرد و کوکی اروم چشماشو باز کرد و بلافاصله اطرافشو نگاهی انداخت.
همه جا ساکت بود و فقط صدای بیب بیبه دستگاهی که بهش وصل بود به گوش میرسید ...
از خالی بودن اتاق عاحه ناامیدی کشید و تو جاش جابهجا شد و دستهاشو روی هم قرار داد و سرشو روی دستهاش گذاشت و به گلدون سفیده بزرگه کناره مبلی که بغله تختش بود خیره شد.
نمیدونست چند روز گذشته اما همچنان تو بیمارستان بستری بود و امیدوار بود برای روزی که پرستار بهجای اومدن داخله اتاق و گفتنه " امشب هم مهمون ما هستین " بهش خبره مرخصی شدنش رو بده ...
حداقل این تنها چیزی بود که میتونست تو این اوضاعه قاراش میشی خوشحالش کنه.
اینجا کسی رو نداره و حوصلش توی اتاق خالی از صدا و جمعیت ، سر میره. از این بیشتر دلخور میشد که جیمین و یونگی کم بهش سر میزنن.
ترجیح میداد توی خونه درمان شه ، چون اونجا حداقل وسایل خودشو داره و احساس راحتیه بیشتری میکنه و مهم ترین موضوع اینکه دوستاش بهونهی دور بودن بیمارستانو نمیاوردن و حداقل روزی یکبار بهش سر میزدن ...
ساعت و روزی نبود که گلوش از درد نسوزه و تو دهنش طعم خون رو نچشه.
نمیدونست این وضعیت ، این درموندگی ، سردرگمی تا کی تا چند روز یا هفته قراره ادامه پیدا کنه ...
فقط میدونست خسته شده ... از همهی این داستانا ... از قصههای تکراریای که دونفر عاشق هم میشن و سرنوشت یه شخص رو برای نابود کردن رابطشون انتخاب میکنه ...
میدونست قلبش خسته شده ... با هربار نفس کشیدن ، قلب کوچولوش به درد میاد و مجبورش میکنه تا برای رها شدن گوشتش از چنگهاش ضربهای بهش بزنه.
ثانیهاش غیرممکن بود بدون فکر کردن به تهیونگ بگذره.
_الان کجاست؟_ _حالش خوبه؟_
_خوب غذا میخوره؟_ _مراقب خودش هست؟_
_ا..اصلا ... منو یادش میاد؟_ _اگه فراموشم کرده باشه چی؟_
افکارش با این سوالها ، و چشمهاش با اشکهاش پر شده بود ...
اونقدر دلتنگش بود که حتی خوده کلمهی 'دلتنگی' هم جوابه مناسب برای حسی که داشت نبود. این مرد چی داشت که تا این حد پسرک بهش وابسته شده بود و قلبش رو تحت فرمان خودش دراورده بود ...
_*تق تق_
صدای در که تو فضا پیچید ، ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید و سمت در سفید برگشت و درحالی که روی تخت مینشست گفت:
_بیا داخل.
دستگیره به پایین کشیده شد و نصفه باز شد که کلهی کوچولویی ازش عبور کرد و کوکی با دیدن چهرهی هارو ، خندید و با ذوق بهش خیره شد و جیمین با شنیدن صدای خندش ، لبخند زد و وارد اتاق شد.
همونطور که با بچهی بغلش به تخت نزدیک میشد گفت:
_یا جونگکوک شی!
کوکی از لحنش خندید و برای شوخی ، چشماشو ریز کرد و با لحن معروفش جوابه مردو داد:
_جمن شیی؟~
موشرابی بلند خندید و هارو رو روی پاهای کوک گذاشت و کلوچه کوچولو ، دست ظریفشو پشت کمر بچه گذاشت و پیشونیشو بوسید و بغلش کرد.
_انگار اینجا بد بهت نگذشته. (*از نظر اینکه اب و غذاش و همه چیزش ردیفه*) تا ابد که نمیتونی اینجا باشی ، کی میخوای بری سره خونه زندگیت؟
کوکی لبخند غمگینی زد و دست جیمین رو که تو دست داشت کمی فشرد و عاحی کشید و گفت:
_دوست دارم هیونگ ... اما پرستار وقتی میاد اتاقم فقط بلده بگه " امشبم مهمون ما هستین "
صداشو نازک کرد و ادای زن رو دراورد که جیمین از خنده سرشو عقب برد و موهای پسرو بهم ریخت.
_والا بخدا ، انگار فقط طی دورهی کاراموزیش همین جمله رو بهش یاد دادن.
جیمی به خندش پایان داد و ضربهای به شونهی پسر زد:
_خیله خب خیله خب.
با دیدن ظرف پر از غذا کناره تختش ، با چشماش بهش اشاره کرد و گفت:
_جونگکوکی چرا غذاتو نخوردی؟ دوستش نداشتی عزیزم؟
کوکو سرشو به چپ و راست تکون داد و لبهاشو جمع کرد:
_چرا هیونگ فقط ... اشتها ندارم.
موشرابی نگران ابروهاشو توهم انداخت و دستشو روی شونهی پسر گذاشت و نوازشش کرد و گفت:
_چرا کلوچهی هیونگ؟ چی فکرتو درگیر کرده که اشتهاتو ازت گرفته هوم؟
کوک جوابی بهش نداد که جیمین با دیدن چونهاش که از بغض میلرزید ، دستهای پسرو تو دست گرفت و بوسهای روشون زد.
+به وضوح مشخصه میخوای گریه کنی.
+چرا جلوشو میگیری بانی کوچولوی من. چرا فقط باهام صحبت نمیکنی که خالی شی.
+توی قلب کوچولوت چه خبره قشنگ هیونگ ... چه بلایی داری سره خودت میاری جونگکوکیه من ...
+تو ... داری نابود میشی ... من اینو نمیخوام.
*با چشمای نگرانش ، به هالهی اشکه تو چشمای پسر خیره شد و با مهربونی گفت:
_جونگکوکیه هیونگ ... میدونی که میتونی باهام صحبت کنی درسته؟
پسرک سرشو پشت هم تکون داد و جیمین لبخند پرمحبتی زد و لحظهای پلکهاشو روی هم گذاشت و دوباره به پسر خیره شد.
دستشو روی لپ نرم و سفیدش گذاشت و گفت:
_پس چرا هیچی به هیونگت نمیگی؟ تا وقتی حرف نزنی ... تا وقتی درداتو بهم نگی ، هیونگ از کجا باید بفهمه تو قلب پنبهایت چی میگذره هوم؟
دستشو روی قلب پسر که حالا تند میزد گذاشت:
_کلوچهی هیونگ ... من هرلحظه دارم با چشمای خودم میبینم که روزبهروز داری داغونتر از قبل میشی. این عصبیم میکنه که نمیتونم بهت کمکی بکنم و کاری از دستم برنمیاد ... خواهش میکنم باهام حرف بزن کوکی ، درداتو بهم بگو. بگو چه حسی داری ، هرچی که هست بگو مهم نیست چی باشه ، حتی اگه موضوعه کوچیکی هم بود بازم بگو چون همون موضوعه کوچولو قلب نازتو ناراحت کرده ، پس برای من ارزش داره و با عشق به همهی حرفات گوش میکنم حتی اگه ساعتها طول بکشه. من فقط نمیخوام هرلحظه شاهده نابودیت باشم کوکی ... نمیخوام با چشمام ببینم که داری پودر میشی جونگکوکا.
*جلو رفت و پیشونیشو بوسید:
_به هرحال تو الان توی شرایط سختی هستی ... من نمیفهمم ، درک نمیکنم که چقدر ممکنه درد داشته باشی و ساکت مونده باشی. باید یکی کنارت باشه و من هرلحظه نمیتونم اینکارو انجام بدم. پس بزار با شنیدن حرفهات کمکی بهت کرده باشم.
*کوکو درحالی که چونشو از بغض جمع کرده بود و نگاهه چشماشو به زمین داده بود ، سرشو پشت هم تکون داد و بینیشو بالا کشید و به جیمین که نگرانی از صورتش میبارید نگاه کرد.
اروم نالید:
_م..من فق..قط د..دلم برا..اش ت..تنگ شده هق.
نمیخواست تپق بزنه ، اما با فکر کردن به تهیونگ بغضش یهو ترکید که جیمین با دیدنش نتونست تحمل کنه و پسرو از گردن ، به بغلش رسوند و پشت موهاشو ناز کرد.
دست دیگش رو هم روی کمرش گذاشت و اروم و پشت هم بهش ضربه زد:
_عزیزدلم ... قول میدم همه چیز درست میشه ، قول میدم میاد پیشت و بهت سر میزنه ... تو فقط اروم باش.
از بغلش بیرون اومد و اشکهای خودشو پاک کرد و به زور لبخنده کوتاهی به لبهاش انداخت و درحالی که نگاهشو بین دستهای چفت شدشون و صورت پسر میچرخوند گفت:
_هیونگ ق..قول میده ، باشه؟ بهم اعتماد داری درسته؟
درحالی که سرشو پشت هم تکون میداد گفت:
_عوهوم.
جیمین لبخندی زد و با دستهاش اشکهای پسرو پاک کرد و روی پلکهاشو بوسید و همون لحظه بود که در باز شد و یونگی با دیدن صحنهی روبهروش گفت:
_یا چرا ابغوره گرفتین واسه خودتون. هرکی ندونه فکر میکنه کسی مرده.
با شنیدن حرفهای مرد هردو به خنده افتادن و جیمین سمتش برگشت و پلاستیک خوراکی رو از دستش گرفت:
_خدانکنه.
یون کنار کوکی رفت و روی موهاشو بوسید و بغلش روی تخت نشست:
_شازدهی ما چطوره؟
از حرفش با خنده گفت:
_خوبم هیونگ ، مرسی.
لبخنده مهربونی زد و هارو رو از روی پاهای کوکی برداشت و بغلش کرد و صورتشو از بوسه و ریَش رو از عطر شیرینش پر کرد:
_آیگوووو دختر کوچولوی من. دلت برای اپا تنگ شده بود نه؟هوم هوم هوم؟
جیمین به پرروییش خیره شد و نیشگونی از بازوش گرفت:
_یا تو که همین چند دقیقه پیش کنارش بودی ، همچین میگی انگار صدساله ندیدیش. دخترمو بزار پایین تا به کشتنش ندادی!
شوگا ، هارو رو عقب برد و روبه جیمین ابرو بالا انداخت:
_اولا دختره تو نه دخترمون. دومن خب بچم پدر دوسته ، دلش برای اپاش هر پنج دقیقه یکبار تنگ میشه.
صورتشو نزدیک صورته گُر گرفتهی جیمین برد و با اخمه مسخرش گفت:
_ببینم نکنه حسودیت میشه که هاروجان منو بیشتر از تو دوست داره هوم؟
_یااا من کسی بودم که زاییدتش ، چطور روت میشه این حرفارو .......
کوکی با لبخند به تصویر شیرین روبهروش خیره بود.
جیمین سمت راستش و یونگی رو سمت دیگهاش داشت ... اونا به فکر خوشحالیش بودن و از هرتلاشی برای شاد کردنش غافل نمیشدن ...
با دیدن عشق بین اون دو ، یاد تهیونگ و خودش میافتاد و باعث میشد تصویره خاطرهای قشنگشون به همراهه حرفهای دردناکه تهیونگ تو سرش مرور شه ...
_دیگه تموم شد کوک ...
_رابطهی ما از اولشم اشتباه بود.
_من با بال و پر دادن به عشقمون اشتباه کردم.
_عشقمون؟ حتی اصلا نمیدونم عشق بود یا نه!
لبخنده تلخی زد که قطرهی اشکش روی ملافهی سفید رنگ چکید.
+خ...خیلی نامردی ...
+من تمام وجودمو برای تو گذاشته بودم ...
+پیش تو کسی بودم که اطرافیانم تا به حال ندیده بودن.
+او..اونوقت ... میگی ... اصلا حتی نمیدونی عشق بود یا نه؟
+ا..اره ... اون ع..عشق نبود تهیونگ شی ... اون حسی که من بهت داشتم ... فراتر از عشق بود.
+من ... قلبمو بهت دادم ... قلبمو باهات شریک شدم ، به اشتراک گذاشتم هق ... ت..تو ... با دیدن یه تصویر که عشقتم گول زده بودن ... فرار کردی. حتی فرصت ندادی حرف بزنم یا توضیح بدم. قلبمو انداختی ، از روش هم رد شدی و فرار کردی ... از عشقمون فرار کردی.
+کیم تهیونگ تو یه بزدله ترسویی. اگه نبودی ... میزاشتی حرف بزنم و خودمو توجیح کنم ... اما فقط منتظره فرصتی بودی تا ولم کنی ، تا توی این تاریکیه کابوسهام رهام کنی و تنهام بزاری. ا..اگه میخواستی بهم یاد بدی که وابسته نباشم ... این راهش نبود ... ا..این راهش نبود تهیونگ هق ، این راهش نبود.
+ا..اره درست میگفتی. ت..تو لیاقته محبتای منو نداشتی ...
+ولی من ... د..دلم برات تنگ شده ... حتی اگه زشتترین حرفها رو بزنی ... بدترین کارهارو بکنی ... منه احمق باز دلتنگتم و اینجا منتظرتم و بهت ن..نیاز دارم ... ب..بهت نیاز دارم تهیونگ شی هق ...
+ت..تو ... ت..تو ... هق ... منو دیوونهی ... م..منو معتاد ، وابستهی بغلت ... وابستهی عطر تنت کردی ... ازت خواهش میکنم ... ا..التماست میکنم به این دلتنگی خاتمه بده ... دیگه منتظرم نزار ... من بهت نیاز دارم لعنتی ...
+ص..صدامو ... میشنوی ...؟ من بهت نیاز دارم! خواهش میکنم بیا تهیونگ ... هرچی میخوای بگو ، هرکاری میخوای بکن ... فقط بیا ...
+ای..اینجارو ببین ... ادمای مورد علاقم کنارمن ... خانوادمون ... اونا کنارمن ... سعی دارن خوشحالم کنن؛ اما ... *_یه وقتایی هم هرچی تلاش کنی نمیتونی حالشو خوب کنی ، چون اونی که طرف دوست داره حالشو خوب کنه ... تو نیستی_* ... میتونی این جمله رو درک کنی؟ من به تو نیاز دارم ... تا بیای و به بیماریم ... به دلتنگیم ... به حاله قلبم پایان بدی؛ اما الان اینجا نیستی و هیونگا اینجان ... اونا هرچقدرم که تلاش کنن ... حتی اگه بهشتم برام بیارن ، بدون تو من باز همینم ... مثله یه در که بدون دستگیره باز نمیشه ... مثله یه لوستر که بدون برق بی ارزشه ...
*مثله یه ادم ... که بدون قلب زنده نیست ...*
+تو قلب من بودی ... اما الان تنهام گذاشتی ... بیا و دوباره منو زنده کن ... خ..خواهش میکنم ...~
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Historia Corta☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...