_من هیچوقت از تهیونگی دلخور نمیشم ..
از بغلش بیرون اومدم و تو اقیانوس چشمهاش غرق شدم. تهیونگ بی شک منبع ارامشه منه ... اون حتی بیشتر از خودمم به فکرمه. حالا که از این زاویه بهش نگاه میکنم ، میبینم قلبم حق داشت عاشق چنین نگهبانی بشه:)
_حالا ... میخوای چیکار کنی؟
_با کای؟ ... نمیدونم.
_م...میشه همه چیزو ... عادی جلوه بدیم؟ طوری که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
_یا ... اون عوضی چیزه کمی بهت نگفته که انقدر خونسردی جونگکوکا ... یعنی چی که می...
_من تورو دارم ... تو مراقبمی و منم از هیچی نمیترسم.
لبخندی زدم که متقابلن خندید و دستشو روی سرم گذاشت.
_دیوونه.
(جیمین)
هوف خدایا چرا تموم نمیشن لعنتیا. از شانسه فوق العادم دقیقا زمانی که من باید رئیس این شرکت باشم همه ی کارها طلنبار شدن روی هم. مدیر قبلی دقیقا چه گوهی میخورد؟ مینشست و به اسکورتاش نگاه میکرد؟ مرتیکه گاگول.
همونطور با کلافگی ورقه هارو نگاه میکردم که صدای در به صدا درومد.
_بیا.
انتظار داشتم هر شخصی باشه بغیر از یونگی. اوه خدایا ... اون بیش از اندازه زیباست. با خنده ی لثه ای درو باز کرد و بعد از سلامی رو به روی میز کارم نشست. خنده هاش ... چرا انقدر برخلافه صاحبش کیوتن؟ البته که یونگیم کیوته ولی نشون نمیده. هوووم یعنی اگه دوست پسرش بشم چجوری میشه؟ همینجوری سرد و مغروره یا ... شاید رمانتیک؟
_هی جیمین شی اینجایی؟
با ناراحتی دستشو جلوی صورتم تکون داد و اینو گفت. فاک ... خب انتظار داری وقتی غرق چهره و پرفکت بودنت میشم هواسم سره جاش باشه مستر مین؟
_ب..له ... چیشده؟
_ساعتو دیدی؟ تا الان داشتی کار میکردی؟
_اوه ... خب ... همشون ریخته رو هم. مدیر قبلی هیچکدومو انجام نداده.
از جاش بلند شد و همونطور که دستهاشو روی میزم قرار میداد گفت:
_جیمین شی ... انقدر به خودت سخت نگیر خب؟ لازم نیست تا ساعت دو نصفه شب بشینی و کار کنی. به خودت استراحت بده. به فکره سلامتیت باش. باشه؟
_هوف استراحت کردن یا نکردن من چه فرقی به حاله تو داره. فقط بزار کارمو بکنم.
با اخم ریزی که کمی ترسناک هم بود گفت:
_من نگرانتم. بخاطره خودت میگم. میشه حداقل بخاطره کارمندی که ارزشی هم نداره استراحت کنی؟
اره ... بازم گند زدم و با حرفم ناراحتش کردم.
کی گفته مین یونگی برام ارزشی نداره؟ بدون تردید قراره تبدیل به ارزشمندترین ادم زندگیم بشی یونگی شی.
برای جواب دادن به سوالش ... میشه دلمو بزنم به دریا؟
_تو ... بی ارزش نیستی.
_کاملا از رفتارتون مشخصه جنابه پارک.
_یونگی شی من متاسفم منظوری نداشتم.
_پس دفعه ی دیگه قبل از حرف زدن فکر کنین. شاید طرف ناراحت شه هوم؟ من فقط بخاطره خودت میگم. وگرنه درسته ... برای من استراحت کردن یا نکردنت هیچ فرقی نداره.
خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و به طرفه در رفت و بعد درو محکم کوبید.
اه جیمین احمق. چرا همیشه باید گند بزنم؟ اونم درست وقتی همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت.
نگاهی به ساعت که دو و نیم نصفه شب رو نشون میداد انداختم. پس الان میخواست بره خونه؟
از پشت میز بلند شدم و به سمته اتاقش رفتم. چند بار اروم در زدم ولی جوابی نگرفتم.
پیشی قهر کرده؟ البته حق داره. اگه خودمم جاش بودم ... ناراحت میشدم.
بی اهمیت به اینکه اجازه ی ورود بهم رو نداد ، درو باز کردم که با یونگی ای اخمو و چشم بسته روی مبل مواجه شدم. قهر کردنشم حتی کیوته.
وارد اتاق شدم و درو اروم پشت سرم بستم. نزدیکتر بهش که شدم کنارش روی کاناپه نشستم و به چهره ی بی نقصش چشم دوختم.
چطور میتونه هرقسمت از بدنش یه اثر هنری باشه؟
ناخداگاه دستم لای موهای ابریشمیش رفت و نوازشش کرد. خدای من ...موهاش مثله پنبه بود!
پیشی کیوته عصبانی.
_مگه کار نداشتی؟
مشغول نوازش کردن موهاش که بودم یکدفعه این و گفت و باعث شد شکه بشم. خواب نبود؟ بازم گند زدم؟
اونقدر هول شده بودم ، دستمو برداشتم و سریع هرچی کلمه به ذهنم میرسیدو کنار هم گذاشتم:
_چیزه...ام....خب....چرا چرا دارم دارم....ولی ....
اروم چشمهاشو باز کرد و گفت:
_ هی چرا هول کردی؟
_کی؟من؟نه من؟واقعا من؟
خنده ی لثه ای از رفتارم زد و گفت:
_به جز من و تو کسه دیگه ای تو اتاق هست؟
اینور اونورو نگاه کردم. نه ... کسی نبود. دوباره نگاهمو بهش دادم و گفتم:
_نمیدونم .... هست؟
همونطور که بخاطره حجمه زیادی از خنگیم بلند بلند میخندید دستشو روی سرم گذاشت و موهامو بهم ریخت.
_نخند عه به چی میخندی.
جوابی نداد و فقط بی وقفه میخندید. راستش از خندش خندم میگرفت ولی نه نباید میخندیدم. باید جدی باشم ... اره.
_ اصن منو باش اومده بودم عذرخواهی کنم.
چشم غره ای بهش رفتم و دست به سینه شدم که بالاخره دست از خنده برداشت و گفت:
_بایدم میومدی.
چییی؟! واقعاااا؟ عجب پرویی هستی مین یونگی.
چشمهام از شدت پروییش تا جای ممکن گشاد شدن.
_عجب پرویی هستیاااا. لیاقته معذرت خواهیم نداری.
کوتاه خندید و گفت:
_عوم ... درسته پارک جیمین من لیاقته هیچیو ندارم ... حتی لیاقت داشتن تورو.
منظورش ... چی بود؟
بازم گند زدم نه؟
با ترس از اینکه باز هم ناراحتش کرده بودم نزدیکتر بهش شدم و بغلش کردم.
نمیدونم ... شاید بغل ... خوب بود؟
_من ... معذرت میخوام. هرچی میخوام بگم ... یا هرکاری میخوام انجام بدم همش مساوی میشه با خرابکاری. منظورمو بد برداشت نکن یونگی ...
بدون حرفی دستشو بالا اورد و دوره کمرم حلقه کرد. نفس عمیقی کشید و چشم هاشو اروم بست.
نمیخواست چیزی بگه؟ چیزی نداشت بگه یا قهر کرده بود؟ یا ... ترجیح داده چیزی نگه؟
_یو....
_میشه فقط چند دقیقه همینطوری بمونیم؟ بدون حرفی ...
سرمو به معنی باشه تکون دادم که دستهاشو محکمتر دورم حلقه کرد.
موهای نرمش زیر چونم بود و وقتی حسشون میکردم مثل این بود که انگار یه گربه ی پشمالورو بغل کردم.
یونگی دقیقا مثل گربه ها رفتار میکنه. مثله اونا میخوابه ، مثله اونا عصبی میشه ، مثله اونا کیوته ، مثله اونا نرم و گوگولیه ...
با این گربه ی لوس و خشن و البته دوست داشتنی باید چیکار کنم؟
همین شکلی اجازه بدم صاحبه قلبم بشه یا .... باید جلوشو بگیرم؟
چند ساعتی میشد همونطور در سکوت تو بغل هم بودیم که بعد از گذشت چند دقیقه حس کردم یونگی سنگین تر شده. یعنی خوابش برده بود؟
سرشو کمی بالا اوردم که دیدم بله ... یه پیشی کله وزنشو روم انداخته و لالا کرده. از بغلش بیرون اومدم و روی مبل درازش کردم و کتشو برای اینکه سردش نشه روش انداختم.
گردنش ... درد نمیگیره؟ میتونه اینجا راحت لالا کنه؟ هوف گربه ... ببین چجوری ادمو گیج میکنی. الان من از کجا بدونم راحت لالا کردی یا نه؟
گوشه ای از مبلی که روش دراز کشیده بود نشستم و سرمو جلوتر بردم تا بتونم دیده بهتری از صورته زیباش داشته باشم.
چشمم به لبهاش که زیر نور کم اتاق برق میزد افتاد. فاک ... اونا ... زیادی زیبا بودن. یعنی ... چه طمعی دارن؟ ناخداگاه دستم به سمته صورتش رفت و اینطوری شد که سرگرم نوازش کردنش شدم.
داشتم نازش میکردم که دستشو بالا اورد و روی دستم که روی صورتش بود گذاشت و دیگه حرکت نکردم. دوست نداشت نوازش شه؟
یدفعه دستمو کشید که همین باعث شد تو بغله گرمش فرو برم. هووووم پیشی دوست نداره تنها بخوابه.
خب چرا وقتی دوست دارم همینجوری تو بغلش باشم مخالفت کنم؟
دستشو زیر گردنم گذاشت تا اذیت نشم و کتشو روی جفتمون که انداخت چشمهامو بستم و خودمو تسلیم به خواب کردم.
اولین خوابیدن در کنار یونگی ... !
(جونگکوک)
برای بار هزارم تو عمرم مشغول نگاه کردن ایرونمن بودم. روی کاناپه داخل سالن دراز کشیده بودم و پفیلا میخوردم و سرگرم دیدن بودم که صدای گوشیم تو خونه پخش شد.
نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن شماره ناشناس اخمی بین ابرو هام نشست. یعنی کدوم ادم بیکاری بود که وسطه جای حساسه فیلم زنگ زده؟
_بفرمایید؟
_هی بیبی
عاح لعنت بهش شماره منو از کجا پیدا کرده! نکنه از برادرش گرفته؟ کی میخواد دست از سرم بردارررره.
_چند بار باید بهت بگم؟ من بیبی تو نیستم درست صحبت کن.
_باشه بیبی حالا برات یه خبر دارم.
چه خبری باید باشه که بهم زنگ زده؟ مربوط به تهیونگه؟
_نشنیدی؟
_بگو
_اونجور که فهمیدم باید به تهیونگ علاقه داشته باشی نه؟ خب بزار همه چیو برات روشن کنم بچه. اون دوست دختر داره و تو به هیچ جاش نیستی.
_چی؟ این چرت و پرتا ...
_ادرسشو برات میفرستم. برو ببین خودت میفهمی چرت و پرت نیست و حقیقت داره.
صدای بوق که تو گوشم پخش شد خبر از قطع کردنش بود.
تهیونگ ... مگه گی نیست؟
یعنی ... واقعا ...؟
هی پسر ... یادت باشه کی بهت خبر داده ... کای بخاطره اینکه من برم سمتش داره این چرت و پرتارو میگه. اره درسته به دلت بد راه نده.
تلیویزیونو خاموش کردم و رفتم اماده بشم تا ببینم واقعا موضوع از چه قراره.
درسته من به تهیونگ مثل چشمهام اعتماد دارم ولی ... اینکه کای اینجوری زنگ زد و گفت ادرس میفرسته یذره نگران کننده بود. چون محض رضای خدا اگه الکی میگفت صحبتی راجبه ادرس نمیکرد.
چندی بعد گذشت و ادرس برام ارسال شد. زیاد دور نبود پس میتونستم پیاده برم اینطوری هوا ام میخوردم.
کتمو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
نیم ساعتی میشد تو خیابون ها داشتم دنبال ادرس میگشتم که چشمم به رستوران شیکی خورد. خودشه باید همین باشه.
نزدیکتر به رستوران شدم و از شیشه ی بیرون داشتم ادمایی که داخلش بودن رو رسد میکردم که چشمم به فرد اشنایی خورد.
نه نه نه اون .... تهیونگه؟
با زنی که پشتش به شیشه بود داشتن غذا میخوردن و انگار ... خیلی ... صمیمی هم بودن.
همونطور ناباورانه داشتم تماشاشون میکردم که دختره دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت و تهیونگ لبخندی زد. اشک بود که تو چشمهام جمع میشد.
تصمیم گرفتم اون مکان وحشتناکو قبل از اینکه گریم شدید تر بشه ترک کنم. همونطور سرگردون و تلوتلو خوران تو خیابونا میچرخیدم. تصویر دستاشون توی ذهنم بود و فکر کردن به همین موضوع بیشتر اشکمو در میاورد.
چرا ... چرا لعنتی چرا کاری کردی فکر کنم تو بهترینی؟
چرا کاری کردی بهت وابسته بشم؟
چرا کاری کردی فکر کنم دوستم داری؟
چرا کاری کردی بهت اعتماد کنم؟
چرا کاری کردی فکر کنم همیشه پیشمی؟
چرا کیم فاکینگ تهیونگ ... چرا؟!
سرگردون و تنها ... دریغ از یک بغل.
همیشه اون بغل نجاتم میداد ... اما اینبار ... صاحب همون بغل پر از ارامش ... تو قلبم خنجر فرو کرده بود.
درد داشت ... حس اینکه تمام مدت فکر میکردی طرف دوستت داره و مثل کوه پشتته بعد بفهمی همه ی اون کارا همه ی اون حرفا دروغ بوده ... درد داشت. اونم یه رهگذر مثل بقیه بود. فقط دلش به حالم میسوخت.
عاح جونگکوکا چقدر احمق و ساده ای. چرا ... چطور ... اجازه دادی مردی به این خبیثی صاحبه قلبت بشه و در اخر توش خنجر فرو کنه؟
تو خودم بودم ... مثل مستا تو پیاده روها راه میرفتم. سوزش گلومو حس میکردم ... چرا... هربار به تهیونگ فکر میکنم ... هربار دور از اونم ... باید این اتفاق کوفتی و سرفه با خون و گیاه برام اتفاق بیوفته؟
نه ... نتونستم طاقت بیارم ... جلوی اون همه ادم خون از دهنم پاشید بیرون ... حتی میتونستم حدس بزنم ممکنه رو خیلیا هم ریخته باشه. چیزی نفهمیدم ... اینبار حتی تو بغل کسیم نرفتم و چشمهام سیاهی رفت و بی هوش شدم ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
(یونگی)
برخورد چیز نرمی به چونم رو حس کردم و همین باعث شد چشمامو باز کنم.
یه دسته کپه موی مشکی جلوم بود و به خندم مینداخت. عاح جیمین شی ... دیشب تو بغل من خوابیدی؟
دستمو رو اون دسته کپه مو بردم و شروع به ناز کردنشون کردم.
جیمین ... اسمتم مثل خودت خاصه ... تو نور امیدی بودی که تو تاریکی ترسناکه من شروع به درخشیدن کردی ... میدونی چرا نمیتونم بهت اعتراف کنم؟
میترسم ... میترسم ترد شم ... میترسم بگی گی نیستی ... میترسم بگی یکی دیگه تو زندگیته ... میترسم ردم کنی.
درده بدیه نه جیمین؟ ولی خب تا کی؟ تا کی باید با درد عشقت زندگی کنم؟ گذشته همین هفته ها کافی نیست؟
یدفعه اون دسته موها از زیر دستم درومد و چشمهامو باز کردم که دیدم صاحبه کیوتشون با اخم بهم خیرست.
_ببین ... از خواب بیدارم کردی.
_هوم ... یکیم دیشب با من همین کارو میکردا ... یادته؟
چشم غره ای رفت که بلند خندیدم. اصلا بهش نمیخوره 27 سالش باشه ... بیشتر شبیه بچه های 7 سالست. یه بچه ی تخس.
از بغلم بیرون اومد و از روی مبل پاشد. به اطراف و بعد به ساعت نگاه کرد و گفت:
_بریم ... صبحانه بخوریم؟
با من؟ با من قصد داری بخوری پارک جیمین؟
_ا...البته.
بعد از شستن دست و صورت و درست کردن لباسهامون به کافی شاپ پایین شرکت رفتیم تا چیزی بخوریم.
_چی میخوری؟
_هرچی گرفتی.
_همیشه عادت داری انتخاباتو به بقیه بسپاری؟
_اه اصن یه ق....
_لطفا دوتا قهوه و کیک شکلاتی بیارین.
+چشم.
با دور شدن گارسون نگاهه پر از حرصی بهم کرد و غرید:
_خب چرا نذاشتی خودم انتخاب کنم؟ شاید دوست نداشته باشم اونو.
_اون شب که هرچی سفارش دادمو دوست داشتی ... نه؟
بعد از حرفم به صندلیش تکیه داد و اخم هاش کم کم باز شدن ... خیلی دوست دارم بدونم تو مغزه کوچولوش چی میگذشت.
_راجبه دیشب ... اشتباهی تو بغلت خوابم برد.
_عوم ... اشتباهی؟
_اره
کیوت تر از این انسانم وجود داره؟
طوری که میخواد بهم بفهمونه که مثلا دلش نمیخواسته تو بغلم بخوابه خوردنی ترین شکله ممکنه!
_فقط چرا قبول نمیکنی روم کراشی هوم؟
حرفمو با چشمکی زدم و بعد از تکیه به صندلی نگاهمو از صورته پر از تعجبش دزدیم و به اطراف دادم.
هرلحظه ممکن بود با یاداوری چهرش از خنده پخش زمین شم ولی عمرا نمیخواستم خودمو به این بچه ی تخس ببازم.
بعد از چند مین صبحانمونو خوردیم و هرکی رفت سره کاره خودش. و باز منی بودم که باید اون کاره چندش اورو دوباره و دوباره تکرار کنم ...
(جونگکوک)
دستش ... خیلی گرمه ... انگار میخواد بهم بگه چیزی نیست ... من پیشتم ...
ت ... هیونگ؟ تویی؟
یعنی میشه خودش باشه؟
دستاش اشناست ... باید تهیونگ میبود ... ولی اون ... مگه سره قرار نیست؟ اصن چه بلایی سرم اومده؟ من کجام؟
این صداها ... آزار دهندن ... یکی ساکتشون کنه. سرم ... خیلی درد میکنه. تهیونگ ... اونو میخوام. مهم نیست دلمو شکسته ... من اونو میخوام. فقط اون ... میتونه ارومم کنه ... فقط اون میتونه حالمو خوب کنه ... اگه اون باشه ... نیازی به مسکن و دارو ندارم. ته مثله مسکن عمل میکنه.
ته ... کجایی ... کمکم کن ... دستمو بگیر ... منو از تاریکی بکش بیرون ... ته ... ته ... ت ...
_بانی ... من اینجام. نترس باشه؟ چیزی نشده. نگران نباش.
صداش داره تو گوشم پخش میشه ... تهیونگه؟
انگار کابوس دیدم. میخوام بلند شم ... فقط ... باید سعی کنم چشمامو باز کنم ...
با باز کردن چشمام دستامو میتونستم ببینم که تو دستای اشنایی بودن. پس ... اون حس گرما و ارامش ... از اینجا بود.
سرمو بالا بردم و به صاحبه اون دستا نگاه کردم.
خودشه ...
چطوری ... هروقت نیازت دارم هستی؟
_بانی من ... بالاخره چشماتو باز کردی.
ته ... شاید تو همون چراغی که اگه نباشی ادما تو تاریکی گم میشن ...
ببین ... بازم منو از تاریکی بیرون کشیدی. بازم دستمو گرفتی بهم ارامش دادی.
_کوکی ... میتونی حرف بزنی؟
فقط ... دستشو فشار دادم. نمیخوام ... نمیخوام چیزی بگم چون عصبیم ته ته ... شاید چیزی بگم که ناراحتت کنم. ترجیح میدم ساکت باشم.
وقتی چیزی نگفتم ، از روی صندلی بلند شد و صورتشو نزدیکم کرد.
دستشو روی سرم و بعد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
حس کردم قلبم لحظه ای از حرکت ایستاد. نفساش به صورتم میخورد و همین ضربان قلبمو بالاتر میبرد. ولی ... من هنوزم ازت دلخورم مستر کیم. میشه فقط دلیل اینکه اون دختر باهات بودو بگی؟ مطمئنم من زود قضاوت کردم.
چند دقیقه ای میشد همونطور تو سکوت فقط پیشونیمون بهم چسبیده بود و چشمامون بسته بود. اونم ... ارامشی که من دارمو داره؟
پیشونیشو جدا کرد و بوسه ای عمیق اما کوتاه روی پیشونیم گذاشت.
میتونم بگم فاک ...
جیمین هیونگ همیشه بهم میگفت بوسه روی پیشونی پر از عشق خالص و بی گناهه.
میگه هرکسی که بخواد عشق رو خالصانه و بدون هیچ هوسی نشون بده بوسه ی روی پیشونی رو انتخاب میکنه و من با فکر کردن به همین حرف تا مرض سکته رفتم.
یعنی میشد ... ته ته ام منو دوست داشته باشه؟
_خیلی ترسوندیم کوکی ...
برگشت و روی صندلی نشست و دوباره دستمو بین دستای گرمش گرفت.
_امروز به اجبار خواهرم با یکی از دوستاش مجبور شدم قرار بزارم. اگه نمیزاشتم خواهرم از دستم ناراحت میشد. تو کل قرار دختره یه بند فک میزد و منم مجبور بودم جوری نشون بدم انگار خیلی داره بهم خوش میگذره ... وسطه بحثه مسخرش گوشیم زنگ خورد و دیدم شماره توعه. جواب که دادم دکتر گفت اخرین شماره گوشیت من بودم و همچنین بهم گفت خون بالا اوردی و باید بیام بیمارستان. خیلی ... خیلی ترسیدم جونگکوک.
پس ... داستان این بوده؟
نباید زود قضاوت میکردم ...
متاسفم که انقدر احمق بازی دراوردم تهیونگی.
_میشه دیگه خواستی جایی بری بگی منم باهات بیام؟ دلم نمیخواد دوباره حس اون ترس بهم منتقل شه.
همچنان ساکت بودم ولی دستش که میون دستام بودو کشیدم و مجبورش کردم بلند شه تا بتونم بغلش کنم.
_خوبی؟
سرمو اروم تکون دادم و از بغلش بیرون اومدم که دکتر اومد.
با دفتری که تو دستش داشت دره اتاقو بست و بعد از نگاهی با لبخند به من و بعد به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
+اقای کیم ... شما قبلا هم به اینجا اومدین و از ماجرا خبر دارین ... یادتونه؟
تهیونگ هول شده بود. بین اونا چی بود که من ازش بی خبر بودم؟
_عا ... ب...بله یادمه. چیزه ... شما ام گفته بودین جای نگرانی نیست درسته؟
چرا اینجوری میکنن؟ مثلا میخوان سوتیشونو جمع کنن؟ ولی منکه فهمیدم یچیزی شده ...
+اوه بله بله جای نگرانی نیست.
_ممنونم.
ته نگاهی به من کرد و دوباره روبه دکتر گفت:
_میتونیم بریم؟
+البته
بعد از اینکه پرستار اومد و کارای ترخیص انجام شد ، با تهیونگ به سمته خونم حرکت کردیم.
_اگه مشکلی نداری ... امشب پیشت بمونم.
محض رضای خدا ... مگه دیوونم مخالفت کنم؟
بدون حرفی دره خونه رو باز کردم و بعد از ورودم به ته اشاره کردم که میتونه وارد شه.
خیلی خوابم میاد ... بدون شک اگه برم روی تخت بی هوش میشم. ولی تهیونگ هست و ما فقط یه تخت داریم ... اگه بهش بگم ... مخالفت نمیکنه؟
_چیزه ...
برگشت سمتم و گفت:
_جانم
وای ...
_فقط ... یه تخت هست ... مثله اون شب ...
_من مشکلی ندارم. اگه تو داری ...
_ نه نه منم ندارم.
_پس بریم بخوابیم؟
_اوهوم
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
نه ... کمک ... یکی ... نجاتم ... بده.
از لباسم اویزونم کردن و رفتن عقب تر. خیره بهم فقط میخندیدن.
م ... من ... میترسم ... کمک ... ت...ته ارتفاع خیلی زیاده ... اگه بیوفتم ... قطعا میمیرم ...
کجایی ته ... چرا نمیای نجاتم بدی؟ اگه بیوفتم دیگه کوکی ای وجود نداره ها ... ته ته ... خواهش ...
فقط میتونستم گریه کنم. هیچکس ... هیچکس صدامو نمیشنید ... اونقدر که صدای ماشین و سرو صدا زیاد و بلند بود ... کسی صدای فریادای منو نمیشنید.
پس فرشته ی نگهبانه من کجاست؟ چرا نیست تا نجاتم بده؟ اونکه همیشه کنارم بود ...
خدای من ... کلاهه هودیم پاره شد ... یدفعه ... از ارتفاع پرت شدم و همه جا سیاه شد و از خواب پریدم.
نگاهی به اطراف انداختم ... تاریک ... خیلی تاریک بود ...
این دیگه چه خوابه کوفتی ای بود من دیدم.
سرمو به سمته دیگه ای چرخوندم که دیدم یکی روی تخت خوابه.
ت ... هیونگ ... باورم نمیشه ... خدارشکر اون اینجاست.
نباید اینکارو بکنم ولی ... واقعا به بغلش نیاز دارم ...
جلوتر رفتم و کمی تکونش دادم.
_ت..ه... ته ته ... میشه پاشی؟
تکونه ناگهانی ای خورد و از جاش پرید. منگ به اطراف و بعد به من نگاه کرد.
متاسفم ته ته ... دلم نمیخواست بیدارت کنم ولی مجبور بودم.
_بانی؟ چیشده؟ خون ... بالا اوردی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با بغضی که داشتم گفتم:
_ته ... م....میشه ... بغلم کنی؟
از تعجب مونده بود ... ولی بعد که به خودش اومد دستمو کشید که تو بغل گرمش فرو رفتم.
اره ... دیگه جام امنه امنه ...
من پیش تهیونگیم ... فرشته ی نگهبانم ...
شروع به نوازش کردن موهام کرد و با صدای ارومی تو گوشم زمزمه کرد:
_خواب بدی دیدی؟
_عوهوم
دستاشو محکمتر دورم حلقه کرد و دیگه چیزی نگفت.
نمیدونم چقدر تو بغلش بودم ولی تنها چیزی که یادم میومد این بود که تو بغلش خوابم برد.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
این چیزه نرم چیه؟ خیلی گوگولیه ... نمیتونم دست از بازی کردن باهاش بردارم. عوممم دوست داشتنیه.
همونطور که مشغول بازی کردن با اون چیزای نرم و ابریشمی بودم ، یدفعه حلقه شدن دستی دوره کمرو حس کردم و بعد به بدن عضله ایی چسبیدم. اوه ... به کل فراموش کرده بودم ته دیشب پیشم بود.
_هوم ... بازی کردن با موهامو دوست داری؟
با صدای خوابالود و کمی خش دارش اینو گفت که لای یکی از چشمامو باز کردم. صورته پف کرده و سفیدش بیش از حد پرستیدنی بود. اون حتی وقتی که خوابه جذابه ... چه برسه به وقتی که بخواد عملیاتو شروع کنه...(منظور از عملیات س.ک.س هست دوستان)
_صبحونه بخوریم کوکو؟
از بغلش خودمو بیرون کشیدم و درجوابش "عوهومی" گفتم که بلند شد و بعد از نگاهی با لبخند بهم به سمت دستشویی رفت.
از اتاق بیرون رفتم و میزو چیدم و منتظر اومدنش شدم.
اینکه تهیونگ انقدر باهام صمیمیه هنوزم برام باور نکردنیه ... انگار هیچوقت قرار نیست به این موضوع و رفتارها عادت کنم.
تهیونگ بالاخره اومد و روی صندلی نشست. مشغول خوردن صبحانه شدیم که ته گفت:
_بهتری؟
هنوزم نفهمیدی وقتی کنارمی دلیلی برای بد بودنم ندارم؟
_اره ... بابته دیشب ... ممنون.
لبخندی زد و دوباره گفت:
_دانشگاه نداری؟
_نه تعطیلم.
_عوم حیف کار دارم وگرنه باهم میرفتیم بیرون.
_اشکالی نداره.
_هی ... نبینم باز واسه خودت پاشی بری بیرونا. خونه میمونی فهمیدی؟
الان ... نگرانمه؟ اخه این چه طرزه نگران شدنه. بلد نیستی یذره رمانتیک باشی فرزندم؟
_باشه جایی نمیرم.
بعد از تموم کردنه صبحانش بلند شد و بوسه ای روی سرم گذاشت.
_خیلی کار دارم کوکی ... بابته صبحانه ممنون. بعدا میبینمت. *چشمک
از بوسش شکه شده بودم و نفهمیدم کی رفت ... چرا تا میام چیزه بد ازت بگم از این رو به اون رو میشی؟
هوف کاشکی میتونستم بهتر باهاش خدافظی کنم.
تیکه نونی که دستم بودو پرت کردم روی میز و بی اهمیت به اینکه اشپزخونه کمی کثیفه خودمو روی مبل پرت کردم و با چک کردن گوشیم خودمو سرگرم کردم.
توی اینترنت داشتم میچرخیدم که ویدیویی توجهمو جلب کرد.
فردی داخل ویدیو از اینکه برای خودمون وقت بزاریم و از زمانی که داریم بهترین استفاده رو بکنیم صحبت میکرد. میتونم بگم به شخصه ویدیوش روم تاثیر گذاشت.
حالا که عمیق تر بهش فکر میکنم ... میبینم من هیچوقت برای خودم وقت نزاشته بودم و همیشه درگیر بودم. یا درگیر دانشگاه یا مشکلاته خانواده و یا باشگاهی که به تازگی به کارام اضافه شده.
واقعا هیچوقت برای خودم نبودم ... پس .... چرا کاری نکنم که فکر میکنم شاید خوب باشه؟ هم از رواله تکراری زندگیم تو یک روز دور میشم هم شاید حال و هوامو عوض کنه.
میتونم فردا دانشگاه نرم و هرکاری دلم میخواد انجام بدم. چرا همیشه باید هرروز تو جایی باشم که تحقیرم میکنن و مثله جهنمه؟ یا ... چرا هرروز به جای اینکه برای خودم وقت بزارم باید با ادمای عوضی سر و کله بزنم؟ حتی میتونم باشگاهم کنسل کنم و تو خونه خودم تمرین کنم. بالاخره وسایلی مثله بوکس و دمبلو که دارم. ولی ... تهیونگ چی؟ اون چی میشه؟ به هروز دیدنش عادت کردم ... از طرفی امروزم که باهاش درست و حسابی خدافظی نکردم فکرم پیشش میمونه ...
خب به جاش میتونم بعدا ببینمش نه؟ هوم درسته.
خب پس جئون جونگکوک از الان تا یک روزه اینده برای خودتی!
اوم ... چطوره اول برای سرگرمی برم خرید؟ عاح از اخرین باری که رفتم چند روز گذشته؟ روز؟ یا ... سال؟
با ذوق و شوق به سمته اتاقم رفتم تا برای خرید اماده شم. توی افکارم کلی از فردی که باعث شد یک روزو برای خودم اختصاص بدم تشکر کردم. در اخر سوئیچ ماشینمو برداشتم و به سمت مرکز خرید حرکت کردم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
خدایا این دیگه چه صدای مزخرفیه ...
به سختی لای یکی از چشمامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم. شت حتی یادم رفته بود خاموشش کنم. بلند شدم و گیج به اطرافم نگاه میکردم. هوم ... الان همه دارن میرن تو اون جهنم و من خونه میمونم.
میگم بد نیست به تهیونگ چیزی نگفتم؟ اگه نگرانم شه چی؟
هی پسر ... داری زیادی شلوغش میکنی. از کجا معلوم شاید اون فقط دلش به حالم سوخته که اونکارارو میکنه ... ولی ... بوسه هاش ... حرفاش ... بغلاش ... اینا همه از رو دلسوزین؟ مطمئن باشم؟
هوف ... الان باید چیکار کنم؟ برم ... نقاشی بکشم یا ... فیلم ببینم؟ قطعا گزینه دوم.
روزمو با دیدن فیلم و اشپزی کردن و مرتب کردن خونه به پایان رسوندم. خسته و کوفته روی مبل دراز کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم.
روزای دیگه این ساعت تو باشگاه بودم ... تهیونگو میدیدم ... ولی الان نشستمو دارم با خودم حرف میزنم ... عاح جونگکوکا.
چند ساعتی از نقاشی کشیدنم میگذشت و دیگه کاملا هوا تاریک شده بود. وسایل نقاشیو برداشتمو همه رو سر جای خودش قرار دادم که بلافاصله بعد از تموم شدن کارم صدای در بلند شد. کی میتونست باشه؟ بدون نگاه کردن به چشمی درو باز کردم که از تعجب خشکم زد.
چرا همیشه عادت داره با کاراش سوپرایزم کنه؟
_بانی ... خوبی؟ چرا امروز نیومدی باشگاه؟ حالت بد بود؟ چرا حداقل بهم خبر ندادی ...
_م...م...من....
کارم اشتباه بود ... اون انقدر نگران شده بود که باعث میشد احساس شرمندگی از اینکه بهش خبر ندادم میخوام چیکار کنم بکنم.
_متاسفم ...
_الان حالت خوبه؟
_عوهوم.
_بیا ... بیا داخل ... البته اگه کاری نداری.
_هوم با کمال میل.
بعد از انداختن نگاهی به اطراف رفت و روی مبل نشست که پشت سرش رفتم.
_خوشحالم که طوریت نشده.
لبخندی زدم و نگاهمو به در و دیوار دادم. الان باید چیکار میکردیم؟ هیچ ایده ای ندارم ... پس همه چیزو به خودت میسپرم تهیونگ.
_اوم ... بازی ... کنیم؟
_بازی؟ چی؟
_جرعت حقیقت.
_او چرا که نه. بیا پایین بشینیم.
روی زمین چهارزانو نشست و منم بطری ای برداشتمو رو به روش با چند قدم فاصله نشستم.
بطری رو چرخوندم و اولین نفر که باید میپرسید خودم بودم.
_جرعت یا حقیقت؟
_بیا فقط حقیقت بپرسیم.
اوم .... خودت خواستی تهیونگا.
تصمیم گرفتم هرچی سوال از همون اولین دیدارمون توی ذهنم داشتمو ازش بپرسم. خب دیگه کی فرصت از این بهتر نصیبم میشه؟
_تاحالا دوست پسر داشتی؟
_نه
اوه ریلی؟ انتظار داشتم ده تا ده تا داشته باشه ... پس ددیه پاکی دارم.
بطری رو چرخوند که بازم به من افتاد تا سوال بپرسم. مثله اینکه بطریم دوست داره جوابای سوالای توی ذهنمو پیدا کنم.
_خب ... ام ... روزه اولی که منو دیدی ... راجبم چی فکر میکردی؟
_فکر میکردم ادمه مظلومی باشی و خب درستم بود ... همچنین تو دیداره اول چشای تیله ایت نظرمو جلب کرد.
چی؟! مست بود یا چییی؟ الان درست شنیدم؟ اه لعنت بهت کیم تهیونگگگ با قلبه من بازی نکن ... چرا کاری میکنی اون پروانه ها تو دلم تکون بخورن.
سری تکون دادم که دوباره بطری رو چرخوند. اینبار نوبته خودش بود.
_تو راجبه من چی فکر میکردی؟
_من ... خب ... فکر میکردم ترسناکی.
خنده ای بلند سر داد که منم به خنده انداخت.
_حالا هستم؟
_نه ... برعکس چیزی که فکر میکردم خیلی ... شاید بشه گفت اروم ... تری؟
باورم نمیشه من دارم این چیزارو تو روش میگم. واقعا انگار خوابم.
سری تکون داد که بطریو چرخوندم. دوباره خودم باید میپرسیدم.
_کسی ... تو زندگیت هست؟
با چشمای خوشگلش بهم نگاه کرد ... تو چشمهاش میشد خوشحالی رو خوند. کسی ... بود؟
_اره ... شاید دراینده ... دوست پسرم شد.
و بعد لبخنده محوی زد.
هه ... چه احمقانه.
چرا اونقدر خودمو با ارزش میدونستم که فکر میکردم شاید منو دوست داره؟
واقعا احمقی جونگکوکا.
_اوم بنظرم این خیلی سادست. نظرت چیه بازیو عوض کنیم؟ مثلا در ازای هر سوالی که نمیخوایم جواب بدیم دو لیوان سوجو بنوشیم. چطوره؟
_باشه. ایده ی خوبیه.
بلند شدم و سوجورو از توی یخچال اوردم. امیدوارم بعده مست شدنم اتفاقای بدی نیوفته.
_خب بیا نوبت نوبتی بپرسیم بدون بطری. الان نوبته منه ... اسمه کسی که دوستش داری؟
فاک ... همین اول کاری میخوای مستم کنی؟
_سوجو لطفا ...
خندید و دو شات پر کرد و سمتم گرفت.
_بفرما.
پشته هم سریع نوشیدم و سوالمو پرسیدم ....
____________________________________
ساعت ها مشغول بازی بودیم و لعنت بهش تهیونگ سوالایی میپرسید که مجبور بودم همش سوجو بخورم و خودش فقط دو لیوان خورد.
مست بودم خیلی بد و اصلا حالیم نبود چی دارم میگم و چیکار دارم میکنم.
_خب جونگکوکا تویی. بپرس.
هوم؟ سوال بپرسم؟
با فکری که به سرم زد بیخیال سوال پرسیدن شدم. از جام بلند شدم و رفتم روی پاهای تهیونگ نشستم که با تعجب بهم نگاه کرد و دستشو دوره کمرم گذاشت.
دستامو دوره گردنش حلقه کردم. سرمو کج کردمو با همون چشمای خمار از مستی بهش گفتم:
_چرا فقط منو دوست نداری هوم؟ چی میشد عاشقم میبودی؟ میدونی ... هربار که بغلم میکنی ... هربار که با جمله هات تحته تاثیرم میزاری ... هربار که با کارات سوپرایزم میکنی ... هربار که دستمو میگیری ... تو دلم ... یه چیزای تکون تکون میخورن ... اونا خیلی باحال و دوست داشتنین.
خنده ای کردم و ادامه دادم:
_میدونی وقتی با اون دختره دیدمت چقدر ناراحت و عصبانی شدم؟ میخواستم زمینو گاز بزنم. چرا باید دختره باهات قرار بزاره من نه؟ هوم؟
_دختره؟ تو ... تو بخاطره من ...
_اره ... بخاطره تو کارم به بیمارستان کشیدم. *خنده
_تهیونگا ... اهمیتی نمیدم ... هر خری میخواد تو زندگیت باشه ، خب باشه مهم نیس ... ولی ... تو ماله منی ...
با انگشته اشارم روی سینش چندبار ضربه زدم و گفتم:
_تو ماله ... جئون ... جونگ ... کوکی ... اوکی؟ تو متعلق به منیییی فقط منننن.
حرفام که تموم شد سرمو پایین انداختم که فشاری به پشتم داد و باعث شد جلوتر برم و لبام روی لباش قرار بگیره.
هوم ... اولین کیس؟
همونطور که فکر میکردم لبای خوش مزه ای داری کیم تهیونگ ... اینا فقط ماله منه ... ماله من ...
حلقه ی دستمو که دور گردنش بود تنگ تر کردم و با ولع به بوسه ادامه میدادم.
_اوممم ...
دستشو نوازش وار روی کمرم میکشید که همین کار دیوونم میکرد.
بدون توقف کردن بوسه بغلم کرد و به سمته اتاق رفتیم و روی تخت درازم کرد. دستی به موهام کشید که ازش فاصله گرفتم.
منو تو بغلش کشید و اینطور شد که با ارامش بغلش به خواب رفتم ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Short Story☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...