تاتا بعد از پاک کردن بدنهاشون ... کنارش خوابید که خرگوشک مثل یه بیبی کوچولو ، تو بغلش رفت و لبهاشو به سینه ی برهنه و ورزیده ی گندمی رنگ مرد نزدیک کرد و بوسه ی ملایمی روش گذاشت ....
همراهه لیوان اب پرتقال و کوکیِ تو دستش ، لبه ی تخت نشست و با قرار دادن وسایل روی پاتختی ... لبخندی مهمون لبهاش ، و بیبیِ رو به روش رو برانداز کرد.
دستشو بالا اورد و دسته موهای مشکیه خوش بو و نرمش رو بهم ریخت و گفت:
_مینی دیگه چیزی نمیخواد؟
جیمینی ، لبهاش رو به داخل دهانش برد و تیکه شکلاتی که باقی مونده ی کوکی ها بودنو مزه کرد و با چهره ی پف کرده اش به یونی نگاه کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد.
به بدنش کشی داد و لیوان اب پرتقالو برداشت و یه نفسه همشو بلعید که عاحی از اسودگی کشید و دستشو روی شکم پرش که هرلحظه منتظر بود بترکه گذاشت و چشمهاش رو بست ...
با حس نگاهای مزاحم یونگی روی خودش ، به چند دقیقه نکشید که چشمهاشو دوباره باز کرد و خطاب به مرده رو به روش گفت:
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
یونی ... چشمهاشو از صحنه ی کیوت رو به روش ، ریز کرد و درحالی که لپای جیمینو به محکمترین حالت ممکن می کشید ، گفت:
_آیگوووو. چیزی نیست فقط ...
*تغییر مود ناگهانی از حالت ذوق زده به رمانتیک و ارومه همیشگیش داد:
_تو انقدر شیرینی که مطمئنم اگر گازت بگیرم ازت عسل میچکه!
مومشکی خنده ای از روی گیجی زد و درحالی که مشت کوچولوشو نثاره بازوی ورزیده ی یون می کرد ،
" دیوونه " ای زیر لب گفت و یون همراهه لبخندش به بغل دوست پسرش رفت و سرشو روی سینه اش گذاشت.
جیمین که دستشو بین موهاش برد و مشغول بازی باهاشون شد ، یونگی صحبتش رو شروع کرد:
_جیمینی~ .... دیگه داره بچمونم به دنیا میاد و ... ما حتی هنوز ازدواج هم نکردیم ...
ناراحتی ای که مومشکی می تونست از صداش بخونه ، الکی نبود ...
چون یون از قبل برنامه ی دیگه ای رو برای ازدواجشون طرح کرده بود ... اما اونجوری که میخواست ، پیش نرفت و الان بابتش هم شرمنده و هم اشفته بود.
جیمین هم ، حتی فکر نمیکرد که تا این مدت باهم باشن. چه برسه به بچه دار شدن! پس خیلی طبیعیه که ندونن باید چیکار کنن ...
جیمین ، حالت چهره اش رو نگه داشت و درحالی که با اسودگی تمام ، همچنان با موهای یون بازی می کرد ... با تن صدای ارومش گفت:
_عوم ... قراره چیکار کنیم ...؟
یونگی سرشو کمی بالا اورد و همونطور که دستهاشو بین دستای جیمینی قلاب می کرد ، به صورت جیمین از پایین خیره شد و گفت:
YOU ARE READING
Can You Love Me?!
Short Story☆خلاصه☆ جونگکوک پسری 23 ساله به بیماری هاناهاکی گرفتاره و خودش از این ماجرا خبر نداره. توی مدرسه و دانشگاه همه بخاطره جثه ی کوچکی که داشت مسخرش میکردن و اون از این موضوع ناراضی بود. پسرک تصمیم میگیره خودشو تغییر بده ولی نمیدونه قراره با چه اتفاقایی...