Last Part:)

425 22 19
                                    

شبیه رویاها به نظر می‌رسید ... اخه آسمون شکل نقاشی‌ها شده بود:)
* 2month later
(شخص سوم)
با قدمهای استوار و محکمش ، خیابونهارو یکی پس از دیگری پشت سر می‌زاشت و برای رسیدن به خونه‌ی خالی از صداهای مزاحم لحظه شماری می‌کرد.
ساعتها درحال پیاده روی بود و با رسیدن به پارکی که صدای جیغ بچها از نزدیکیش به گوش می‌رسید ، اخمی به پیشونیه بلندش انداخت و به طرفه دکه‌ی کوچکی که بین بوتهای سبز پنهان شده بود رفت.
پشته زن جوانی ایستاد و وقتی زن خریدش رو گرفت و رفت ، قدمی به جلو برداشت. پولی از جیبه پیرهنش دراورد و سمته فروشنده گرفت.
همونطور عصبی گفت:
_یه پاکت سیگار.
فروشنده پاکتی جلوش قرار داد و پولشو گرفت.
مرد ، جلدش رو باز کرد و بلافاصله یه سیگار بین لبهای چروکیده و خشک شده‌اش گذاشت و روشن کرد.
با کیفی که تو دست داشت و درحالی که به سیگارش پک می‌زد ، از پیاده‌رو اروم رد می‌شد و به بچهایی که با جیغ و هیجان از وسیلهای بازی استفاده می‌کردن خیره شد.
اروم با خودش می‌گفت:
_بچها همیشه رو مخن ... عاح ، همشونو باید کشت! از بچه متنفرم ...
نگاهشو از وسیله بازی‌ها گرفت و به رو‌به‌روش داد و سیگارش که حالا تموم شده بود رو پایین انداخت و با گذاشتن پاش روش ، ازش عبور کرد.
همونطور راه می‌رفت و ادمهارو زیرنظر داشت که چشمهاش از دور روی شخص اشنایی زوم کردن.
بلافاصله با حس کردن اینکه اون شخص رو می‌شناسه ، پشته درختی قایم شد تا دیده نشه و با دقت و چشمای ریز شده‌اش به اون مرد و بچه خیره شد.
خودش بود! جیمین ... اما ... اون بچه‌ی تو بغلش کیه؟
می‌تونست ببینه که فردی از دور با پلاستیک خوراکی بهشون نزدیک میشه ... پلاستیک رو کناره جیمین می‌زاره و بچه رو از بغلش می‌گیره و با لبخند بهش خیره میشه.
وقتی سمته مرد بر می‌گرده ، تونست صورتش رو ببینه و با دیدن یونگی خشمش بیشتر میشه و ناخنهاش رو تو دستش فرو می‌کنه.
دیدن خوشحالیه اون دوتا همینطوریش هم براش زجر اور بود ... حالا یه بچه‌ که معلوم نیست از کجا پیداش کردن هم به جمعشون اضافه شده.
زیرلب و درحالی که به تنه‌ی درخت ، چنگ می‌زد غرید:
_همسرم بخاطره پسره عوضیش ... بخاطره کارهای احمقانش و خودخواهی‌هاش ازم جدا شد ... حالا ... اون دونفر با بچه‌ای که معلوم نیست از کدوم گوری اوردنش فکر کردن می‌تونن زندگی خوبی داشته باشن؟
پوزخنده با صدایی زد و ادامه داد:
_مین فاکینگ یونگی! فکر کردی می‌تونی برای خودت خانواده داشته باشی؟ ... فکر کردی تا زمانی که من زندم و نفس می‌کشم بهت اجازه میدم رنگ ارامش رو ببینی؟ مخصوصا حالا که باعث شدی مادره هرزت ازم جدا شه و کله ثروتم به باد بره!
*تکیه اش رو از درخت گرفت و راهی که اومده بود رو برگشت تا با اونا مواجه نشه:
_حالا که دوباره پیدات کردم ... دوباره سره راهم قرار گرفتی ... عمرا نمی‌زارم یه اب خوش از گلوت پایین بره. اون بچه رو می‌‌کشم ...!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_جونگ‌کوکی؟ عشق من کجاست؟
درحالی که داخل اشپزخونه رو برای پیدا کردن کوکیش سرک می‌کشید ، با صدای بلندی اسمش رو فریاد زد و با پیدا نکردنش ، ناامید از پلها بالا کشید و خودش رو به طبقه‌ی بالا رسوند.
وارده اتاق مشترکشون شد و توی اتاق لباس رو نگاهی انداخت:
_بیبی؟
بیرون اومد و سطحی اتاقو نگاه کرد.
با دیدن دره نیمه بازه کمد ، اروم سمتش رفت و درو کنار کشید تا شِیعه پشتش رو ببینه و با کوکی که خوابش برده بود مواجه شد و بلافاصله به وضعیتش خندید.
دستای سفید و بی جونش رو گرفت و با خنده گفت:
_بیبیِ من تو کمد چیکار می‌کنه؟ چرا اینجا خوابیدی؟
کوکی تکون ریزی خورد و با حس سایه‌ای روبه‌روش ، پلکهای قشنگشو اروم باز کرد که تهیونگو دید.
لبهاشو تر کرد و تو جاش جابه‌جا شد و زیرلب اسم مرد رو به زبون اورد.
_ته ...
تهیونگ خندید و دستهای پسرو دور گردنش حلقه کرد و بلندش کرد و از کمد بیرون اوردش.
بدن ظریفش رو روی تخت دراز کرد و کنارش دراز کشید. دستشو تکیه‌گاهه سرش قرار داد و با دسته دیگه‌اش ، شروع کرد به بازی کردن با موهای خرمایی رنگ و نرمه جونگ‌کوکیش ...
_الان چه وقته خوابه اخه ... پر از سوپرایزی.
کوک سمتش چرخید و چشمهاش رو نیمه باز کرد و بهش خیره شد.
ته‌ته تک‌خنده‌ای زد و بدنش رو جلو کشید و کوتاه لبهاشو بوسید.
_حیف شد ... می‌خواستم یه خبره خوب بدم.
_چ..چی؟
خوابالود زمزمه کرد و چشمهاش رو دوباره بست.
_ولی تو که خوابی ... پس بیخیالش شو.
پسرکوچکتر ، چنگی به بازوش زد و نالید:
_تهه ... بگو دیگه ، لطفا؟
لبخند مهربونی بهش می‌زنه و روی سرش رو می‌بوسه.
_دوست داری بری اردو؟
کوکی سرش رو از حرفش کج می‌کنه و با چشمای خوابالودش بهش نگاه می‌کنه ... انگار با کلمه‌ی "اردو" گیج شده بود.
مرد ادامه داد:
_ به اردوی _شهر بدون پلاستیک_ دعوتیم! یه جایی توی جزیره که خبری از پلاستیک نیست ... باید باحال باشه نه؟ کلی جا برای گشتن داره. دریا ، کلبه ، بار ، جنگل ... دوستای جدید!
_عوم ... کی دعوتمون کرد؟
_یونجون رو یادته؟ از ویلایی که رفته بودیم.
سرشو تکون داد که تهیونگ گفت:
_رئیسش برای تعطیلات دعوتشون کرد. کسی رو برای همراهی نداشت و به من پیشنهاد داد که باهاش بریم ، انگار می‌تونن کسایی رو که دوست دارن با خودشون ببرن.
*کوکی بلند شد و نشست. چشماشو اروم مالوند و گفت:
_چند روز می‌مونیم؟
_ام ... سه روز؟
جونگ بلند میشه و به طرفه کمد میره ، چمدونی نسبتا متوسط برمی‌داره و روی تخت می‌زاره و به ته‌ته نگاه می‌کنه.
_حله ... با چی میریم؟
تهیونگ روبه‌روش ایستاد و دستهاشو دور کمر باریکش حلقه کرد. روی پیشونیشو بوسید و درجواب گفت:
_اتوبوس.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_یونگی امروز نوبت توعه هاروجانو از مهد بیاری.
درحالی که لبخند مهربونی به چهره داشت ، سمت همسرش میره و گونشو می‌بوسه.
_باشه عزیزم‌.
_توی راه باهاش صحبت کن ، از روزش بپرس ، نزار فکر کنه بهش اهمیت نمیدی. عاها راستی مطمئن شو تا همه‌ی خوراکیاشو خورده باشه.
*به رفتارش خندید و موهاشو بهم ریخت:
_یا نگران چی هستی! بچم حواسش به همه چیزش هست.
_حالا هرچی ‌‌... اما باهاش صحبت کن.
_هرچی جیمینی بخواد.
همونطور که باهم سمت در می‌رفتن اینو گفت و خم شد و کفشهاش رو برداشت ...
سرگرم بستن بندش بود که پاهای جیمینو از پایین دید و سرش رو بالا اورد و تونست ببینه مینی علاوه بر راهی کردنش ، به فکره گرسنگیش هم هست.
بلند شد که موشرابی بطری‌ای دستش داد:
_چیزی نخوردی ، حداقل تو راه اینو بخور ، شکمتو پر می‌کنه.
لبخندی برای مهربونیه همسرش می‌زنه و صورتش رو جلو می‌بره و پیشونیش رو عمیق می‌بوسه.
_ممنون ... دیگه میرم.
توی ماشین نشست و خودرو رو سمت مهده هاروجان به حرکت دراورد ...
 
**********
(جونگ‌کوک)
زیپ چمدون رو بالاخره می‌بندم و به سختی بلندش می‌کنم و گوشه‌ای از اتاق قرارش میدم.
سمت تخت میرم که می‌بینم تهیونگ خیلی اروم خوابیده ... موهای حالت‌دارش توی صورتش ریخته بود ، لبهاش نیمه باز بودن و لپاش باد کرده بودن. توی اون حالت خیلی کیوت شده بود ‌...
لبخندی می زنم و بدنمو جلو می‌کشم تا بهش نزدیکتر شم.
سرمو به دستم تکیه میدم و با دستم اروم صورت گندمی رنگشو نوازش می‌کنم.
_خرس ابنباتیه من ...
خم میشم و لپ نرمشو می‌بوسم.
_خوب بخوابی قشنگم.
داشتم پتورو تا شونه‌هاش می‌کشیدم تا سرما نخوره که دستش مچمو گرفت و متوقفم کرد.
بهش خیره شدم که سرشو تکون داد و روی سینم گذاشت. برخورد موهاش با پوست گردنم حس خوبی بهم می‌داد و باعث می‌شد لبخند بزنم.
موهاشو ناز کردم و سرشو اروم بوسیدم. خم شدم و اواژوره کوچیکو خاموش کردم و ته‌ته رو محکم بغل کردم و چشمامو بستم.
فردا روزه قشنگیه ...
 
**********
(یونگی)
بالاخره بعد از چند مین رانندگی کردن ، به مهد هارو می‌رسم که ماشینو گوشه‌ای تو سایه پارک می‌کنم و بعد از خوردن اخرین قطره از نوشیدنی ای که جیمین برام درست کرده بود ، پیاده میشم و با لبخند وارده مهد می‌شم.
تقریبا شلوغ بود ... همه‌ی پدر مادرها برای بردن بچهاشون اومده بودن و صدای شیرین خنده‌های بچها فضا رو پر کرده بود ...
وارده سالن اصلی میشم و با چشمای درشدم دنبال دختر کوچولوم می‌گردم ... اما اثری ازش نبود ، جالبه.
همیشه با اون لپای رنگ گرفته‌اش کناره در توی راه‌روی اصلی منتظرم می‌موند ...
اینبار هاروی شیطونه یونگی کجاست؟
به سمت کلاسش قدم برداشتم تا شاید اونجا پیداش کنم ... دم در رسیدم که ایستادم و سطحی نگاهی انداختم ، خالیه.
خدایا این بچه کجا رفته ...
وارده کلاس شدم و گوشه موشه‌هارو با دقت نگاه کردم ... چون کوچولوعه ممکن بود اینجور جاها باشه.
باورم نمیشه ...
پوفی از سردرگمی می‌‌کشم و خواستم از در بیرون برم که حس کردم صدایی شنیدم.
خیلی ضعیف بود اما مطمئنم یچیزی شنیدم .‌.. انگار صدای گریه بود ، گریه‌ی یه بچه.
گریه‌ی هاروی من ... وقتی بیشتر دقت کردم به این نتیجه رسیدم.
با ترس شروع به پیدا کردن منبع صدا کردم ... همونطور به جاهای نامعلومی قدم برمی‌داشتم ، جایی که صدا منو سمت خودش می‌کشوند و در اخر ، به کور‌ترین نقطه‌ی مهد رسیدم.
هاروی قشنگم رو تونستم ببینم که تو خودش جمع شده بود ، زانوهاش رو بالا اورده بود و سرشو روی پاهاش گذاشته بود و خیلی اروم برای خودش گریه می‌کرد.
لبخند مهربونی می‌زنم و با نگرانی بهش نزدیک میشم که روبه‌روش زانو می‌زنم و اروم میگم:
_هاروجان؟
با شنیدن صدام ، سرشو بالا میاره که می‌تونم صورت قشنگشو ببینم.
آیگو ‌‌... کی اشک دختر قشنگمو دراورده؟
بلافاصله بلند شد و تو بغلم پرید و لباسمو تو مشت کوچولوش گرفت.
_ا..اپا ...
پشتشو اروم ناز کردم و روی سرشو بوسیدم و موهاشو نوازش کردم.
_کی جرعت کرده مرواریدای قشنگتو قرمز کنه؟ هوم ، کی دخترمو ناراحت کرده؟
بینیشو بالا کشید و گفت:
_ا..اونا اذیتم ک...کردن هق ...
از بغلم بیرون میارمش و صورت کوچولوشو با دستام قاب می‌گیرم و اشکهاشو پاک می‌کنم که جاش رو قطره‌های جدید پر می‌کنن.
_کیا دختره قشنگم ، هوم؟ بگو تا با اپا بریم حالشونو بگیریم.
دختر کوچولو ، با دستهای نازش چشمهاشو مالید و به جایی اشاره کرد.
رده جایی که بهش اشاره می‌کرد رو گرفتم که به پسر بچه‌ی تخسی برخوردم.
برای چی گفتم تخس؟
چون با اون قده نخودیش ، باندانایی با طرح‌های ظریف سفید و قرمز رنگ به گردن بسته بود و کلاهه مشکی رنگش رو کج گذاشته بود.
از طرفی ، شلوارش رو کامل بالا نکشیده بود تا مثلا مثل لات و لوتا بنظر برسه و بقیه ازش بترسن.
مدام هم با صورتش قوپی میومد و سیسه ادم خفنارو می‌گرفت.
این قرتی دخترمو ناراحت کرده؟
سرمو سمت هارو بر می‌گردونم و اشکهاشو پاک می‌کنم و لپشو بوس می‌کنم.
_بریم حالشو بگیریم؟
با صورته قرمز و لپای باد کرده‌اش سرشو پشت هم تکون داد که به چهره‌ی کیوتش خندیدم و بلند شدم.
دستشو گرفتم و همونطور که سمت اون پسر حرکت می‌کردیم ، گفتم:
_بریم یکم بهش درس بدیم ، تا یاد بگیره دختره مین یونگی رو اذیت نکنه.
از دور دیدم که پسر ، توی کلاسی که بنظر خالی میومد رفت و نمی‌دونم چرا اما انگار داشت با خودش صحبت می‌کرد.
عاح ... البته بالاخره بچست دیگه ، حتما داره با دوستای خیالیش صحبت می‌کنه.
به سمت دیوار رفتم و بهش چسبیدم تا نکنه که مارو ببینه و متوجه حضورمون بشه. سرمو خم کردم تا از شیشه‌ی کلاس سایه‌ام رو نبینه و همونطور به سمت جلو قدم برداشتم.
با رسیدن به در کلاس ، سمت هارو برگشتم. روبه‌روش نشستم تا هم قدش شم و بعد ، نیشخندی زدم.
انگشت اشارم رو روی لبهام گذاشتم تا به هارو نشون بدم که باید ساکت باشه و سروصدا نکنه.
اروم لب می‌زنم:
_اماده‌ای تا صدای جیغاشو بشنوی؟
با لبخند شیطانی‌ای که روی لب داشت ، سرشو تکون میده که نگاهمو ازش گرفتم و سمت در برگشتم.
دستِ هارو رو که گرفته بودم ، رها می‌کنم و جلو میرم.
اول برقی که توی راهرو بود و بعد برق توی کلاسی که پسربچه بود رو خاموش کردم که همه جا تاریک شد.
ظُلماتِ ظلمات ...
پسر هینی از ترس کشید و دوره خودش چرخید که به وضعیتش خندیدم و جلو رفتم و دره کلاسو محکم بستم و همون لحظه بود که صدای جیغشو شنیدم.
دست هاروجان رو گرفتم و سریع دوییدیم تا کسی مچمون رو نگیره و سره به زنگا ، از مهد خارج شدیم.
خم میشم و دستامو به زانوهام تکیه میدم و به هارو نگاه می‌کنم.
با چشم تو چشم شدنمون ، همونطور که نفس نفس می‌زدیم می‌خندیم که نزدیکش میشم و بلندش می‌کنم و تو بغلم می گیرمش.
صورتشو بوسه بارون می‌کنم که غلغلکش میگیره و با صدای بلند می‌خنده.
_دیگه نبینم بخاطره اون سرتق گریه کنیا.
یکدفعه دیدم که مشتش رو تو هوا برد و بلند فریاد زد:
_اپا یونگی بهترینه!
بهش می‌خندم و همونطور که تو بغلم بود ، سمت ماشین میرم و درو براش باز می‌کنم ...
 
7:08 am
(جونگ‌کوک)
توی داستان شیرین خوابم غرق بودم که صدای مزخرف الارم ، همه‌ی تصاویر رو محو کرد و دلیلی برای باز کردن چشمهام شد.
بلافاصله خم شدم تا صداش رو قطع کنم و به جام برگشتم ... سرمو سمت ته بر می‌گردونم و لبخندی به صورت خوابالودش می‌زنم.
این یکی از صحنه‌های خاص زندگیم بود ... چقدر توی این حالت شیرین می‌شد ...
جلو میرم و لبهامو اروم روی پیشونیش قرار میدم و می‌بوسمش.
توی جاش تکون می‌خوره و چشماشو اروم باز می‌کنه.
_اوم ... چرا انقدر زود بیدار شدی؟
لبخندی می‌زنم و دست گرمشو می‌گیرم ، بالا میارم و می‌بوسم:
_چند ساعت دیگه باید سوار اتوبوس شیم.
_اوه ...
غلتی خورد و به هرسختی‌ای بود دل از خواب کند و روی تخت نشست.
دستی به موهای شلخته‌اش کشید و پتورو کنار زد.
قبل از اینکه به سرویس اتاق بره ، سمتم برگشت و تو حالتی که به چهارچوب دره دستشویی تکیه داده بود ، گفت:
_پسر خوبی باش و تا وقتی میام صبحانه رو اماده کن.
بلند می خندم و دستمو به معنای احترام کناره سرم می‌زارم:
_چشم ارباب.
اروم خندید و سرشو پایین انداخت و درو بست ...
به طبقه‌ی پایین میرم و بلافاصله سمت یخچال میرم تا همونطور که ته ازم خواست ، صبحانه اماده کنم.
اوم ... نوتلا داریم و نون تست ...
با دیدن توت‌فرنگی و موز ، لبخنده بزرگی می‌زنم و همراهه نوتلا و نون بیرون میارمشون و روی اپن می‌زارمشون.
نون تست رو به نوتلا اغشته می‌کنم و روش تیکه‌هایی از میوه می‌زارم و توی بشقاب قرارش میدم.
اب اناناس برای تهیونگ و شیر گرم برای خودم اماده می‌کنم و کناره بشقابهامون می‌زارم.
صندلی رو عقب می‌کشم تا بشینم که تهیونگو می‌بینم که با لبخند و ظاهری مرتب بهم نزدیک میشه.
کنارم می‌ایسته ، یکی از دستهاش رو به میز و دسته دیگه‌اش رو به دسته‌ی صندلیم تکیه میده و سرشو جلو میاره که سمتش بر می‌گردم و لبهاشو می‌بوسم.
لبخند مهربونی زد و عقب رفت و روبه‌روم نشست و بلافاصله جرعه‌ای از نوشیدنیش خورد.
_عومم خوشمزست ...
نگاهم کرد و گفت:
_یونجون بهم زنگ زد ، میاد دنبالمون از اینجا باهم میریم تا سواره اتوبوس شیم.
سرمو پشت هم تکون دادم و صبحانم رو خوردم ...
 
9:00 am
دستی به موهام می‌کشم و نگاهه اخری به اتاق میندازم. وقتی مطمئن میشم که چیزی رو جا نزاشتم ، سمت چمدون میرم و از دستَش همراهه خودم به طرف پلها می‌کشونمش.
درحالی که سعی می‌کردم بلندش کنم تا به طبقه‌ی پایین برم ، یونجون رو دیدم که سمتم میومد.
چمدونو ازم گرفت و گفت:
_بزار کمکت کنم.
سرمو تکون دادم:
_ممنون.
با چمدون از پلها پایین می‌رفت که پشت سرش رفتم و از خونه خارج شدیم‌.
تهیونگ به دره صندوق ماشین تکیه داده بود و منتظر من و یونجون بود.
چمدون دست یونجون و کوله‌های دست من رو ازم گرفت و توی صندوق گذاشت و درشو بست.
سمتم برگشت که دستی به موهام کشید:
_برو بشین.
 
تا ترمینال خیلی راه بود ، نتونستم چشمای خوابالودمو باز نگه دارم و وقتی برای یک لحظه پلک روی هم گذاشتم ، خوابم برد و از زمان غافل شدم ...
وقتی چشمامو باز کردم ، ماشین دیگه حرکت نمی‌کرد و خبری از یونجون و تهیونگ هم نبود.
سرمو از شیشه فاصله دادم و بیرون رو نگاه کردم که تونستم ببینمشون. انگار با افرادی که قرار بود هم‌سفرمون بشن گپ می‌زدن ...
تهیونگ از دایره‌ای که برای خودشون درست کرده بودن خارج شد و با لبخند سمت ماشین برگشت که نگاهمون به هم افتاد.
نزدیکم شد و دره سمتم رو باز کرد و جلوم زانو زد. درحالی که موهای شلختمو پشت گوش مینداخت گفت:
_خوب خوابیدی؟
سرمو اروم تکون میدم و به اون افراده غریبه نگاه می‌کنم و خطاب به تهیونگ میگم:
_ا..اونا کیان؟
رده نگاهمو دنبال می‌کنه و دوباره سمتم بر می‌گرده:
_همکارای یونجون. بلیطای اتوبوسو به راننده دادیم ، چند دقیقه دیگه سوار میشیم. می‌خوای باهاشون اشنا شی؟
_ام ...
انگار می‌دونست تو ذهنم چی می‌گذره ، چون دستشو روی شونم گذاشت و با لحن مهربونی گفت:
_جای نگرانی نیست ، قرار نیست اذیتت کنن.
لبخندی می‌زنم و دستش رو می‌گیرم و می‌بوسم:
_پس بریم.
باهم سمت اون جمع میریم که تهیونگ منو با عنوان "دوست پسرش" به همه معرفی می‌کنه و دلیلی برای شروع یک صحبت گرم شد.
_چری هستم.
دستمو گرفت که یکم برای احترام بهش خم میشم و اسمم رو میگم:
_جونگ‌کوک ...
_اوه پس تو جونگ‌کوکی؟ من سولی ام ، تعریفت رو از بچها زیاد شنیدم.
دستش رو که سمتم اورده بود می‌گیرم و لبخند می‌زنم:
_لطف داری‌.
_همونطور که تهیونگ می‌گفت پسره شیرینی هستی. من یوک‌ام ، خوشبختم.
_همچنین ...
دستش رو می‌گیرم که لبخندی بهم می‌زنه.
بخاطره گرمای دستش حس خوبی ازش گرفتم ... یوک ... اسم قشنگیه.
صدای رئیس یونجون که اقای "رین" خطابش می کردن ، افکارم رو کنار زد و گفت:
_خب همگی ، به اتوبوسهاتون برین. حواستون باشه چیزی رو جا نزارین ، دیگه بر نمی‌گردیما.
پسره بامزه‌ای که بیشتر شبیه دخترها بنظر می‌رسید ، درحالی که جلوی عضوش رو گرفته بود با عجله سمت رین رفت و گفت:
_ولی من دست‌شویی دارم ، نمیشه سریع برم و برگردم؟
می‌تونستم ببینم که رین سرشو تاسف‌بار تکون میده. ضربه‌ای به شونه‌ی اون پسر زد و گفت:
_اوه باس؟ چی؟ شوخیت گرفته؟ نمی‌تونی ، همین الانشم خیلی دیر کردیم.
باس رو سمت اتوبوسش هول داد و گفت:
_بین راه توقف داریم ، فقط تا اون موقع تحمل کن.
باس ناله‌ای برای اعتراض سر داد اما رین اهمیتی بهش نداد و همونطور به هول دادنش ادامه داد و دراخر موفق شد تا پسرو وارده اتوبوس کنه.
به بامزگیش می خندم و سمت تهیونگ میرم که دستمو میگیره و باهم طرفه اتوبوسمون میریم.
رین حالا جلوی اتوبوسه ما ایستاده بود و با دیدن من و تهیونگ ، با لبخند ازمون استقبال کرد:
_اوه جونگ‌کوک! اصلا وقت برای اشنایی نشد. من پارک رینم ، می‌تونی رین صدام کنی.
لبخندی بهش می‌زنم و سرمو تکون میدم:
_باید اردوی جالبی باشه ، بخاطره دعوتتون ممنونیم.
تهیونگ حرفم رو تایید کرد و گفت:
_عوم درسته.
رین شونه‌ی ته رو لمس کرد:
_خیله خب. قابلی نداشت ، دیگه سوار شین.
پلهارو بالا رفتم و صندلی‌ای که تقریبا ته اتوبوس می‌شد رو برای نشستن انتخاب کردم و کنار پنجره نشستم که تهیونگ بهم ملحق شد.
سرشو رو شونم گذاشت و بازومو گرفت:
_چیزی نیاز داشتی بهم بگو باشه؟
دستمو بالا میارم و موهاشو ناز می‌کنم و درجوابش سرمو کوتاه تکون می‌دم.
بالاخره با سوار شدن لیدر این اتوبوس ، راننده ، ماشینو به حرکت دراورد و وارده دل جنگل شد.
خوشبختانه هوا خیلی خوب بود و درختا به رقص باد دراومده بودن.
جای خوشحالی بود که تونستم این صحنه‌هارو با دوربین عکاسیم ثبت کنم ...
همونطور که رین گفته بود ، بعد از چند ساعت توی راه بودن اتوبوس کناره رودخونه‌‌ای که کنارش کلبه‌ی کوچکی برای مستقر شدن قرار داشت ، ایستاد و طولی نکشید که همه پیاده شدن.
تهیونگ روی شونم خوابیده بود ، دلم نمی‌خواست با خودخواهیم خواب قشنگش رو بهم بزنم و برای همین بی حرکت نشسته بودم و از پنجره‌ی کوچیکه کنارم ، بقیه رو تماشا می‌کردم.
تونستم حس کنم که فردی وارده اتوبوس میشه. به در چشم دوختم که متوجه حضوره یوک شدم ، بهمون نزدیک می‌شد.
دستش رو به بالای صندلیه تهیونگ تکیه داد و خطاب بهم گفت:
_چیزی نمی‌خوای؟
از مهربونی و به فکر بودنش لبخندی می‌زنم:
_اون خوابه ، دوست ندارم بیدارش کنم. میتونی برام یه قهوه بگیری؟ لطفا؟
_حتما!
سرشو پشت هم تکون می‌داد که اینو گفت و با لبخندی که به چهره داشت ، از اتوبوس بیرون رفت و چند مین بعد همراهه چند نفر دیگه ، و اینبار با لیوان قهوه‌ای تو دستش از پلها بالا اومد و ماگ رو سمتم گرفت.
_اوه ، ممنونم.
_قابلی نداشت.
قهوه رو ازش گرفتم که با زدن چشمکی از اتوبوس خارج شد و به سمت ماشین خودش رفت.
دستای سردمو با لیوان داغ ، گرم کردم و نگاهمو به طبیعت دادم. جرعه‌ای از نوشیدنیم خوردم که از طعم خوبش چشمامو لحظه‌ای روی هم می‌زارم و همون لحظه ، اتوبوس دوباره راه میوفته ...
***
_همه چمدوناشونو برداشتن؟
جمع یک صدا به سوال مستر رین جواب داد و همه برای گرفتن کلید اتاقهاشون ، توی یک صف جمع شدن.
تهیونگ کنارم ایستاده بود و دستمو به قدری محکم گرفته بود که انگار قراره گم بشم ... روی این حساب گذاشتم که می‌ترسید کسی منو ازش بدزده^^
نوبت ما رسید که همزمان قدمی به جلو بر می‌داریم و به خانمی که پشت میز نشسته بود ، منتظر نگاه می‌کنیم. زن که روی کارتش با ماژیکهای رنگی اسمش رو نوشته بود ، سرش رو بالا اورد و کارت اتاقی طرفمون گرفت:
_کارت اتاقتون. همین راهرو رو برین داخل ، سمت راست.
به سمت راهرویی که اشاره کرد خیره شدم و نگاهمو به تهیونگی که سرشو پشت هم تکون می‌داد دادم.
کارت رو از زن گرفت که همراهه چمدونمون به طرف جایی که گفته بود رفتیم.
به سرعت خودمونو به اتاق رسوندیم و البته که تهیونگ اجازه داد من اول افتتاحش کنم ... و اصلا بخاطره غرها و التماسهایی که توی راه بهش می‌زدم و می‌کردم نبود ...
خلاصه ... بعد از کلی کلنجار رفتن ، باهم به توافق رسیدیم و کارتو تو در انداختم که با صدای تلقی ، باز شد و وارد اتاق شدم و بلافاصله همه جارو زیر و رو کردم.
در حموم رو باز کردم و با دیدن وان بزرگ ، لبخند گنده‌ای می‌زنم و طرف کمدها میرم و بازشون می‌کنم ... چقدر به فکر که حتی چوب‌لباسی هم برامون گذاشتن.
با رسیدن به اشپزخونه‌ی کوچکی که کنار در قرار داشت ، در یخچال رو اسیر دستهام می‌کنم و نگاهی به داخلش میندازم ‌... خوبه ، همه چیز کامله.
و در اخر نوبته تخت‌ها رسید که تهیونگ روی یکی از اونها ، بی‌حال و خسته دراز کشیده بود.
با دیدن دو تخت که از هم جدا بودن ، لبهام اویزون میشه و سمت ته‌ته میرم ... یعنی نمی‌تونیم کنار هم بخوابیم؟
کنارش می شینم و به بازوهاش که زیر سرش گذاشته بود ، اویزون میشم:
_تاتا ، تختارو چیکار کنیم؟
لبخندی بهم می‌زنه و دستشو از زیر سرش بر می‌داره و دستمو می‌گیره:
_نگران نباش ، روی یکیش جا می‌شیم.
_اما خیلی کوچیک نیست؟
روی تخت خزید و بدنشو جلو کشید ... فاصله‌ی بینمون به قدری کم شد که می‌تونستم برخورد نفسهای گرمش با پوستم رو حس کنم و همین باعث سیخ شدن موهای تنم می‌شد.
درحالی که نگاهش رو بین لبهام و چشمهام می‌چرخوند گفت:
_ینفر اینجاست که خیلی کوچیکه و تو بغل من جا میشه و بیش از حد سبکه ، به طوری که حتی می‌تونه روم بخوابه ، پس چی برای نگرانی می‌مونه؟
از حرفش ناخداگاه لبمو اسیر دندونهام می‌کنم و نگاهمو پایین میندازم.
زیرلب با خودم میگم:
_من کوچولو نیستم ...
بدون اینکه متوجه بشم لپامو باد کرده بودم و از این رو تهیونگ به وضعیتم اروم می‌خنده. دستهای کشیده‌اشو به زیر بازوهام می‌رسونه و منو ، رو پاهاش می‌نشونه و دستاشو دور کمرم نگه می‌داره.
از ترس اینکه نکنه بیوفتم دستامو دور گردنش حلقه می‌زنم و متعجب از حرکتش بهش خیره میشم.
یکی از لپامو اروم می‌کشه که برای فرار کردن از چنگش سرمو پس میزنم و اخم می‌کنم.
با لبخندی که داشت ، با دستش چونمو می‌گیره و انگشت شصتشو روی لبهام اروم حرکت می‌ده. لبای خودشو تر می‌کنه و میگه:
_عوم ... هرچی تو میگی.
صورتشو جلو اورد و شروع به بوسیدنم کرد که چشمامو می‌بندم و دستمو به پشت موهای بلندش می‌رسونم و همونطور که به تارهای نازکش چنگ می‌زنم ، تو بوسیدن همراهیش می‌کنم.
دست گرمشو به زیر لباسم می‌رسونه و شکم شیش تیکمو لمس می‌کنه که بدنم نسبت بهش واکنش نشون میده و لرز ارومی می‌کنم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت ... البته اگه در اتاق به صدا در نمی‌اومد.
ناله‌ای از نارضایتی سر داد و لبهاشو به ناچار جدا کرد. با خنده‌ای که روی لب داشتم و زیر چشمی به چهره‌ی عصبیش نگاه می‌کردم ، از روی پاهاش پایین میام و روی تخت می‌شینم که بلند میشه و سمت در میره.
_بله؟
چری با خوشحالی دستشو بالا اورد:
_سلااام! خواستم خبر بدم امشب توی اون باره کوچیکی که اون گوشه می‌بینی ...
*به کلبه‌ی کناره دریا اشاره کرد و روبه تهیونگ ادامه داد:
_قراره جمع بشیم و جشن بگیریم. به جمعمون ملحق شین ، ساعت ده!
ته لبخندی می‌زنه و سرشو تکون میده:
_ممنون چری ... حتما میایم.
دختر رفت که درو بست و سمت من برگشت.
_گرسنه نیستی؟
ناخداگاه دستمو رو شکمم می‌زارم و با چشمای درشتم نگاهش می‌کنم:
_و اگه بگم هستم چی میشه؟
خندید و تکیه‌اش رو از در گرفت و بهم نزدیک شد و موهامو بهَم ریخت:
_پاشو بریم یچیزی برای خوردن پیدا کنیم. می‌تونیم این اطرافم بچرخیم ، هوم؟
(شخص سوم)
دختر کوچولوی داستانمون ، به ارومی روی سرسره می‌نشینه و بدنش رو یکم سمت جلو می‌کشه که حرکتش دلیلی برای لیز خوردنش روی شیع پلاستیکی می‌شه.
با هیجان به تونل رنگی سرسره و اطرافش خیره بود و انتهاش رو با چشمهای درشت و زیباش نگاه می‌کرد و انتظار رسیدن به تهش رو می‌کشید.
سر انجام وقتی به اخره سرسره رسید ، پایین اومد و به روبه‌روش که نگاه کرد ، پدر خندانش رو دید که با شوق بهش خیره شده و برای بغل کردنش ، دل از صندلی کنده.
جیمین چند قدمی سمت هارو برداشت و برای راحت بغل کردنش ، روی یکی از زانوهاش روی زمین فرود میاد و دستهاش رو برای اغوش دخترش با مهربونی باز می‌کنه.
هاروجان دوان دوان سمتش می‌دوعه که محکم تو بغل گرمش فرو میره و سرشو به شونه‌ی پدرش تکیه میده و چشمهاش رو از حس خوبی که می‌گرفت ، برای چند ثانیه می‌بنده.
جیمین ، پشتش رو اروم نوازش می‌کنه و چندی بعد از بغلش بیرون میاد که دستی به موهای نامرتب دخترک می‌کشه و به لپای گل گرفته‌اش ، لبخندی می‌زنه و پیشونیش رو می‌بوسه.
_فرشته‌ی آپا ، گرسنت نیست؟
هارو دستهاشو از هم باز می‌کنه و تا جای ممکن شکل یک دایره‌ی بزرگ رو می‌کشه و درحالی که بخاطره برخورد نور خورشید به چشمهاش ، اخم کرده بود و به موشرابی نگاه می‌کرد ، گفت:
_انقدرررر گرسنمه.
جیمین به حرکتش خندید:
_خب حالا این هیولای گشنه‌ی ما چی دوست داره بخوره؟
دخترک ، حالت متفکرانه‌ای به چهره‌اش گرفت و دست به سینه ایستاد ، به نقطه‌ی کوری خیره شد و درحالی که فکر می‌کرد گفت:
_اممم بزار ببینم ... انقدر گرسنمه که می‌تونم یه باکس بنتو (غذای ژاپنی) با بولگوگی و بوسام و جاجانگمیون (غذاهای کره‌ای) و به همراهه کلیییی نودل باهم بخورم! تازه عمو جونگ‌کوک می‌گفت شِیک وانیل یا شکلاتی با این ترکیبا فوق‌العاده میشه ... پس اونم می‌خوام.
*لبخندی از رضایت زد و دست به کمر ایستاد که جیمین درحالی که ریز می‌خندید و از قیافه‌اش متاسف بودن بخاطره ترکیب وحشتناک و سنگینی که هارو نام برده بود و توصیه‌ی کوک می‌بارید ، بلند شد و دست دختر رو گرفت:
_اونوقت عمو کوک اینم بهت گفت که با خوردن همه‌ی اینا اونم باهم حالت تهوع می‌گیری؟
_اون هیچوقت راجب اتفاقای بعدش باهام صحبت نکرد ...
موشرابی بلند خندید و درحالی که با هاروجان قدم زنان حرکت می‌کردن گفت:
_البته که هیچوقت جرعت توضیح دادنش رو نداره ، چون براش شرم اوره! اما با خوردن اون همه غذا علاوه براینکه دکتر لازم میشی ، وزنت هم بالا میره و اون موقع شبیه اون هیولای ترسناک توی کارتونت میشی.
حرفش رو با خنده می‌زد و هارو سرشو بالا اورد تا چهره‌ی پدرش رو ببینه:
_ولی چرا عمو کوک انقدر لاغره؟
_خب اون مربی خودش رو داره...اگه قرار باشه اون همه غذا بخوری باید ورزشم بکنی تا مثل اون هیولا بزرگ نشی و دوستات ترکت نکنن.
_اپا من قول میدم هیچوقت مثل اون نشم. با اپا یونگی هررووووز ورزش می‌کنم ، قول.
جیمین خندید و دستی به موهای خوش رنگ دخترش کشید:
_خب ، حالا نظرت چیه با بستنی شروع کنیم؟ تا برسیم خونه و یه غذای خوشمزه و مقوی برات درست کنم.
جلوی مغازه‌ی رنگین‌کمون ایستادن و هارو گفت:
_اپا اگه مقوی باشه ، اونوقت هم قد و هیکل تو میشم؟
_البته ، تازه خدارو چه دیدی. شاید از عموهاتم بلندتر شدی.
_پس من دیگه باکس بنتو نمی‌خوام.
موشرابی با صدای بلند خندید و روبه فروشنده ، سفارشش رو ثبت کرد ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_هییی!
پسر موطلایی ، بلند خندید و همه هم‌زمان جام شرابهاشون رو بالا اوردن و به هم کوبیدن که از بین برخورد لیوانها به هم ، صدایی بلند تو فضا پخش شد.
یوک ، تکیش رو به صندلی داد و درحالی که نگاهش رو بین اعضا می‌چرخوند ، عاحی از پری شکمش کشید و بدون قرار دادن مخاطب خاصی برای حرفش ، گفت:
_چطوره بازی کنیم؟
همه توجها ، به یوک جمع میشه و لیا که عاشق بازی بود ، برقی تو چشمهاش ظاهر میشه و برای ساکت کردن جمع از جا بلند میشه. با نزدیکترین قاشقی که تو دستش اومد ، چندبار ضربه به لیوانش زد که صدای تولید شده باعث شد همه ساکت شن و حالا لیا در مرکز توجه باشه.
_هی هی هی هی. از پیشنهادش خوشم اومد ، بیاین بازی. کسی نمی‌تونه از زیرش در بره.
با حرف اخرش ، تهیونگ و کوکی نگاهی به هم می‌اندازن که ته‌ته تاسف‌بار می‌خنده.
صدایی از گوشه‌ی حیاط میومد که می گفت:
_پس بیاین "من تاحالا ..." بازی کنیم. اینجوریه که یه کاری که تاحالا انجام ندادین رو میگین ، هرکس که انجام داده باید یه شات بزنه.
جمع یک صدا ناله‌ای از نارضایتی می‌کنن اما لیا و هیون که پیشنهاده بازی رو داده بود ، اهمیتی به بقیه ندادن و یوک شروع کننده‌ی بازی شد.
_من تاحالا ...
همونطور که نگاهش رو بین افراد می‌چرخوند ، با رسیدن به جونگ‌کوک چشمهاش روش قفل شد و ادامه داد:
_کسی رو که باهاش تو رابطه نبودمو نبوسیدم.
کوک لب پایینشو تو دهن می‌بره و سمت تهیونگ برمی‌گرده که انگار مدتهاست بهش خیره شده.
همونطور که تو چشمهای هم نگاه می‌کردن ، لیوانهاشونو بالا میارن و تهیونگ کامل اما کوک فقط ذره‌ای می‌خوره و به جمع نگاه می‌کنن.
_یا این حساب نیست ، باید کامل بخوری. جرزنی نکن کوک!
_راست میگه راست میگه.
_برو بالا پسر خوب.
باس که کنارش نشسته بود ، از طرفه همه لیوان کوکو بالا اورد و سمتش خم شد و قصد داشت به زور به خوردش بده.
ته با اخم از رو نارضایتی به پسر خیره شد و دستش رو که سره کوک رو گرفته بود تا کله مشروب رو بخوره ، گرفت:
_یا دوست پسرمو اذیت نکنین.
_فقط یذرست ، ببین یذرست.
سرشو پشت هم برای مخالفت با باس تکون داد:
_نه ، اذیت میشه ... نکنین ، من به جاش می‌خورم.
دستشو به لیوان خودش رسوند و یه ضرب همه‌ی محتویاته داخلش رو نوشید که جمع اُویی از هیجان کشیدن. ته اخمی از تندی مشروب زد و لیوانشو به جاش برگردوند و نیم‌نگاهی به کوکی که بهش خیره بود انداخت و یکی از دستهاشو بالا اورد و روی سره پسر گذاشت.
سره کوک سمت خودش خم کرد و بوسه‌ای بهش زد که سمت جمع برگشت تا نفر بعدی مشخص بشه.
چری خودسر دستشو بالا برد و گفت:
_خب نوبت منه ، من من ، من می‌گم. اممم من تاحالا ...
 
**********
خورشید جاش رو به ماه داده بود و هوا کاملا تاریک بود. بخاطره وجود ابرها ، ستاره‌ها پنهان شده بودن و با چشم قابل دیدن نبودن.
از نیم شب گذشته بود و توی این چند ساعت ، همه سرگرم بازی بودن و از زمان غافل شده بودن.
البته که کنترل نوشیدن هم از دست داده بودن و بیشتره کسایی که اونجا حضور داشتن حالا به جایی اویزون شده بودن و خودشونو به زور نگه داشتن ... یکی به شونه‌ی دیگری و دیگری به میز و حتی فردی به درخت تکیه داده بود!
جای خوشحالی داشت که تهیونگ و کوکی و البته تعداد انگشت شماری از جمله لیا و سولی و رین ، اونقدر مست نکرده بودن که حالا نیاز باشه کاسه‌ی توالت رو تو بغل بگیرن و هرچی خوردن رو مثل باس بالا بیارن!
پسر درحالی که به جمعیت روبه‌روش که بیشتر شبیه لشکر شکست خورده بودن تا کسایی که برای جشن گرفتن اینجا بودن ، همراه لبخند نگاه کرد و سرشو سمت تهیونگ که با لیوانش بازی می‌کرد برگردوند.
_می‌خوام بخوابم ، میای؟
موابی لبخنده مهربونی میزنه و دستشو روی دست جونگ که روی میز بود می‌زاره. درحالی که نگاهش رو بین دخترا و چشمای کوک می‌چرخوند گفت:
_به بچها کمک می‌کنم تا اینجارو یکم مرتب کنن. تو برو بخواب عزیزم ، یکم دیگه میام.
_عوم.
سرشو تکون داد و حرفشو زد که از جاش بلند شد و به طرف اتاقشون حرکت کرد.
با رسیدن به اتاق ، با وجود کوفتگی بدنش از خستگی و نشستن زیاد روی صندلی ، پیراهن سفیدشو درمیاره و روی تخت می‌اندازه. وارد دستشویی میشه و بلافاصله مسواک مشکی رنگش رو برمی‌داره تا دندونهاشو تمیز کنه و اماده‌ی خواب شه ...
همونطور سرگرم مسواک زدن بود و چشمهاش رو از خوابالودگی بسته بود که صدای تقه‌ی در ، برق از سرش پروند و چشمهاشو به سرعت باز کرد و با فکره اینکه تهیونگ برگشته ، همونطور که مسواک در دست داشت به طرف در رفت تا بازش کنه.
درو به ارومی باز کرد که با یوک‌ئی مواجه شد که بوی تند الکل می‌داد و موهاش پریشون و چشمهاش از خواب بسته بود.
متعجب نگاهش کرد و گفت:
_اوه یوک ... اینجا چی کار می‌کنی؟
بین صحبتهای کوک ، یوک بدون توجه به اینکه اینجا اتاقش خودش هست یا نه ، کوک رو کنار میزنه و بلافاصله خودش رو روی تخت پرت می‌کنه و سمت سقف دراز می‌کشه و ناله‌ای از خستگی سر میده.
کوکی با تعجب در رو رها کرد و سمت یوک رفت. به یکی از دستهاش چنگ زد و گفت:
_هی ... اینجا اتاق منه.
پسر بزرگتر ، دستش رو پس زد و گفت:
_اممم ولم کن ... خیلی خستم ، لطفا بزار اینجا بخوابم.
کوک حرصی و نگران بهش خیره شد که یوک یکدفعه دستش رو بدون هدفی کشید ، جونگ‌کوک نتونست تعادلش رو حفظ کنه ، مسواکی که تو دست داشت روی زمین افتاد و بدنش روی مرد فرود اومد که دستهاش رو دو طرفه صورتش قرار داد.
الان کاملا روی یوک قرار داشت ، به طوری که انگار روش خیمه زده بود!
به چشمهای بسته‌ی مرد با تعجب نگاه کرد:
_یوک ، لطفا برو اتاق خودت ...
_امم ...
*تهیونگ پلاستیکی که داخلش پر از وسایلهای یکبار مصرف استفاده شده بود رو روی زمین جلوی چری گذاشت و ناله‌ی بلندی از خستگی کشید.
چری به افتخارش دست زد و همونطور که جای پلاستیک رو عوض می‌کرد و به گوشه منتقلش می‌کرد گفت:
_ممنون تهیونگ شی~
_عوم ... بابت امشب ممنون ، خیلی خوش گذشت.
دستشو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و با لبخند جواب داد:
_قابلی نداشت. حالا می‌تونی بری ، حدس می‌زنم یکی منتظرته!
با حرف اخرش ، چشمکی زد و خندید و با عجله فرار کرد که تهیونگ به رفتارش خندید و نگاهی به ساعت انداخت و اونجارو ترک کرد.
از باقی اتاقهای در بسته گذشت و با رسیدن به جای خودش ، با دری باز مواجه شد و که با اخم نگاهش کرد.
یعنی کوک فراموش کرده بود در رو قفل کنه؟
درو به عقب هول داد و وارد اتاق شد که با دیدن جونگ‌کوکی با بالا تنه‌ی برهنه روی یوکه افتاده روی تخت ، چشمهاش گشادتر از حد معمول شد و نتونست عصبانیتش رو کنترل کنه و با همه قدرت فریاد زد:
_داری چه غلطی می‌کنی!!!
 
کوکی که سعی می‌کرد یوک رو بلند کنه ، حالا ناامید روش نشسته بود و دنبال راهه حل بود. اگه کسی اینجوری می‌دیدشون قطعا به نفعش نبود ...
همون لحظه بود که تونست صدای پایی رو بشنوه و با پخش شدن صدای داد تهیونگ ، وحشت‌زده سمتش برگشت و بلافاصله از روی یوک بلند شد و سمت تهیونگ رفت.
_ه.‌هی ... ا..اونطور که فکر می‌کنی نیست. من تو دستشویی بودم ...
اما تهیونگ عصبانی تر از این حرفها بود که بخواد فکر کنه و به حرفهاش اهمیت بده.
جلو رفت و ضربه‌ای به سینه‌ی کوک زد و چند قدمی به عقب پرتش کرد و تو صورتش داد زد:
_فکر کردی من احمقم؟ اون همه لاسایی که باهات می‌زد برات کافی نبود ، حالا اوردیش اینجا؟
کوک لبهاش رو برای حرف زدن از هم فاصله داد اما مگه تهیونگ اجازه می‌داد ...؟
_اون از بوسونگ ، این از این مرتیکه! اصن معلوم هست داری با زندگیمون چیکار می‌کنی کوک؟ برای این چه بهونه‌ای داری؟
_هی ...
_یا اشتباه می‌کنم؟ انقدر راحت با هرکی از راه رسید می‌تونی بخوابی؟ واقعا؟ تاحالا چندبار اینکارو کردی؟
*زبونش از حرفهایی که می‌شنید بند اومده بود ...
این همون تهیونگی بود که می‌شناخت؟
چجوری تونست این حرفهارو بهش بزنه ... مگه نمی‌گفت دیوونه‌وار عاشقشه؟ ادم این حرفهارو به کسی که دیوونشه می‌زنه؟
چونش از بغض و چشمهاش از اشک می‌لرزید! مردمکهاش رنگش رو از سفید به قرمز تغییر داده بود ...
_ه..هی ... مودب باش.
تنها همین جمله رو تونست بگه که باری به عصبانیته تهیونگ ، اضافه کرد.
مرد عصبی خندید:
_چون پولداره جذبش شدی؟ یا چون بهت اهمیت میده و نوازشت می‌کنه؟ چی بهت داد که به جاش حاضر شدی باهاش بخوابی؟
*حرفهایی زد که نباید می‌زد ...
حرفهایی که برای کوک عبور از خط قرمزی مشخص بود ...
حرفهایی که توهین‌امیز بودن و قابل بخشش نبودن ...
شاید هیچوقت ازش عصبانی نمی‌شد اما امشب ... واقعا از حدش گذشت.
حرفهاش کوک رو به جوش اورد و پسری که همیشه مهربون بود و سکوت می‌کرد رو حالا تبدیل به شخصی عصبانی و ترسناک کرد.
مثل خودش ، صداش رو بالا برد و با فریاد گفت:
_فکر می‌کنی من انقدر راحت به دست میام؟ فکر می‌کنی با هرکی از راه برسه می‌خوابم؟!!
_ارههه ، برای من که راحت بودی!
با صدای بلندی جوابش رو داد که هرکس در چند قدمی اتاق بود ، می‌تونست بشنوه ...
جونگ اشکهاش سرازیر شدن و با شنیدن جوابه تهیونگ ، قدمی جلو و به سمتش برداشت. چنگی به یقش زد و مشت محکمی تو صورتش خوابوند که تهیونگ روی زمین پرت شد و نگاهش کرد.
_لعنت بهت.
با عصبانیت ، پیرهنش رو از روی تخت برداشت و بی اهمیت به تهیونگ که ماتش برده و تازه متوجه گندش شده از اتاق خارج شد ...
ته اطراف رو منگ نگاه کرد و چشمهاش ، روی مسواکی که پایین پاهای یوک ، روی زمین افتاده بود قفل شد ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_سفارشتون امادست.
جیمین سری تکون داد و روبه هارو برگشت. روی زانو هاش نشست تا هم قد دختر شه که دستشو روی موهای خوش رنگش گذاشت و گفت:
_همینجا منتظر اپا بمون باشه؟ میرم بستنیتو بگیرم و زود میام. جایی نریا.
هاروجان درحالی که سرشو به ارومی پشت هم تکون می‌داد ، لبخندی زد و شیرین صحبت کرد:
_هارو جایی نمیره و منتظر اپا می‌مونه.
جیمین لبخندی بهش زد و موهاش رو بهم ریخت:
_افرین عزیزدلم.
بلند شد و وقتی از جای امن هارو مطمئن شد ، از دخترک دور شد و به داخل مغازه رفت.
دختر همونطور که قول داده بود ، سره جاش روی صندلی ابی رنگش نشسته بود و سرگرم تماشای بچه‌هایی که با وسایل بازی می‌کردن شده بود.
جیمین از قضا توی صف طولانی برای گرفتن سفارشش افتاده بود ، می‌دونست هارو حرف گوش کنه با این حال بازم برای تنها گذاشتنش مضطرب بود و مدام پشت سرش رو نگاه می‌کرد تا بلکه بتونه دخترش رو از پنجره‌ی کوچیکه مغازه ببینه و خیالش راحت شه. اما اینکار تا یه زمانی پاسخگو بود ، وقتی تعداد مشتری‌ها زیاد شد ، دیده جیمین به هارو کم شد و دیگه دخترک از پنجره نمایان نبود.
ناامید برگشت و تصمیم گرفت افکار منفی رو از خودش دور کنه و فقط روی منتظر موندن تمرکز کنه ...
************
هارو که چند دقیقه‌ای نشسته بود و حوصلش کم کم داشت سر می‌رفت ، با انگشت اشاره‌اش شروع به کشیدن شکلهای نامفهوم و ناواضح روی میز کرد و یکی از دستهاش رو به سرش تکیه داده بود و بی حوصله به نقاشی‌های نامعلومش خیره شد.
_پس اپا جیمین کی میاد ...
فردی ، با ظاهری عجیب که کت مشکی رنگ برتن داشت و انگار از فیلمهای مافیایی بیرون اومده بود ، چند دقیقه‌ای می‌شد که دخترک رو زیرنظر داشت.
تصمیم گرفت تا بالاخره ، به سمتش بره و وقتی در چند قدمیش قرار گرفت ، کناره صندلیش رفت و با لبخنده مسخره‌ای که به چهره داشت گفت:
_هارو عزیزم؟
دختر با تعجب سرش رو بالا اورد و به فرد غریبه نگاه کرد.
_شما؟
مرد با لحن فریب دهنده‌اش ادامه داد:
_اپات بهم گفت که بیام دنبالت.
به سمت ون مشکی رنگی اشاره کرد:
_اون ماشینو می‌بینی؟ گفت همراهم بیای تا سوارت کنم. اونجا با کلی خوراکی که دوستشون داری منتظرته!
دختر بچه‌ی ساده ، چشمهاش از هیجان برق زد و با ذوق گفت:
_واقعا؟ راست میگی؟
مرد سرشو پشت هم تکون داد که هارو از روی صندلی بلند شد.
دستش رو به سمت دخترک دراز کرد و گفت:
_پس بریم پیشش؟
_عوهوووم.
مرد ، لبخنده مرموزی زد و خوشحال از اینکه تونست دختر رو به دام بندازه ، دستش رو محکم گرفت و با قدمهای بزرگش خودش رو به ماشین رئیسش رسوند ...
**********
(جونگ‌کوک)
همونطور که بی هدف و با عصبانیت قدم می‌زدم ، پیرهنم رو که تمام مدت بین مشتهام گرفته بودم می‌پوشم و با دیدن چشمه که صورته ماه داخلش نقاشی شده بود ، سمتش میرم و گوشه‌ای می‌شینم و زانوهامو بغل می‌کنم.
وقتی مطمئن شدم تنهام و کسی اون اطراف نیست ، اون لحظه بود که وقتی سرمو روی پاهام گذاشتم ، اشکهام بی اختیار ریخته می‌شدن ...
باورم نمیشه ... چرا فقط یه روزه خوش تو سرنوشتمون نیست؟
مسخرست اگه بگم انگار نفرین شدیم ... چرا بعد از هر اشتی باید دعوای خفیف‌تری باشه ... از گریه کردن ، از تجربه‌ی بی شماره این حس خسته شدم.
تا میایم از زندگیمون لذت ببریم کائنات گند میزنه تو همه چی ... عاح ... لعنت بهت یوگ. اگه فقط اونقدر مست نمی‌کردی که حتی اسمتم یادت نیاد ... اگه فقط تو اتاق کوفتیه من نمیومدی ... اینجوری نمی‌شد.
اون موقع لازم نبود اون حرفارو از کسی که دوستش دارم بشنوم ... لازم نبود کتکش بزنم ...
*سرمو از روی زانوهام برمی‌دارم و به اب که اروم حرکت می‌کرد نگاه می‌کنم ... بینیمو بالا می‌کشم و اشکامو پاک می‌کنم که حس می‌کنم شخصی بهم نزدیک میشه.
سرمو سمت صداش برمی‌گردونم که یونجون رو می‌بینم. بهم لبخند می‌زنه و به کنارم میاد و می‌شینه.
هیچکدوممون حرفی نمی‌زدیم ... تا وقتی که یونجون بعد از چندبار نفس عمیق کشیدن گفت:
_شاید درست نباشه بگم ولی ... متاسفم من حرفاتونو شنیدم.
با حرفش ، سرمو سریع سمتش بر می‌گردونم ... انتظار نداشتم ، بخاطره همین تعجب کردم.
بهم نگاه می‌کنه و دوباره نگاهشو به چشمه میده:
_چیزی نیست که بخوای بخاطرش شرمنده باشی. منم ناخواسته شنیدم ... صداتون خیلی بلند بود.
سرمو پایین میندازم و لبمو اسیر دندونهام می‌کنم ... یعنی دیگه کی ممکن بود شنیده باشتش ...؟
_کوک ... تهیونگ زیاده‌روی کرد. بزارش رو حسابه مستی. واقعا حرفا و کارش خیلی وحشتناک بود. هرکسه دیگه‌ایم جای تو می‌بود الان اینجا بود و داشت تو خلوتش گریه می‌کرد. البته ... من خلوتتو خراب کردم.
*همراهه حرفه اخرش ، اروم می‌خنده اما بنظره من چیزی این وسط خنده‌دار نبود ... پس بی حس بهش خیره شدم و به ادامه حرفش گوش دادم ...
_وقتی اونجوری رفتی ، می‌تونستم صدای گریه‌هاشو بشنوم. فکنم خودشم تا الان متوجه اشتباهش شده.
زانوهامو بیشتر بغل کردم و همونطور که به روبه‌روم نگاه می‌کردم ، خونسرد گفتم:
_اون همیشه همینه. هر حرفی که بخوادو می زنه و بعدا پشیمون میشه و گریه می‌کنه. براش مهم نیست اون وسط حرفی که می‌زنه چقدر ممکنه بد و ناراحت کننده یا حتی شکننده باشه ... بعدا که بهش فکر می‌کنه متوجهش میشه و اونموقع دیگه فایده‌ای نداره.
*این حقیقتو از وقتی که باهاش وارد رابطه شدم پذیرفتم ... اما مقدار تلخ بودنش رو هیچوقت نتونستم هضم کنم ...
تهیونگ ...
_خوبه که می‌دونی ... پس نزار کار به دفعه‌ای که تو کما بودی ختم بشه ، دوباره نه.
*پس اونم راجبش می‌دونه ... هوف.
سرمو اروم تکون می‌دم.
چند دقیقه دوباره بینمون سکوت میوفته. یونجون عاحی می‌کشه و میگه:
_با هم اتاقیم دعوام شد ، برای همین اینجام. فکر نمی‌کنم شب تو اتاق راهم بده ... می‌تونم پیش تو بخوابم؟
_عوم ... چرا که نه. فکر نمی‌کنم بعده اون اتفاق تهیونگ بخواد اونجا بخوابه.
(شخص سوم)
7:32 am
با برداشتن وسایلش ، از اتاق بیرون میاد و سرشو بالا میاره که با تهیونگ مواجه میشه.
بنظر خوشحال نمیومد.
برای اینکه دوباره سوتفاهم پیش نیاد ، با خونسردی گفت:
_اونطور که فکر می‌کنی نیست. با یون‌سوک دعوام شد ، پس جونگ‌کوک بهم اجازه داد اینجا بخوابم.
ته نگاهش رو از یونجون می‌گیره و به دره بسته میده. به سرعت سمتش میره و دستشو بالا میاره و شروع به ضربه زدن به در می‌کنه.
کوک با صدای ایجاد شده ، خوابالود از تخت بلند میشه و درو باز می‌کنه.
_یونجون ، چیزی یادت رفته؟
پلکی می‌زنه که تصویر چهره‌ی تهیونگ ، براش واضح میشه و چشمهاش از تعجب بزرگ و دندنهاش از حرص روی هم ساییده میشن.
_یادم رفت تورو پس بگیرم!
ته با بغض اینو گفت و محکم جونگ رو تو بغل گرفت که به داخل اتاق هدایت شدن و دستگیره‌ای که کوک تو دست داشت ، ازش فاصله گرفت و درنتیجه در با صدای بلندی به هم کوبیده شد و بسته شد.
یونجون که بیرون مونده بود ، بهشون لبخندی زد و درحالی که سرشو از عشق احمقانشون با تاسف تکون می‌داد ، قدم برداشت و اونجارو ترک کرد.
*کوک تمام مدت که تهیونگ محکم بغلش کرده بود ، در تلاش برای ازاد کردن خودش از چنگهای قدرتمنده مرد بود.
_خودت گفتی درسته؟ که من راحت به دست میام! پس حالا چرا برگشتی؟
با گریه حرفهاش رو به زبون اورد و همونطور در تلاش برای جدا کردن تهیونگ از خودش بود اما تقلا کردنهاش تا زمانی پایدار بود که تهیونگ شروع به صحبت کرد:
_متاسفم!
بغضش از لرزش صداش مشخص بود و کوک ، تنها با همین حرف دست از تقلا برداشت ... اما چشمهاش از اشک پر شده بود و صورتش از گریه به رنگ قرمز تغییر کرده بود.
مرد ، اروم شروع به نوازش کردن کمر پسرکش کرد ...
کوک با صدای ارومش جواب تهیونگ رو داد:
_تو خودخواه و بدی ...
شروع به تقلا کرد ... اما اینبار اروم‌تر از دفعه‌های قبل.
_فکر کردی می‌تونی هروقت که دلت خواست بهم توهین کنی و بعد معذرت‌خواهی کنی و طوری وانمود کنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
*ته با بیرون اومدن از اغوشش ، کوک رو از دسته مقاومت‌هاش نجات داد و به چشمهاش خیره شد.
حرفی برای گفتن نداشت چون حق با کوک بود و خودش هم قبول داشت.
فقط دستهای کوک رو اروم گرفت و سرشو جلو برد و لبهاش رو بوسید ... اما کوک فاصله گرفت و بوسه رو قطع کرد.
بینیشو بالا کشید و همونطور با اخم به پسره روبه‌روش خیره شد.
ته گفت:
_من یه احمقم ... که فقط بلده گند بزنه تو رابطش و عشق قشنگشو اذیت کنه ...
یکی از دستهاشو بالا اورد و روی لپ نرم جونگ‌کوکی گذاشت که پسر به چشمهاش خیره شد.
_لطفا بیا دوباره به اتفاقات تلخ گذشته برنگردیم ... من احمقم ، باشه قبول دارم و متاسفم! متاسفم کوک ... وقتی تو رفتی مسواکتو روی زمین دیدم ... نمی‌دونی بعدش چقدر از خودم متنفر شدم.
*جونگ در سکوت بینیشو بالا کشید و اشکهای روی صورتش رو با استین لباسش که روی دستهاش رو پوشونده بود پاک کرد.
ته‌ته درحالی که با چشمهای مهربونش بهش خیره شده بود ، با انگشت شصتش لپ جونگ‌کوکی رو ناز کرد و گفت:
_الان خوبیم؟
کوکو جوابی بهش نمی‌داد و فقط به نقطه‌ی کوری خیره شده بود ... پس تهیونگ جلو رفت و لبهاش رو عمیق اما کوتاه ، بوسید و به جای اولش برگشت.
دستی به پیشونیه پسر کشید و با نگرانی گفت:
_به هرحال ... تب داری ، مریضی؟
_و کی باعث شد من کل شبو بیدار بمونم؟
همونطور که با چشمهای قرمز ، بهش خیره شده بود اینو و گفت و تهیونگ به مدت چند دقیقه سرش رو از شرمندگی پایین انداخت:
_معذرت می‌خوام ...
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
_شماره‌ی 34! سفارشتون امادست.
مو شرابی ، لبخندی به فرده پشته صندوق زد و بستنی‌ای که سفارش داده بود رو گرفت و بالاخره از مغازه بیرون اومد.
سرش رو بالا اورد و نگاهی به جایی که دختر کوچولوش رو رها کرده بود انداخت؛ اما طولی نکشید که اخم جای لبخندش رو گرفت و کلافگی به سراغش اومد.
_یعنی چی! ... مگه بهش نگفتم همینجا بمونه؟
دور خودش شروع به چرخیدن کرد تا بلکه شاید تو دایره‌ی دیدش هارو رو پیدا کنه ...
_خدایا ...
دقایق همینطور می‌گذشتن و جیمین تمام مدت به دنبال دخترش بود. اما انگار هارو تو زمین فرو رفته بود! هیچ اثری ازش پیدا نمی‌کرد و همین ترس رو به جونش انداخت و باعث شد وحشت کنه.
به درجه‌ای از هول کردن رسید که بستنی توی دستش که مدتها برای گرفتنش تو صف ایستاده بود ، بخاطره لرزش دستهاش به زمین افتاد و سرش از گیجی و کلافگی شروع به تیر کشیدن کرد.
با ترس روی صندلی‌ای نشست و دستای لرزونش رو به صورته سفیدش کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه چون اصلا دوست نداشت جلوی یه لشکر ادم گریه کنه!
_ب..باید به یونگی ب..بگم ...
_هوف خدایا ... فقط سالم باشه لطفا ...
اروم گوشیش رو از جیبش دراورد و شروع به گرفتن شماره‌ی یونگی کرد و از استرس پوست لبهاش رو با دندون ، به بازی گرفت.
مدتی بعد ... صدای ارومِ مرد تو گوشش پخش شد:
_عزیزم؟ چه خبر؟ هاروی قشنگم کجاست؟ خوش می‌گذره ، هوم؟
_ی..ی..ونگی ...
یونگی که متوجه بغضش شد ، بلافاصله تغییر چهره داد و جدی و نگران پرسید:
_چی‌شده مینی؟ چرا داری گریه می‌کنی عزیزم؟
جیمین با شنیدن لحنش ، نتونست خودش رو کنترل کنه و یکدفعه بغضش با صدای بلندی ترکید و گفت:
_ی..یون ... هارو ... گ..گم ش..شده هق! ن..نمی‌دونم چیک..کار کنم! ن..نیست یونگی ، نی..نیست. ه..همه جارو گ..شتم ولی نیست هق ... توروخدا ، التماست می‌کنم بیا پ..پیشم.
_یعنی چی که نیست؟ مگه اسباب بازیه که به همین راحتیا گمش کنی جیمین!
از فریادی که پشت گوشی زد ، موشرابی به خودش لرزید و شدت گریه‌هاش بیشتر شد.
_کجایی جیمین؟
_ه..همون پارکی که دف..فعه‌ی پیش اومدیم ، کناره ف..فواره.
_خیلی خب ، تو راهم اما توام سعی کن همه جارو بگردی. از هرکی که اون اطراف می‌بینی بپرس ببین دیدنش یا نه.
بینیش رو بالا کشید و جواب یونگی رو داد:
_ب..باشه.
صدای بوق توی گوشش پخش شد و موبایلش رو کنار گذاشت.
دیدش نسبت به اطراف تار شده بود و به زور از جاش بلند شد و رو پاهاش ایستاد.
زنی از کنارش رد می‌شد که پرالتماس بازوش رو چنگ زد و با چشمهای لرزون و قرمزش بهش خیره شد:
_ب..ببخشید ...
زن که از حرکتش وحشت‌زده شده بود ، منتظر نگاهش کرد که جیمین ادامه داد:
_ی..یه دختر کوچیک ، با سویشرت گلبهی و موهای خرگوشی ا..این اطراف ندیدین؟
زن سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_متاسفم.
موشرابی ، ناامید بازوش رو رها کرد و تعظیمی کرد:
_م..ممنون.
 
**             ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌     ‌ ‌ ‌ ‌ ‌       ‌‌                        ‌  ‌‌  ‌
نیم ساعتی از تماسش با یونگی و ساعتها از گشتنش می‌گذشت ...
افتاب ، کم کم داشت غروب می‌کرد و جیمین تمام مدت که انتظار اومدن یونگی رو می‌کشید و از گشتن ناامید شده بود ، به صندلی‌ای پناه برده بود و درحالی که زانوهاش رو بغل گرفته بود ، اروم برای خودش گریه می‌کرد.
افکاری مثله " تو پدر خوبی نبودی" " چطور تونستی یه بچه رو گم کنی" " عرضه‌ی نگهداری از یه دختر بچه رو هم نداری" و جملاتی مثل اینها ... تو ذهنش مدام پرسه می‌زدن و از دیدن یونگی ترس به جونش می‌انداختن.
_جیمین!
مرد دوان دوان به سمتش رفت و موشرابی با شنیدن صداش ، سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و با دیدنش که به سرعت سمتش می‌اومد ، از جاش بلند شد که مرد در چند قدمیش ایستاد.
مینی چند قدم جلوتر رفت که یونگی موفق به گرفتن دستهای سرد و بی‌جونش شد.
بلافاصله با صدای لرزون و گرفته‌اش نالید:
_ن..نیست یونگی هق. همه‌ جارو گشتم ، نی..نیست ...
یونگی چند ساعت پیش پشت گوشی سرش داد کشیده بود و بابت گم کردنه هارو ، سرزنشش کرد. از این رو حس خوبی نداشت و تمام مدتی که تو راه بود فکرش درگیر این موضوع بود.
جیمین خودش متوجه اشتباهش بود و به اندازه کافی استرس داشت. یون فکر می‌کرد که با فریاد زدن سرش ، فقط حالش رو بدتر کرده بود.
برای همین تمام مدت نگرانش بود و الان ، درست زمانی که روبه‌روش ایستاده بود و دستهای سردش رو گرفته بود ، با شنیدن صدای لرزون و دیدن چشمای قرمزه عشقش ، محکم اونو تو بغل کشید.
موشرابی دستهاشو بالا اورد و با صدای بلند شروع به هق‌هق کرد که یون ، اروم شروع به نوازش کردن پشتش کرد. بوسه‌ای به گردنه گرمش زد و گفت:
_هیششش ... اروم باش. پیداش می‌کنیم ... هرطور شده پیداش می‌کنیم عزیزم.
از بغلش بیرون اومد و همونطور که گریه می‌کرد گفت:
_ی..یون توروخدا ... ز..زودتر پیداش کن هق. ن...نمی‌دونم حالش خوب هست یا نه ... ل..لباسش ... لباسش کم بود یونگی هق ... ف..فقط یه سویشرت تنش بود ... اگه سردش باشه چی؟ هق ... گ..گرسنه بود یونگی ، هاروی من گرسنه بود هق ... ن..نکنه الان ...
_جیمین منو ببین!
صورت خیسش رو با دستهای مردونه‌اش قاب گرفت:
_بهت قول میدم زود پیداش کنم ... قول میدم امشب تو بغلت می‌گیریش ، باشه؟
موشرابی لبهاش رو برای زدن حرفی باز کرد اما دست یونگی که روش قرار گرفت ، بهش اجازه‌ی صحبت نداد.
بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و همونطور که کتش رو درمی‌اورد گفت:
_هوا سرده. داری می‌لرزی ، چرا انقدر کم پوشیدی؟
کتش رو روی شونه‌های مینی گذاشت و دستش رو گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد:
_داره تاریک میشه ... بیا زودتر بریم اداره‌ی پلیس.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مدتی می‌شد که روبه‌هم دراز کشیده بودن و کوک با گرمای بدن تهیونگ ، اروم گرفته بود و الان حس بهتری داشت.
شاید برای این بود که تصمیم درستی گرفته بود و از دوباره تکرار شدن اتفاق گذشته ، جلوگیری کرده بود ...
ته‌ته تمام ساعت ، بی‌وقفه موهای پسرکش رو به نوازش گرفته بود و از لمس اون تارهای نرم بین انگشتهای باریکش ، حس خوبی می‌گرفت ... موهاش مثل همیشه خوش عطر و زیبا بودن.
کوکو چشمهاش بسته بود و تهیونگ فرصت این رو داشت که به تصویر زیبای روبه‌روش خیره بمونه ... تمام اجزای صورتش ، تحت نظره مرد بودن.
لبهاش ، زیر نور کم اتاق نمایان بودن و زخم‌های روش ، به راحتی قابل دیدن بود ...
همونطور که با اخم بهشون خیره شده بود ، گفت:
_این چند وقت استرس داری؟
شصتش رو بالا میاره و شروع به اروم کشیدن روی لبهاش می‌کنه ...
پسر اروم لب می‌زنه:
_یکم ...
_نگاه کن با لبای قشنگت چیکار کردی ...
بخاطره کنده شدن پوستش و حرکات یکسره‌ی انگشت تهیونگ روی لبش ، سوزشی ناگهانی حس کرد و نتونست جلوی هینی که ناخداگاه از روی درد کشید رو بگیره.
مرد نگران پرسید:
_می‌سوزه؟
جونگ سرش رو اروم تکون میده.
_اوه ... متاسفم.
حرکتش رو اروم تر پیش می‌بره ، مدتی کوتاه که گذشت کوک سرشو بالا اورد و خیره به چشمهای بادومی روبه‌روش ، گفت:
_دوستشون نداری؟
ته با مکثی کوتاه جواب سوالش رو میده ، البته بعد از بوسه‌ای سریع:
_به خودت اسیب می‌زنی ... اینو دوست ندارم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
(یونگی)
خورشید جاش رو به ماه داده بود و حالا اون بود که زمین رو روشن نگه داشته بود.
بعد مدتی کوتاه که رانندگی کردم ، به اداره‌ی پلیس رسیدم و ماشینو کنار زدم.
روبه جیمین که از استرس می‌لرزید برگشتم ، با دستهای گرمم ، به دستهای سرد و بی جونش گرما می‌بخشم و بهم نگاه می‌کنه که میگم:
_مینی می‌خوای همینجا منتظر بمونی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد و دستشو از دستم کشید تا کمربندشو باز کنه.
حالش خوب نبود ، پس بهش سخت نگرفتم و گذاشتم هرکار که می‌خواد انجام بده ‌‌‌... فعلا درست نیست بهش سخت بگیرم.
از ماشین پیاده میشم و پشت سرش به داخل اداره راه میوفتم و وقتی می‌رسیم ، بازرسی ازمون استقبال می‌کنه و کارمون رو پیش می‌بره.
ساعتهای کسل کننده و مزخرفی رو برای شناسایی بچه تلف کردن ... انگار ما الاف اونا بودیم و اونا فقط چون پلیس بودن می‌تونستن هرچقدر که می‌خوان طولش بدن.
اول که بازرس سمتمون اومد خوشحال شدم و فکر می‌کردم قرار بود کارمون زود پیش بره ‌... اما اون عوضیا ... مارو یه گوشه نشوندن تا به کارای مزخرف و بیهوده‌ی خودشون ، چیزی مثل حرف زدن راجب دخترای پارتی توی شب گذشته و حرفهایی شبیهش رو انجام بدن ...
اگه جیمین حالش بد نبود و به من تکیه نمی‌کرد ، قسم می‌خوردم تا الان اون بازرس رو زیر پاهام له می‌کردم!
بعد از حدود نیم ساعت که معطلمون کردن ، فردی که سرعت کارش کند بود رو سمتمون فرستادن و فرد شروع به پرسیدن سوالهایی مثل "اسم بچه چیه؟" "موهاش ، قدش ، ویژگی‌های ظاهریش چجوری بود؟" "وقتی گم شد ، چی تنش بود؟" و ... رو از جیمین کرد.
با اینکه سرعت کارش پایین بود ، اما بازم بهتر از ساعتها منتظر نشستن بود و باید به همین راضی می‌شدم ... اما تنها همین کافی نبود.
قبل از اینکه پشت سر جیمین وارد اداره بشم ، به ادمام زنگ زدم و سپردم تا همه جارو برای پیدا کردن دخترم ، زیر و رو کنن ... البته که در ازای پیدا شدنش بهشون انعام خوبی می‌دادم ...
بازرس ، سوالهاش رو تموم کرد و کارش رو با حرفه:
_نگران نباشید ، تیم ما تمام تلاشش رو برای پیدا کردن دخترتون می‌کنه. همین الان چندتا از افرادمون رو فرستادیم تا دنبالش بگردن ، سعی می‌کنیم در کمترین زمان ممکن پیداش کنیم. مطمئن باشید!
*تموم کرد و همون لحظه بود که گوشیم زنگ خورد.
تماس ناشناس ... این وقت شب ، کی می‌تونست باشه؟ عاح همینو کم داشتیم ‌‌‌‌... خدایا.
دستمو روی شونه‌ی جیمین که روی صندلی نشسته بود می‌زارم:
_الان برمی‌گردم عزیزم.
سرش رو با مهربونی تکون میده که پیش پلیس رهاش می‌کنم و بیرون اتاق می‌رم و درحالی که شقیقم رو به ارومی ماساژ می‌دادم ، گوشی رو جواب میدم.
_بله؟
_مین یونگی؟
صداش اروم و ضعیف بود ... انگار پنهانی تماس گرفته بود!
همونطور که خطی بین ابروهام می‌انداختم ، گفتم:
_شما؟
_دخترت پیش ماست. حالش خوبه اما ... وضعیت زیاد خوب نیست. اگه به گریه کردن ادامه بده ، رئیس حتما عصبانی میشه.
_ص..صبر کن صبر کن. تو کی هستی؟ رئیست کیه؟ دخترم کجااااست؟!!
_نمی‌تونم همه چیزو بگم ، زیاد وقت ندارم. ادرسشو برات می‌فرستم ، فقط اگه دخترت برات مهمه ، سریع و بدون پلیس بیا ... حالا!
*درحال هضم کردن حرفهای گُنگش بودم که صدای بوق توی گوشم پخش شد.
_الو؟ الووو!!!
به صفحه‌ی سیاهه گوشیم نگاه می‌کنم و لعنتی می‌فرستم و بعد از درنگی ، با عجله پیش جیمین بر می‌گردم.
 
******
(شخص سوم)
دقایق ، همینطور سپری می‌شدن و تهکوک بی اهمیت به اتفاقات اطرافشون ، جدا از اعضای گروهشون به ساحلی اروم و دلنشین اومده بودن و مدت طولانی‌ای می‌شد که درحال قدم زدن بودن.
پهلوی هم ایستاده بودن و همونطور بی هدف به راه رفتن ادامه می‌دادن.
ته‌ته زیرچشمی مدام پسرکش رو زیرنظر داشت که چطور با ذوق به موج ‌های کوتاهه دریا و اسمون ابی بالای سرش خیره میشه.
هرچند دقیقه یکبار که کوک چیزه زیبایی به چشمش میومد ، با ارنج به پهلوی تهیونگ ضربه می‌زد و با دست به سمتش اشاره می‌کرد و اون مناظر فوق‌العاده رو باهاش شریک می‌شد ...
تقریبا به اخره ساحل ، جایی که به سنگهای بزرگ و تیز ختم می‌شد رسیده بودن که از سرعتشون کم کردن و سمت همدیگه برگشتن.
_چیزی می‌خوری؟
پسر کوچکتر درحالی که دستش رو برای مبارزه با خورشید جلوی چشمهاش گرفته بود روبه تهیونگ گفت و مرد جوابش رو اینطوری داد:
_عوم ... به انتخاب خودت.
_پس ... الان برمی‌گردم.
با لبخند از کنارش رد شد و خودش رو به کلبه‌ای که در چند قدمیش قرار داشت رسوند.
تهیونگ درحالی که رفتنش رو تماشا می‌کرد ، جرعه‌ای از نوشیدنیش خورد و وقتی کوک از دیدش محو شد نگاهش رو به ادمهای اطراف داد.
همه سخت درگیر خوش گذرونی بودن ...
سرش رو سمتی دیگه چرخوند که با چهره‌ی یوک مواجه شد و بلافاصله اخمهاش تو هم گره خورد.
یوک بهش نزدیک شد و با فاصله‌ی مشخصی ازش ایستاد:
_هی! دُمِت کجاست؟ (منظورش کوکه)
دست به سینه ایستاد و سری تکون داد:
_همین دور و برا.
_عومم ... عاح پسر ، دیشب عالی بود! انقدر خورده بودم که بقیش رو یادم نمیاد!
با حرف اخرش شروع به بلند خندیدن کرد اما نمی‌دونست که فقط باعثه عصبانی کردن تهیونگ شده.
وقتی دید ته واکنشی نسبت به حرفش نشون نداد ، خندش رو خورد:
_عوم ، پس ... بعدا می‌بینمت.
کیم سری تکون داد که یوک ازش دور شد ...
با یاداوری اتفاقات دیشب ، حرص و عصبانیت دوباره به سراغش اومده بودن و حس می‌کرد فقط دوست داره یک نفرو خفه کنه!
تنها زورش به قوتی نوشیدنی‌ای که تو دستش بود می‌رسید و با له کردنش ، دستش رو به عقب برد تا به پرتابش شتاب بده و وقتی خواست اونو به جای نامشخصی پرتاب کنه ، صدای کوک متوقفش کرد:
_یاااا.
کنارش قرار گرفت و قوتی رو گرفت و با لحن بامزه‌ای گفت:
_با خودت چی فکر کردی که توی شهر بدون پلاستیک آشغال بریزی!
تک خنده‌ای زد و اونو دور انداخت.
ته نفس عمیقی کشید و روی شن‌های ساحل نشست و به دریای اروم روبه‌روش خیره شد.
مدتی بعد کوک هم بهش ملحق شد و ساندویچ کوچیکی که توی دست داشت رو بهش داد:
_چیزی اذیتت می‌کنه؟
ته بدون نگاه کردن بهش ، ساندویچ رو گرفت و اروم زمزمه کرد:
_نه~
_خیله خب ...
نفسشو اروم بیرون داد و سرشو به شونه‌ی محکم تهیونگ ، تکیه داد ...
~~
درحالی که به تصویره رویایی و زیبای روبه‌روش خیره بود ، اروم زمزمه کرد:
_اینجا خیلی قشنگه ...
بازتاب خورشید روی سطح دریا بود که چشمهای مشتاق پسرک رو به خودش جذب کرده بود.
می‌تونستن همینجا از غروب ارومشون لذت ببرن و به روزه طولانیشون پایان بدن.
تهیونگ نیم نگاهی به پسرکی که سرش رو به شونه‌اش تکیه داده بود انداخت و کمی خودش رو جلو برد.
لبهای گرمش رو به پیشونیه یخ کرده‌ی جونگ رسوند و بوسه‌ی عمیقی روش کاشت.
_اگه تو اینجا نبودی ... قطعا این لحظه حوصله سربر و فقط تماشای ساده‌ی یه دریای اروم بود.
کوکی نگاهش رو از روبه‌رو گرفت و به مرده جذاب کنارش داد که تهیونگ چند کلمه‌ای به جملش اضافه کرد:
_وجوده درخشان توعه که به همه چیز زیبایی و ارزش می‌بخشه.
_چرا باعث میشی فکر کنم ادم با ارزشی هستم ...
دستش رو بالا اورد و روی لپای نرم و سفیده جونگ‌کوکیش گذاشت.
با صدای بم و گرفته‌اش ، مهربون گفت:
_چون هستی جونگ‌کوکی ... تو تمام دارایی من تو این دنیا هستی:)
****
(یونگی)
ماشینو درست جلوی ساختمون کوتاه و متروکه‌ای نگه می‌دارم.
نگاهم رو بین نقشه‌ی روی گوشیم و ساختمون روبه‌روم می‌چرخونم و بعد از اینکه از درستیِ ادرس مطمئن می‌شم ، ماشینو خاموش می‌کنم و به سمت جیمین بر می‌گردم و تو چشمهای نگران و لرزونش نگاه می‌کنم.
دستمو به دستهای سردش می‌رسونم که متقابلا نگاهم می‌کنه. اروم میگم:
_مینی من ، یه دقیقه بهم گوش کن!
عمیق بهم خیره میشه که ادامه میدم:
_ببین ... حتی اینکه گذاشتم باهام به اینجا بیای هم ریسک بزرگی بود ، هنوز حتی مطمئن نیستم تصمیم درستی گرفتم یا نه ...!
*کمربندمو باز می‌کنم و طوری می‌نشینم که راحت بهش خیره شم و همونطور ، دستهاش رو که گرفته بودم بیشتر فشار میدم:
_بیبی من ‌... می‌خوام بگم می‌دونم که توام دلواپس و نگرانی ، می‌خوام بگم که درکت می‌کنم جیمین من! اما لطفا ... ازت خواهش مب‌کنم اینجا دست از لجبازی بردار. باهام همکاری کن تا دختر کوچولومون رو از دست اون عوضیا که حتی نمی‌شناسیمشون نجات بدیم.
_چی می‌خوای یونگی ...؟
خوب منو می‌شناسی ...
_ازت می‌خوام به هارو فکر کنی و بخاطره اونم که شده ، باهام داخل نیای و همینجا بمونی.
اخم روی پیشونیش ... که حالا به وجود اومده بود عصبیم می‌کرد.
_ا..اما یونگ....
دستمو روی لباش می‌زارم:
_هیشش ... اما و اگری نداریم جیمین ... خواهش می‌کنم!
نفسهاش سنگین بودن و چشمهاش پر از اشک ‌‌... می‌دونم فقط نگرانمی ، اما باور کن این به نفعمونه جیمینی ‌...
با بغض و به زور گفت:
_تضمین می‌کنی که هیچ اتفاقی برات نمیوفته؟
_حتی اگه اتفاقیم برام بیوفته ، بالاخره یکی باید اینجا باشه تا پلیس خبر کنه و جون من و دخترمونو نجات بده‌.
لبخندی می‌زنم اما فایده‌ای به حال جیمین نداشت و سرشو با حرص سمت شیشه‌ی کنارش برگردوند و به بیرون خیره شد.
چندی بعد ، نفسشو با صدا بیرون داد و بینیشو بالا کشید و دوباره بهم اجازه‌ی دیدن مرواریدهای خوش رنگش رو داد.
_خیله خب باشه ... من اینجا منتظر می‌مونم اما ...
سرشو لحظه‌ای پایین انداخت و سکوت کرد. لبهاشو تر کرد و با دستهای کوچیکش صورتم رو قاب گرفت:
_قول بده سریع و سالم برگردی ...
لبخندی می‌زنم و جلو می‌رم و کوتاه می‌بوسمش.
_هرچیزی که شد ... هرصدایی که شنیدی ، بهم قول بده که داخل نمیای و همینجا می‌مونی ... باشه جیمین؟
سرشو پشت هم و اروم تکون داد ... امیدوارم واقعا به حرفم عمل کنه ، فعلا چاره‌ای جز اعتماد به حرفش نداشتم.
بعد که صورتمو رها کرد ، با نگاهه اخری که بهش می‌ندازم از ماشین پیاده میشم و با ورود به اون ساختمون ، تنهاش می‌زارم ...
_کی می‌دونه اما شاید این اخرین دیدارمون بود_ ... نمی‌تونستم از فکر کردن به این جمله دست بردارم.
زمین از سنگ ریزه پوشیده شده بود و با هر قدمی که بر می‌داشتم ، صدای ارومی از خودش تولید می‌کرد.
فضا تنها به کمک چراغ ضعیفی روشن بود و حتی توانایی دیدن بعضی نقاط رو هم نداشتم و این ترس به جونم می‌انداخت.
ساختمون ، برخلاف ظاهر یک دست و مرتب بیرونش ، داخلش پر پیچ و خم و گیج کننده داشت ...
نمی‌دونستم دارم به کجا قدم بر می‌دارم ، فقط می‌خواستم دخترمو پیدا کنم.
بالاخره ... به تنها اتاقی که در معرض دید بود رسیدم و جای شکر داشت.
می‌تونستم در چند قدمی اتاق ، صدای حرف زدنشون رو بشنوم.
_هوف خسته شدم ... هی لی سو! بیا تو مراقبش باش.
_خدای من ، یعنی دو دقیقه نمی‌تونی از یه بچه مراقبت کنی؟
_خسته کنندست! اون فقط گریه می‌کنه و والدینشو می‌خواد. نمی‌دونم چرا رئیس باید همچین جوجه‌ای رو گروگان بگیره.
*تونستم علاوه صدای مردونه و کلفته اونا ، صدای نازک و لطیفی رو بشنوم که همراهه گریه ، با ناله می‌گفت:
_من اپامو می‌خوام ... ش..شماها گفتین اپا جیمین اینجاست ، پس کجاست؟ هق م..من دلم ب..برای اپا ی..ونگی تنگ شده ...
با شنیدن صداش ، اشک تو چشمام موفق به حلقه زدن شد ...
هارو بود ... هاروی من ، دختر کوچولوی من ...
بدون فکر به عواقب کارم ، از پشت دیواری که پناه گرفته بودم بیرون میام و به سمت اتاق میرم.
اما همین که به در می‌رسم ، دستی که روی شونم قرار می‌گیره ، از حرکت متوقفم می‌کنه.
ناخداگاه دستم روی اسلحه‌ای که پشتم گذاشته بودم میره ...
اونو وقتی جیمین سرگرم حرف زدن با پلیس بود ، از توی صندوق عقب ماشین برش داشتم ... احتیاط شرطه عقله.
درحالی که دسته دیگم به نشانه‌ی تسلیم بالا بود ، سمت اون شخص بر می‌گردم و نگاهمون گره می‌خوره.
_مین یونگی؟
صداش اشنا میومد ... شاید همون شخصی که باهام تماس گرفته بوده ...
سرمو تکون میدم که پوزخندی تحویل می‌گیرم.
_دیدیش؟
کاره قبلیم رو تکرار می‌کنم که از شونه‌هام می‌گیرتم و منو سمت دخترم و دونفری که پیشش بودن بر می‌گردونه.
سرشو نزدیک به گوشم می‌کنه و زمزمه کنان ، شروع به صحبت می‌کنه:
_اون (اشاره به ناپدریش) درست می‌گفت ... تو خیلی احمقی.
سرمو سمتش بر می‌گردونم و بخاطره متوجه نشدن منظورش ، اخمی به پیشونیم میندازم.
پوزخندی بهم می‌زنه و یکدفعه منو به داخل اتاق هول میده.
نمی‌تونم بدنمو کنترل کنم و ناخداگاه جلوی پای دو نگهبانه دیگه ، روی زمین میوفتم و بخاطره برخورده پهلوم با میزی که در اطراف بود ، نعره می‌کشم.
اشاره به دو نفره دیگه میگه:
_خودشه ، بگیرینش‌.
شخصی که از قبل اسمش رو شنیده بودم ، لی سو نزدیکم می‌شد که اسلحم رو از پشتم درمیارم و سمتش می‌گیرم.
وقتی کپ کرد و از حرکت وایستاد ، تونستم برای بلند شدنم از زمین ، زمان بخرم و حالا روبه‌روش ایستاده بودم که یکدفعه با همون مردی که به اتاق پرتم کرده بود ، به سمتم هجوم میارن.
به لطفه دوران بچگیم و شرکت تو کلاسهای کاراته به اجبار مادرم ، تونستم جلوشون مقاومت کنم و در مقابل مشتهاشون جاخالی بدم و هرچی عصبانیت داشتم ، با مشت تو شکم و سیلی رو صورتشون خالی کنم.
البته خفن بودنم تنها چند دقیقه دوام اورد و سومین نگهبانی که تمام مدت پشت سرم بود ، دست به کار شد و وقتی از پشت با فلزی که تو دست داشت به گردنم ضربه‌ای زد ، نفهمیدم چی‌شد اما تنها چیزی که یادمه ‌... سست شدن پاهام و روی زمین افتادنم بود.
صداهاشون گُنگ بود اما برخیش واضح و قابل شنیدن:
_رئیس ، اومدین؟
با حرفش چشمام سمت دری که ازش ناخواسته وارد شدم رفتن و شخصی که وارد اتاق می‌شد رو دیدم.
چهرش تار بود .... اما می‌تونستم تشخیص بدم که فرد موسنیه.
روبه‌روم خم شد و با انگشتش پیشونیم رو به عقب هول داد:
_دلتنگت بودم مین یونگی!
نمی‌تونستم پلکهامو کنترل کنم ...
دست خودم نبود و وقتی به خودم اومدم که دیر شده بود و چشمام سیاهی رفت ...
‌           ****
(شخص سوم)
با دستش ، اب رو روی بدن پسرکه تو بغلش ریخت و بدنش رو شست.
حرکاتش برای کوک ، اروم و لذت بخش بودن و از حس خوبی که می‌گرفت چشمهاش رو روی هم بسته بود و سعی می‌کرد سرش رو از فکرهای مختلف خالی کنه.
ته ، لبهای گرمش رو به بازوی خیس کوکی رسوند و بوسه‌ای بهش زد و توجه چشمهای درشت پسرکو به خودش جلب کرد.
کوکو دستشو اروم بالا میاره و به تارهای تازه رنگ کرده‌ی مرد می‌رسونه و به ارومی اونارو نوازش می‌کنه.
_رنگ نعنایی ... خیلی بهت میاد. با اینکه رز آبیمو بیشتر دوست داشتم اما این رنگم قشنگه ... چجوری همه چیز انقدر بهت میاد؟
لبخند ارومی تحویل می‌گیره ... چشمهاش ، که به درخشندگی ماه می‌رسید مرد رو ساکت نگه داشته بود ... دوست داشت ساعتها فقط بهشون خیره شه ... اخه می‌ترسید با یک لحظه غفلت اونارو از دست بده!
اروم می‌خنده و دندونهای خرگوشیش رو به نمایش می‌زاره:
_چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
_چشمهات ... هیچکس چشمهاش مثل تو قشنگ نیست ، هیچکس مثل تو نمی‌تونه انقدر قشنگ بخنده ، هیچکس به اندازه‌ی تو برام دوست داشتنی نیست. تو کاری می‌کنی که حتی قلبمم لبخند می‌زنه:)
_ته ... کافیه ، من نمی‌تونم باهات رقابت کنم. تو همیشه ...
دستی که روی لبهاش نشست ، صحبتش رو قطع کرد:
_هیششش ... من باهات رقابت نمی‌کنم جونگ‌کوکی ، فقط حقیقت و چیزی که هستی رو برات بازگو می‌کنم. من بهت میگم که چقدر زیبا و با ارزش هستی تا بیشتر قدر خودتو بدونی ، تا به خودت اسیب نزنی:) الان فقط ... بزار نگاهت کنم ‌‌‌... دلم برای این لحظه تنگ شده بود.
_ولی من همیشه کنارتم ...
_اما کم پیش میاد مشکلات باهامون راه بیان ... حتی اینم که الان تو بغلم دارمت برام عجیبه ، عجیبه که تا الان اتفاقی نیوفتاده تا بینمون جدایی بندازه.
*کوک از حرفش اروم می‌خنده نفسشو با صدا بیرون میده. دستشو پایین می‌بره و شروع به بازی با انگشتهای بلنده مرد می‌کنه:
_درسته ...
 
 
(تهیونگ)
انگار بالاخره زمان باهامون کنار اومده بود و زندگی به مِیلمون می‌گذشت. فرصت حرف زدن مفصل راجب اتفاقات و مشکلات برامون فراهم شده بود ...
موفق شدیم تا با کوک ، طولانی مدت صحبت کنیم و جای خوشحالی بود که نزاشتیم چیزی توی دلمون بمونه و همه چیزو باهم درمیون گذاشتیم.
وضعیت بیماریش روبه بهبود بود و تازگی خبری از سرفه و خون نبود و همین جای شکر داشت و برام کافی بود ... بالاخره فرشته کوچولوی من قرار بود از شر اون بیماری خلاص شه و رنگه دیگه‌ای از زندگی رو بببنه.
وقتی بدنشو شستم ، دوره کمرش حولشو پیچیدم و بیرون فرستادمش. بدن خودمم سریع شستم و با برداشتن حوله ، پیش کوکی رفتم که روی تخت پیداش کردم.
با موهای خیس که پیشونیش رو پوشونده بودن ، درحالی که تنها یه حوله پایین تنش رو پوشونده بود و دستهاش روی زانوهاش بودن ، روی تخت نشسته بود و با چشمهای درشتش به نقطه‌ای محو نگاه می‌کرد.
به وضعیتش می‌خندم و میرم روبه‌روش می‌ایستم که سرشو بالا میاره و نگاهم می‌کنه. حوله‌ی توی دستمو ، روی موهای نرمش فرود میارم و اروم حرکتش میدم.
_لباساتو اماده کرده بودم ، چرا نپوشیدی؟ از ستی که برات گذاشتم خوشت نیومد؟
همونطور که لباشو جلو می‌داد ، سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
_عوممم نه ، می‌خواستم تو انجامش بدی.
نیشخندی می‌زنم و حوله رو از روی سرش برمی‌دارم و سمت لباساش میرم و توی پوشیدن هودیش بهش کمک می‌کنم.
_رنگ سفید خیلی بهت میاد ...
سمتش خم می‌شم و یکی از دستامو تکیه‌گاهه زانوم قرار میدم و دست دیگه ام رو بالا میارم و فشاره ارومی به بینیش میدم:
_می‌دونستی؟
لبخندی بهم می‌زنه و همونطور که روی تخت نشسته بود ، بغلم می‌کنه.
_دوست دارم خرس ابنباتیه من ...
******
(شخص سوم)
ساعت از دوی صبح گذشته بود و موشرابی طبق قولی که به همسرش داده بود ، توی ماشین نشسته بود و همونطور که گفته بود ، توی این سه ساعت از جاش تکون هم نخورده بود.
اما صبرش مگه تا چقدر دوام میاره؟ تا الان هم ، از استرس شروع به کوبیدن پاهاش کرده بود و ماشین رو به لرزه دراورده بود!
_تو گفتی ز..زود میای یونگی ... من به قولم عمل کردم اما تو ...
نگاهش رو بین ساختمونه تاریکه روبه روش و ساعت ماشین که مدام چشمک می‌زد رد و بدل کرد.
دودل دستش رو سمته دستگیره‌ی در برد .‌..
_متاسفم یون ... شاید این برای سه تامون بهتر باشه.
از ماشین پیاده میشه و اروم درو می‌بنده که قدمهاش رو به سمت ساختمون ، به ارومی شروع می‌کنه.
با برداشتن هر قدم ، سنگ ریزه‌ها زیر پاش به صدا درمیان و از این رو حرکتش رو اروم تر پیش می‌بره.
داخل ساختمون هم مثل بیرونش تاریک و بد ریخت بود!
برخلاف همسرش که با نوره ضعیفه اونجا کنار اومده بود ، مینی نتونست تاریکی رو تحمل کنه و ادامه‌ی راهش رو به کمکه چراغ‌قوه‌ی گوشیش طی کرد.
درهای بسته‌ی زیادی اطرافش بودن ... اما تنها یکی از اونها باز بود و از همون در بود که صدای ضعیفی به گوش می‌رسید.
با احتیاط به اتاق نزدیک شد و به دیوارش تکیه داد ... انگار خبری از نگهبان نبود.
سرش رو کمی از در رد می‌کنه تا داخل رو نظاره کنه و با دیدن دختر کوچولوش که روی تختی نشسته بود ، چشمهاش بزرگ میشه.
تکیه‌اش رو از دیوار می‌گیره و کم کم وارد اتاق میشه.
چشمهاش رو از هارو برمی‌داره و وجب به وجبه اتاق رو نگاه می‌کنه که یونگی رو می‌بینه.
به گوشه‌ای افتاده و با طنابی به کلفتیه میز بسته شده بود و صورتش ، وضع چندان خوبی نداشت و قلب جیمین رو چنگ می‌انداخت.
_ی...یون ...
جیمین می‌خواست بهش نزدیک شه اما انگار یونگی این رو نمی‌خواست.
دهنش بسته شده بود و توانایی حرف زدن رو نداشت. اگه می‌تونست فقط چیزی بگه ... حتما از جیمین درخواست می‌کرد که نزدیک نیاد و فقط خودش رو نجات بده ...
مرد شروع به تکون دادن سرش کرد تا منظورش رو به همسرش برسونه اما جیمین اهمیتی به حرکاتش نمی‌داد. اگرم می‌خواست بده ، متوجه منظورش نمی‌شد ... پس به نزدیک شدنه یونگی ادامه میده و با هرقدمی که بیشتر سمتش میره ، دستهاش رو بالا میاره تا پاره‌ی تنش رو از شره طنابهای محکمی که دورش بودن ، خلاص کنه.
هارو تا الان ساکت بود اما یکدفعه شروع به جیغ زدن می‌کنه ... جیمین توجهش رو به دخترش میده و وقتی سرش رو بر می‌گردونه تا از وضعیته پشتش با خبر شه ، ارزو می‌کرد که کاشکی مُحطات‌تر عمل می‌کرد ...
بادیگاردها که حالا سره پستشون برگشته بودن ، با دیدن جیمین سریع سمتش میرن و مو شرابی رو هم مثل همسرش ، به باده کتک می‌گیرن. البته که اگه جیغهای هارو نبود تا پدرش رو مطلع کنه ، کارشون رو بهتر انجام می‌دادن ...
اما جیمین مثل یونگی قوی نبود و شکست دادنش برای اون غول‌های به ظاهر ادم ، مثل اب خوردن بود و زودتر از یون از پا درومد.
با از پا درومدن موشرابی و اسیر کردنش به کمکه طنابها ، تن بی جونش رو کناره هارو در چند قدمی و روبه‌روی یونگی انداختن و صورته زخمیش رو به مرد هدیه دادن.
ما بین این اتفاقات ، نگهبانان رئیسشون رو مطلع می‌کنن و ناپدریه یونگی ، به سریع ترین حالت ممکن خودش رو به مکان می‌رسونه و درست زمانی که کاره بادیگاردها با جیمین تمام شده بود ، سر می‌رسه.
در چهارچوب در قرار گرفته بود که با دیدن تصویر روبه‌روش ، دست‌ به‌ سینه می‌ایسته و لبخنده رضایتمندی می‌زنه.
چشمهای به خون نشسته‌اش ، یونگی‌ای رو می‌دید که با نگرانی به همسرش خیره شده و همونطور جیمینی که از درد سر به پایین انداخته و پهلوهاش رو می‌فشره و کودکی که حالا ، گریه‌هاش اروم گرفته بود و با چشمهای خیسش بهش خیره شده بود.
در عین حال که نیشخندی روی لب داشت ، با نگاهش به زیر دستهاش دستور میده تا کنار برن. وقتی اونا پشته مرد قرار می‌گیرن ، به جلو میره و روی صندلی‌ای که در مرکز اتاق براش گذاشته بودن می‌نشینه و حرفش رو سر می‌گیره:
_عجب قابه بی نظیری.
شروع به خندیدن و کف زدن می‌کنه.
بنظرش حیف میومد چنین لحظاتی رو با عجله سپری کنه ، پس همه چیز رو اروم پیش می‌برد و سعی می‌کرد نهایت لذت رو ببره.
_تویه هرزه ... از اولش به دنیا اومدنت اشتباهه محض بود. دقیقا شبیه پدرتی ...
همونطور که نشسته بود ، صورتش رو کمی سمته یونگی خم می‌کنه و با چشمهای ریز شده‌اش ادامه میده:
_بی خاصیت و عوضی ...
نفس عمیقی می‌کشه:
_با استعفات ... گند زدی تو همه چی. بهت گفته بودم دست از سرت بر نمی‌دارم درسته؟ تصمیم داشتم ولت کنم ، چون ارزشی نداشتی! اما وقتی با اون مادره احمقت در ارتباط بودی و مغزشو با حرفهای چرندت فریب دادی ‌... نقشه‌ی نابودی خودت و همسر و بچه‌ات رو کشیدی! می‌تونستم اونور اب با زنم خوش بگذرونم اما طلاقم داد!! و پولا و شرکتو از دست دادم اونم فقط بخاطره یه احمقی مثله تووو!
*عصبی خندید.
همونطور با صدای بلند ادامه داد و با اشاره به جیمین و هارو گفت:
_فکر کردی می‌زارم چیزی که من نتونستم داشته باشمو داشته باشی؟ فکر کردی بهت این اجازه رو میدم که یه زندگی اروم داشته باشی؟!!! وقتی من داشتم روزامو تو زندان سپری می‌کردم ، اونم فقط بخاطره اینکه پولای اون زنیکه رو بالا کشیده بودم و توی عوضی لوم دادی ، خودت زندگیتو با همسرت پیش می‌بردی و الان نگاه کن! ... حتی بچه هم داری!!
*با عصبانیت به ادمهاش دستور داد تا جیمین رو کتک بزنن و طبق خواسته‌ی مرد ، بادیگاردها جیمینو کف زمین خوابوندن و تک به تک لدگی به شکم و پهلوش و هر عضوی از بدن ظریفش که به چشمشون می‌افتاد ، با بی رحمی می‌زدن.
ناله‌های بی جونش ، کم کم به صدا در اومده بود و یونگی طاقت شنیدن و دیدن اون صحنه رو نداشت و با هر ضربه‌ای که به همسرش وارد می‌شد ، اشک می‌ریخت و چون توانایی حرف زدن نداشت ، نعره می‌کشید.
مرد از روی صندلیش بلند شد و به سمت یونگی رفت.
دستشو دور گردنش انداخت و درحالی که چشمهاشو بین یونگی و جیمین می‌چرخوند ، گفت:
_بنظر مشتاقه حرف زدن میای. کنجکاوم بدونم چی می‌خوای از اون دهن کثیفت به زبون بیاری عوضی.
چسبی که به صورتش زده بودن رو بدون لحظه‌ای مکث سریع کَند و یونگی با حسه کنده شدنه پوستش ، هینی از درد کشید.
اون تمام مدت به جیمین خیره بود و نمی‌تونست ازش چشم برداره ...
از طرفی تحمل پر پر شدن عشقش رو نداشت ... اینکه نمی‌تونست کمکی به حالش بکنه ، از اتیش جهنم هم براش عذاب‌اور تر بود.
خانوادش بخاطره کارهاش داشتن تاوان پس می‌دادن ... بخاطره کارای یونگی ، اونا داشتن مجازات می‌شدن!
توی حالت عادی از گفتنش متنفر بود .... توی حالت عادی از التماس متنفر بود ‌‌، حداقل گفتنش رو برای ناپدریش نابودی می‌دونست؛ اما حالا ، اونم وقتی که همسرش جلوش داشت جون می‌داد و بچش از بی قراری گریه می‌کرد چاره‌ی دیگه‌ای نداشت.
بخاطره جیمین و سالم موندن دخترش هرکاری حاضر بود انجام بده ، التماس کردن و عذرخواهی کردن در قباله اونا ذره‌ای براش اهمیت نداشت.
درحالی که صورتش از اشک خیس بود و همونطور قطره‌های جدید جایگزین می‌شدن ، روبه اون مرد ظالم کرد و کلمات رو به زبون اورد:
_ا..ازت خواهش می‌کنم ... طرف حسابت منم ، اونارو ول کن بزار برن. التماست می‌کنم کاری با خانوادم نداشته باش! هرکاری بخوای برات انجام میدم ... فقط بزار خانوادم از اینجا برن ، خواهش می‌کنم ...
مرد که از کلماتش متعجب شده بود ، ناباور خندید و درجواب گفت:
_مین یونگی داره التماسم می‌کنه؟ بخاطره ... بخاطره یه پسر و یه بچه واقعا حاضری به پام بیوفتی؟ هههه واقعا ادم عجیبی هستی ...
کناره گوشش خم شد و به تصویر روبه‌روش اشاره کرد:
_اونا چی بهت دادن ... نه نه بزار اینطوری بگم. اونا چی دارن که حاضری بخاطرشون اینکارو کنی؟
یونگی که صبرش لبریز شده بود و حرفهای بی ارزشه مرد رو تلف کردن وقت می‌دونست ، با هربار دیدن جیمین بلند گریه می‌کرد و با داد و فریاد گفت:
_ عوضیییی ، داری می‌کشیشششش هق .... ولش کنننن ، ولش کنین آشغالا ولش کنین ... دارین می‌کشینش چرا نمی‌فهمیییین.
به خودش راحت گرفت و اجازه داد اشکهاش سرازیر بشن ... تمام مدت جلوی خودش رو می‌گرفت تا جلوی اونا ، ضعیف بنظر نرسه.
مرد با دیدن وضعیتش خندید:
_داری گریه می‌کنی؟
چونه‌ی یونگی رو گرفت و خواست حرفی بزنه که یکی از افرادش با عجله وارد اتاق شد.
با ترس گفت:
_قربان ... مامورا ...
صدای اژیر پلیس و برخورد رنگهای ابی و قرمز روی زمین ...
احتیاط شرط عقل بود و البته که جیمین قبل از اومدنش با پلیس تماس گرفته بود!
مرد وحشت‌زده به بیرون نگاه کرد و یونگی رو رها کرد... ناگهان پا به فرار گذاشت و افرادش با دیدنه رئیسشون ، مثل خودش فرار کردن.
اما یکی از اونا ... مردی که یونگی رو از این مکان مطلع کرده بود ، موند و از روی وجدانی که داشت دستهای یونگی رو باز کرد و سریع اونجارو ترک کرد.
(جونگ‌کوک)
صدای تلویزیون ، تنها چیزی بود که فضارو پر کرده بود و نزدیک دو ساعت از پخش فیلم می‌گذشت.
عاح ... همیشه از فیلمهای طولانی متنفر بودم؛ اما بخاطره اسرار های تهیونگ بود که تا الان پاش نشسته بودم. کم کم حوصلم داشت سر می‌رفت که نگاهمو از تی‌وی می‌گیرم و به تهیونگ میدم ، برعکس من ، با اون شوق توی نگاهش کاملا غرق داستان بود.
چجوری می‌تونستم به این چشمهای عسلی نگاه کنم و بهش بگم که از فیلمای کلاسیک و قدیمی خوشم نمیاد؟ چجوری دلم میومد دل این مرد کیوت با موهای فرش رو بشکوندم ...
توی بغلم تکیه داده بود و بین پاهام دراز کشیده بود.
موهای چسبیده به پیشونیش رو کنار می‌زنم و صورتشو می‌گیرم و بوسه‌ی نسبتا محکم و عمیقی به پیشونیش می‌زنم. با حرکتم ، درحالی که خیره به تلویزیون بود ، با ذوق اتفاق های افتاده رو برام بازگو کرد:
_کوک دیدی! عاح واقعا که چارلز قهرمان محشریه ...
همونطور که محوه خوشحالیش بودم ، دستامو بین موهای نرمش می‌برم که عطره شامپوش به مشامم می‌خوره و لبخندی می‌زنم:
_اینطور فکر می‌کنی ...
سرشو کمی بالا اورد اما موفق به دیدن چهرم نشد که تو جاش تکون خورد و به حالت قبلش برگشت:
_معلومه ، ندیدی چطور دختره رو نجات داد؟!
_اما بنظرم تو قوی‌تر از اونی ...
چشمهاشو بالا برد و متفکر گفت:
_چرا؟
_چون تو ... از پس مشکلات زندگی و ادمهای بدجنسش تونستی بر بیای ... هنوز زمانی رو که منو از دست چن و اکیپشون نجات می‌دادی یادمه و هیچوقت اون دوران رو فراموش نمی‌کنم. حرفای بده ادمهایی که راجب گرایش و زندگیت می‌زدن ،  تونستی از پسشون بر بیای و جلوی ادمهای بدجنس هم مقاومی ... تو حتی از پس کتکهایی که تو دبیرستانت بخاطره گرایشت می‌خوردی براومدی ... شاید همه‌ی اینا بخاطره اینه که تو تهیونگی ... تهیونگه جونگ‌کوکی ...
*می‌تونستم لبخند غمگینش ، درحالی که با انگشتهاش بازی می‌کرد رو حس کنم ...
_ولی هرکسی می‌تونه از پسه همه‌ی اینا بر بیاد ... چیزایی که گفتی برای چارلز ذره‌ای هم مشکل به حساب نمیان. من هرچقدرم که تلاش کنم نمی‌تونم قهرمانی مثل اون بشم ...
_حتی اگرم هیچوقت قهرمان نشی ، تو همیشه قهرمان منی ... قهرمان زندگی من ... هیچوقت فراموش نکن که اگه تو نبودی و تلاش برای دوست داشتن یه پسر ضعیف نمی‌کردی ، اون پسر الان کنارت نبود. من بخاطره وجود توعه که زنده‌ام ، تو تنها دلیل زندگیمی:)
_کوک ... اینطوری نگو ... اون دردو دوباره یاداوری نکن ، تازه داره درمان میشه ...
لبخندی می‌زنم و صاف می‌نشینم که ته‌ته تکیَشو ازم می‌گیره. می‌شینه و سمتم بر می‌گرده.
_حالا که داره درمان میشه ... پس هیچوقت پسرتو ترک نکن!
با شیطنت جلو میرم و روی پاهاش می‌نشینم که هول می‌کنه و دراز می‌کشه ... انگار که روش خیمه زده بودم!
صورتمو نزدیکش می‌کنم و با چشمهای بسته ، به لبهای گرمش بر می‌خورم و اروم شروع به بوسیدنش می‌کنم. ته‌ته دستشو پشت سرم می‌زاره و منو به خودش نزدیک‌تر می‌کنه.
_اممم
دستامو قاب صورتش می‌کنم که با حرکتم ، دست دیگه‌اش رو زیر لباسم می‌بره و کمرمو لمس می‌کنه. برعکس لبهاش ... دستش سرد بود و از این رو ، بدنم لرزه ریزی کرد که تونستم نیشخندش رو حس کنم ...
حرکاتمو از حفظ بود ...
ازش جدا میشم و لباسمو در میارم که متقابلن ، لباس خودش رو در میاره و روی زمین میندازه. روش بر می‌گردم که دوباره دراز می‌کشه و از فرصت استفاده می‌کنم و بدن گندمی رنگش رو ، خوب آنالیز می‌کنم.
زنجیری که دوره گردنش بود ، بخاطره ترقوه‌های بزرگش تاب گرفته بود و به خوبی روی بدنش نشسته بود ...
می‌تونستم برای تصویر روبه‌روم جون بدم ...
و همچنین گودی کناره ترقوه‌هاش ... اونقدر پهن و عمیق بودن که می‌تونستم توشون شیر و سریال (غلات) بریزم و صبحانه‌ام رو بخورم!
 
______+18
 
لبهاش رو با زبونِ خیسش ، تر می‌کرد که با دیدنش نتونستم دیگه تحمل کنم و صورتمو جلو بردم و شروع به بوسیدن اون استخون‌های برامده کردم ... البته که حرکات ارومم تنها تا چند دقیقه دوام اورد و بعدها ، گازهای ریزم رو شروع کردم.
از ترقوه‌هاش گرفتم و حالا به گردنش رسیده بودم ... به خط فکش بوسه‌ای می‌زنم و درحالی که تو صورتش تامین تنفس می‌کردم ، نیشخندی به چشمهای کشیدش زدم.
_از طعم دوست پسرت لذت بردی جئون؟
_عوم ... مثل عسل شیرینه!
اروم قهقه می‌زنه و سرشو عقب می‌بره ... بدنش کمی بالا میاد که پایین تنش به بدنم بر می‌خوره ، می‌تونستم سفت شدن عضوش رو حس کنم ...
با پوزخند روی لبام ، میگم:
_کم طاقت شدی هیونگ ...
لبخندی می‌زنه و توی یه حرکت ، موقعیتمونو عوض می‌کنه.
_حالا بزار هیونگ بقیه‌اش رو بهت یاد بده!
فرصت حرف زدن بهم نداد و زبونش رو از وسط سینم تا نافم می‌کشه ... حس خوبی که گرفته بودم ، پروانه‌های توی شکمم رو به حرکت دراورد ، سرمو عقب بردم و عاح کوتاهی از لذت کشیدم ... چیزی که گوش‌هاش می‌خواستن بشنون رو بهش دادم!
درحالی که نیم نگاهی بهم می‌کرد ، دستشو روی شلوارم می‌زاره و تویه دراوردنش بهم کمک می‌کنه و حتی خودش رو هم برهنه می‌کنه.
باکسرمو تا زانو پایین می‌کشه و با اولین لمسش ، لبامو به دندون می‌گیرم ... خیلی وقت بود انجامش نداده بودیم.
نیشخندی می‌زنه و با صدای بمش میگه:
_کی بود که کم طاقت شده بود؟
بعد ، اروم دیکمو فشار میده که از درد سرمو عقب می‌برم و هم‌زمان که اخم کرده بودم ، می‌خندم:
_ا..اذیتم نک..ن ...
درحال کنار اومدن با موقعیت بودم که یکدفعه حس کردم دیکم خیس شده ... با تعجب سرمو جلو بردم و چشمامو باز کردم که دیدم تهیونگ ، شروع به ساک زدن کرده ...
دهن گرمش و لبای نرمش ... وقتی با دیکم برخورد می‌کردن ، تا مرز دیوونگی می‌رفتم و حتی دیگه واکنش بدنم هم ، دست خودم نبود.
_اااههه ...
می‌تونستم نگاه‌های خیرش رو روم حس کنم ... عاشق تماشا کردنم تو این موقعیت بود.
حرکات ارومش رو ، زیاد کرد و اونقدر با سرعت ساک می‌زد که می‌تونستم پیچیده شدن پایین دلم رو که خبر از اومدن کامم بود ، حس کنم ... تو اینکار استاد بود.
دستمو پایین می‌برم و به موهاش چنگ می‌زنم ، هم زمان سرمو از لذت عقب می‌برم و با عاح و ناله ، سعی می‌کنم چند کلمه به زبون بیارم:
_ااهه ته ... د..ارم کام می‌کنم ... اااهه کافیه هیونگ ل..لطفا ...
می‌دونستم دست از کارش بر نمی‌داره ... با این حال نمی‌دونم چرا بهش گفتم. هوف ااههه ... واقعا نزدیکم ...
همون طور به حرکاتش ادامه می‌داد و بی وقفه ، سرش رو بالا پایین می‌برد ... دقیقا زمانی که نزدیک بود تو دهنش خالی شم ، دست می‌کشه و ازم جدا میشه که ناله‌ای از خالی نشدن می‌کنم ...
_اهه ... هوف ...
درحالی که باکسرش رو در می‌اورد ، با رضایت به تصویر روبه‌روش که بدن بی جون من بود ، می‌اندازه و لبخندی می‌زنه.
طرف دیگه‌ی مبل دراز می‌کشه که سمتش میرم و پایین پاهاش قرار می‌گیرم. حالا نوبت من بود تا یاد گرفته‌هام رو ، نشون بدم.
اروم دیک بزرگ شده‌اش رو بین دستام می‌گیرم که زبونی به لبهاش می‌زنه ... حسابی هورنی شده بود.
با دیدنش ، شیطنتم گل کرد و دست از کار کشیدم ، دوست داشتم اذیتش کنم ... کاری که همیشه خودش انجام می‌داد.
بدنمو جلو می‌کشم و روی شکمش می‌شینم. انگار که می‌دونست چی تو سرم می‌گذره ، از خنده‌ی بی جونش فهمیدم.
_کوک ... واقعا نه ... نکن!
از خندش ، بلند می‌خندم. سرمو کنار گوشش می‌برم و لاله‌ی نرمش رو می‌بوسم و کنارش نفس می‌کشم ... حدس می‌زدم نقطه ضعفش ، برخورد نفس‌های گرمم با پوست بدنش باشه ...
اروم و حرصی می‌خنده ، بازوهام اسیره دستهای قدرتمندش می‌شن و بدنم توسط همون دستها ، به عقب کشیده میشه.
درحالی که لبخندی به چهره داشتم ، بهش خیره میشم که از بین لبهاش صحبت می‌کنه:
_این کارایی که می‌کنی ... واقعا به نفعت نیست.
نفس عمیق می‌کشم و سرمو بالا می‌برم و پیشونیشو می‌بوسم.
دستمو پایین نافش ، کمی بالاتر از عضوش می‌برم و اروم شروع به نوازش کردن بدنش می‌کنم ... تا الان باید مورمورش شده باشه.
لبهاشو عمیق اما کوتاه می‌بوسم و میگم:
_همیشه که نباید زود کارمونو تموم کنیم ...
نگاهمو بین حرکات دستم و صورت عرق کرده‌اش می‌چرخونم ... لبامو تر می‌کنم و دستامو دو طرف صورتش می‌زارم.
______+18
 
نوک بینیشو می‌بوسم:
_بیا یکم خوش بگذرونیم.
از روش بلند میشم که صاف می‌شینه.
خم میشم و لباس تهیونگ رو بر می‌دارم و می‌پوشم ، تا زانوهام رو پوشونده بود. سمت سالن پذیرایی میرم و تهیونگ رفتنم رو دنبال می‌‌کنه.
از قفسه‌ی شرابها ، بطری‌ای که به تازگی از سفر به "جزیره‌ی بدون پلاستیک" گرفته بودم رو بر می‌دارم و جلدش رو نظاره می‌کنم ... واقعا که شیک بود.
به اشپزخونه میرم و درحالی که از کمد ، لیوان شراب‌خوری بر می‌داشتم ، به تهیونگ که نگاهم می‌کرد لبخندی می‌زنم و سمتش میرم و کنارش می‌نشینم.
لیوانهارو روی میز می‌زارم و بطری رو به هیونگ میدم که بازش می‌کنه و لیوانهارو از مایع قرمز رنگ پر می‌کنه ...
به کاناپه تکیه میده که جرعه‌ای از شراب می‌نوشم و پاهای برهنم رو ، روی پاهاش می‌ندازم و سرمو به شونه‌های محکمش تکیه میدم.
دستهای گندمی رنگش روی رون‌های سفیدم می‌نشینه و نوازشهاش رو سر می‌گیره. یکی از دستهاش رو دور گردنم حلقه می‌کنه و موهامو ناز می‌کنه و سرمو می‌بوسه.
بعد از چند دقیقه ، لیوانم رو درحالی که تنها چند قطره شراب داخلش باقی مونده بود ، روی میز می‌زارم و به بغل ته بر می‌گردم ... هنوز درحال نوشیدن بود ...
پاهامو روی رون‌هاش ، اروم تکون میدم که زیر چشمی نگاهم می‌کنه ، پوزخندی می‌زنم و لیوان شرابش رو ازش می‌گیرم و روی میز می‌زارم. سمتش که برگشتم ، با صورت پر از سوالش رو به رو شدم و خندیدم.
بلند میشم و روی پاهای لختش می‌نشینم و بوسه‌ی ارومی به سینش می‌زنم.
دستهاش رو دو طرف رونهام قرار میده و پاهامو محکم ، دور کمرش حلقه می‌کنه.
همونطور که منو تو بغل داشت ، به سمت اتاق مشترکمون میره و طوری که انگار ، شِیع شکننده‌ای همراه داشت ، منو روی تخت می‌زاره.
 
______+18
 
به سمت کشوی پاتختی میره و بازش می‌کنه:
_با کاندوم؟
از روی مخالفت سرمو به چپ و راست تکون میدم و درحالی که لبهام رو می‌جویدم و پاهام رو از هیجان باز و بسته می‌کردم ، گفتم:
_عووممم نه ، فقط لوب.
سرشو تکون میده و طولی نمی‌کشه که با قوطی لوب ، کنارم روی تخت بر می‌گرده. انگار نمی‌دونست باید از کجا شروع کنه ...
همونطور که به بالشت تکیه داده بودم ، پاهامو از هم باز می‌کنم و درحالی که نگاهش می‌کردم ، گفتم:
_هیونگ ... نیازی به مقدمه نیست ، فقط انجامش بده.
با حرفم ، جلو اومد و دره لوب رو باز کرد. انگشتهای کشیده‌اش رو اغشته به اون مایع لزج کرد و دستش رو روی ورودیم قرار داد.
اروم واردم می‌کنه که سرمو عقب می‌برم و ناله‌های کوتاهی سر میدم ... دستهاش بر خلاف چند دقیقه پیش ، گرم بودن و حرکاتش تو سوراخم ، واقعا لذت بخش بود.
_ااهه ... اممم.
درحالی که دستش رو توم حرکت می‌داد ، بدنش رو بالا می‌کشه و به لبهام که می‌رسه ، با دندونهاش ، گوشت لبامو اسیر می‌کنه و مثل تشنه‌ای که تازه به اب رسیده ، محتاط می‌بوسید ...
دستامو دور گردنش حلقه می‌زنم و مشتاق همراهیش می‌کنم:
_عوممم ...
مدتی که گذشت ، دستش رو بیرون اورد و خیسی انگشتهاش رو ، روی دیک بی جونم مالید و نگاهم کرد.
_هیونگ ...
سمتم میاد و دوباره شروع به بوسیدنم می‌کنه ... صدایی که از بین لبهامون خارج می‌شد ، بیشتر تحریکم می‌کرد.
یکدفعه چیز سخت و محکمی رو داخلم حس کردم و وقتی از ورود دیکش به سوراخ مطمئن شدم ، تا به خودم اومدم ضربه‌ی محکمی داخلم زد که شروع به ناله کردن ، توی دهنش کردم.
ازش جدا میشم و به بازوش چنگ می‌زنم ... بدنش رو جلو عقب می‌برد و به چشمهام ، خمار زل زده بود.
_اااهههه هیونگ .... ایییی د..درد داره ... ته ... هیونگ .. اهههه.
یکی از دستهاشو بین موهام برد و به تارهای نازکم ، چنگ زد:
_هیششش ، عادت می‌کنی.
اما برای عادت کردن واقعا محکم بود ... لعنت بهش ...
_ااههه عومممم ااااهه ه..هیونگ ... هیونگگگ ...
لبامو خیس می‌بوسه که چشمهامو از درد و لذت می‌بندم.
_عوممم.
لحظه‌ای تلنبه زدن رو متوقف کرد.
ازم بیرون کشید ، انگار پوزیشن دیگه‌ای رو می‌خواست. از پاهام ، روی تخت می‌کِشتم که عاحی از خالی بودنم می‌کشم و به پشت بر می‌گردم و براش ، تو پوزیشن داگی استایل ، دراز می‌کشم و باسنمو بالا میارم.
بدون مکث ، دوباره واردم می‌کنه و بلافاصله ، اسپنک محکمی به لپه‌ی باسنم می‌زنه ... انقدر اینکارو تکرار کرد که مطمئن بودم تا الان ، حتما باسنم کبود و قرمز شده ...
چندی بعد ، از سرعتش کم کرده بود و همونطور که هنوز ضربه می‌زد ، با گوشیش از باسنم که رده دستهاش ، روش مونده بود عکس گرفت.
می‌تونستم لبخند رضایتمندشو حس کنم ...
موبایلش رو به روی میز برگردوند و دوباره به کار برگشت.
دستهاشو دو طرف پهلوم قرار داد و با فشاره محکمی توم ضربه زد.
_اهههه اییی ...
از درد و لذت نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم ... جیغ بزنم یا ملافه‌ی تخت رو به چنگ بگیرم ...
چند دفعه به مدت سه بار ، پشت هم و تیکه تیکه ضربه‌ی عمیقی زد که متقابلن به هربار ، با عاح و ناله جوابش رو دادم.
_ااههه ... ااهههه ... ااههه ...
صدایی که گوش‌هاش حاضر بودن تا اخر عمرشون ، به جای خفن‌ترین اهنگ جهان بهش گوش کنن!
با حس پیچیدگی زیره شکمم ، سرمو خم می‌کنم و پیشونیمو به تخت می‌چسبونم ...
_ااههه هی..یونگ ...
_الان ... تموم میشه.
سرعتشو بیشتر کرد که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و روی ملافه ، کام می‌کنم و بلافاصله ، داغی‌ای داخلم حس می‌کنم ... تهیونگم ارضا شده بود.
توی همون حالت چند دقیقه مونده بودیم و نفس نفس می‌زدیم ...
هیونگ ازم بیرون کشید که کامش کم کم بیرون ریخت. به کنارم اومد و منو تو بغلش کشید و پیشونی خیس از عرقم رو بوسید.
_هوف ... هوم تازه ملافه رو شسته بودم ...
بی حال میگم که به حرفم می‌خنده و لپمو ناز می‌کنه:
_خودم عوضش می‌کنم عزیزم.
 
______+18
 
(یونگی)
مردی که منو از همه چی مطلع کرد و دلیل اصلی گیر افتادنم شده بود ، حالا نقش ناجی رو گرفته بود!
طناب دور مچمو باز کرد و وقتی به چشمهام خیره شد ، تونستم ترس تو وجودش رو بخونم ... تو که اینطور می‌ترسی ، با چه دلو جرعتی وارد اینکار شدی ...
درحالی که چشمام ، رفتنش رو دنبال می‌کردن ، هم زمان دستهام طنابهای پام رو باز می‌کردن و وقتی ازاد شدم ، خودمو به جیمین رسوندم.
بدن بی جونش رو از روی زمین بلند کردم و محکم بغلش کردم ... جیمین من ...
_ی..یونگی ، هارو ...
قطره‌ی اشکم روی صورتش می‌ریزه و به هارو نگاه می‌کنم. با دیدن چشمهای گرد و درشتش ، لبخند غمگینی می‌زنم و اروم میگم:
_اون ح..حالش خوبه.
نگاهمو به جیمین میدم و دستشو می‌گیرم:
_می‌تونی بلند شی؟
درحالی که تمام تلاشش رو می‌کرد ، از روی درد چشمهاشو روی هم فشرد و گفت:
_د...درد داره ...
قربون درد کشیدنات برم اخه جیمین من ...
کاش همه‌ی دردای زندگی برای من ... و شیرینی‌های ابدیش ، متعلق به تو بود:)
کاش من جای تو ، زیر پای اون غولای سنگدل بودم ...
چیکار کنم برات ... چجوری دردتو اروم کنم ...
_یکم دیگه تحمل کن عشق دلم ... همه چیزو به من بسپر ، یونگی درستش می‌کنه ... باشه؟
بی جون لبخندی می‌زنه و دستش رو بالا میاره و روی گونم فرود میاره.
مدت کوتاهی گذشت که نگاهش رو جای من ، به دخترش داد و اروم گفت:
_م..میتونم هارو رو ببینم ... د..دلم براش تنگ شده.
بینیمو بالا می‌کشم و تنش رو که تمام مدت به اغوش کشیده بودم ، روی زمین سرد و خاکی رها می‌کنم و به سمت دخترم میرم.
نزدیکش که میشم ، بغلش رو برام باز می‌کنه.
اپا قربون دستهای کوچولو و صورت معصومت بره ... چطور دلشون اومد چنین فرشته‌ای رو از والدینش جدا کنن.
محکم بغلش می‌کنم که می‌تونم حرکت دستای کوچولوش روی کمرم رو حس کنم ... با همون کار ، هقی زدم و دستامو بیشتر دورش فشردم و چشمامو روی هم گذاشتم.
هاروی ما تونسته بود موقعیت رو درک کنه و حالا ، برای اروم کردن پدرش اون رو به نوازش گرفته بود ... چی زیبا تر از این!
اروم بلندش می‌کنم و به روی زمین ، کنار همسرم بر می‌گردم. با یکی از دستهام ، حواسم به هارو بود تا نیوفته و با دست دیگه‌ام ، جیمین رو به ارومی بلند می‌کنم و کمک می‌کنم بشینه که تکیه‌اش رو به دیوار پشتش میده.
هارو رو جلو می‌برم که خودش ، به بغل جیمین میره و لپش رو می‌بوسه.
سرشو توی گردن خاکیش فرو می‌بره و با بغض صداش می‌کنه:
_اپا ...
جیمین محکم بغلش می‌کنه و موهاشو ناز می‌کنه. لبخند نزدن به قاب زیبای روبه‌روم ، از محالات بود ...
یکم جلو میرم و اشکهای جیمینم رو پاک می‌کنم که لبخندی بهم می‌زنه.
حالا وقتش رسیده بود که از این جایه شوم بریم ... باید خانوادمو ببرم خونه:) ...!
مدتی که گذشت و جیمین از بغل کردن هارو سیر شد ، بچرو از بغلش گرفتم و گفتم:
_می‌زارمش تو ماشین ، فقط چند دقیقه صبر کن. قول میدم زود بر گردم مینی~
تنها سرش رو تکون داد و بی جون ، برای نشستن به زمین چنگ زد ... هارو جان رو ، همونطور که قول داده بودم تو ماشین می‌زارم و قبل از ترک کردنش ، سرشو می‌بوسم و میگم:
_زود از اینجا میریم دارلینگ.
در ماشینو بستم و زود پیش جیمین بر می‌گردم.
وقتی پیشش رسیدم ، تنهایی تلاش برای بلند شدن می‌کرد و هربار به زمین می‌خورد. با دیدن سست شدن زانوهاش ، سریع سمتش میرم و قبل از برخوردش با زمین ، از بازوش می‌‌گیرمش.
به لباسم چنگ می‌زنه و بی حال میگه:
_یونگی ...
_بزار کمکت کنم.
براید استایل بغلش می‌کنم و سمت بیرون قدم بر می‌دارم.
_خ..خیلی خستم ...
به صورت رنگ پریدش نگاه می‌کنم ... حال خوشی نداشت.
پیشونیش رو می‌بوسم:
_نمی‌تونم همینجوری ببرمتون خونه ، اول باید بریم بیمارستان.
طبق انتظارم ، با شنیدن حرفم اخم می‌کنه:
_یونگی ...
_مینی لجبازی نکن. وضعیتتو اصلا دیدی؟ به فکر خودت نیستی ، به هارو فکر کن. خدا می‌دونه باهاش چیکار کردن ، نمی‌تونیم ریسک کنیم باید حتما چک بشه.
تن صدام یکم بالا بود ، از این رو فکر کنم ازم ترسید ... اخه دیگه جوابی ازش نگرفتم!
به ماشین می‌رسیم که درو باز می‌کنم و روی صندلی می‌نشونمش و کمربندش رو براش می‌بندم. قبل از اینکه برم و طرف بیمارستان حرکت کنم ، سمتش خم میشم و صورتش رو که ازم می‌دزدید طرف خودم بر می‌گردونم.
لباشو می‌بوسم که مظلوم نگام می‌کنه. از اون فاصله‌ی کم ، به چشمهاش خیره میشم:
_ببخشید عزیزم ... یکم استرس دارم ، حواسم به لحن حرف زدنم نبود.
لبخند ملیحی زد و پیشونیش رو به سرم چسبوند. لحظه‌ای کوتاه ، پلکهاش رو روی هم گذاشت و بهم خیره شد که سرشو اروم تکون داد و گفت:
_درک می‌کنم ...
لبخند می‌زنم ، ازش جدا میشم و پیشونیش رو می‌بوسم.
 
***                                                              
(شخص سوم)
خواب شیرینی دیده بود و از اسودگی ، توی جاش تکون می‌خورد. انگار می‌خواست چشماش رو باز کنه.
سرشو تو بالشت تکون میده و پلکهاش رو از هم جدا می‌کنه که با چهره‌ی خوابالود ، اما همچنان جذاب دوست پسرش روبه‌رو میشه.
اروم می‌خنده و دستش رو ، روی لپای پف کرده‌ی مرد می‌زاره. از ساعت هم غافل نمیشه و با دیدن عقربه‌ی بزرگ که به عدد هشت می‌رسید ، با کلی تلاش دل از رخت خواب می‌کنه.
برای بیرون اومدن از تخت ، احتیاط می‌کرد تا هیونگش رو بیدار نکنه ... طرف کمد لباسها میره و می‌خواد یکی از هودی هاش رو برداره؛ اما دستش متوقف میشه و بجای برداشتن لباس خودش ، سمت کمد تهیونگ میره و یکی از هودی‌هاش رو برمی‌داره.
تصمیم گرفته بود تا بجای حبس کردن رون‌های خوش فرمش توی شلوار ، فقط باکسر بپوشه و به طبقه‌ی پایین میره ...
یخچال ، مثل اهنربا کوک رو به سمت خودش می‌کشه و وقتی در چند قدمیش قرار می‌گیره ، درشو باز می‌کنه:
_هومممم ... چی بخوریم ...
تک تک قفسه‌هارو با دقت نگاه می‌کنه و با دیدن توت فرنگی و گردو و شیر ، لبخندی می‌زنه و برشون می‌داره:
_تهیونگ "اوتمیل" دوست داره ...
وسایل مورد نیازش رو ، روی اپن می‌زاره. سمت کابینتی میره و با برداشتن جوی دو سر ، اونو به همراهه شیر توی ظرفی ترکیب می‌کنه.
ظرف رو توی ماکروویو می‌زاره و به مدت یک دقیقه ، روشنش می‌کنه.
البته که هنوز به ترسش از ماکرو غلبه نکرده بود ... توی تمام طول اون یک دقیقه که برای کوکی یک عمر می‌‌گذشت ، با دستهاش گوشهاش رو پوشونده بود و دندونهاش رو روی هم می‌فشرد!
مدتی بعد ، با شنیدن صدای بوق که خبر از تموم شدن یک دقیقه می‌داد ، گوش‌هاش رو ازاد می‌کنه و با لبخند کاسه رو از توی ماکروویو در میاره.
مقداری دارچین و شیره‌ی انگور و گردوی خورد شده بهش اضافه می‌کنه و سمت توت فرنگیا میره.
چاقوی نسبتا تیزی بر می‌داره و سرگرم خورد کردن و البته خوردن توت فرنگیا میشه.
در این بین ، تهیونگ با شنیدن صدای ماکرو توی جاش تکون می‌خوره و چشمهاشو باز می‌کنه.
اولین تصویری که می‌بینه ، جای خالی دوست پسرش بود ... بلند میشه و روی تخت می‌شینه و به مغزش یکم استراحت میده تا موقعیت رو درک کنه ... چندی بعد از تخت پایین میاد ، لباس راحتی می‌پوشه و دنبال صدا ، راهی میشه.
از پله‌ها پایین میاد و به اشپزخونه که می‌رسه ، فرد مورد علاقه‌اش رو پشت اپن ، درحال خورد کردن میوه‌ی مورد علاقه‌اش پیدا می‌کنه.
لبخند روی لبهاش می‌نشینه و به جونگ نزدیک میشه. از پشت اروم بغلش می‌کنه که پسرک از شوک ، کمی جابه‌جا میشه.
به واکنشش می‌خنده و گردنش رو می‌بوسه و چونش رو به شونه‌ی کوک تکیه میده.
با اشتیاق ، سرگرم نگاه کردن به حرکات دستهاش بود که دست کوک درحالی که توت فرنگی بین انگشتهاش داشت ، سمت دهنش میره.
ته‌ته دهنش رو باز می‌کنه و با صدا ، شروع به جوویدن می‌کنه.
_عوممم خوشمزست.
جئون با غرور لبخندی می‌زنه و توت فرنگی‌هارو به موادش اضافه می‌کنه و با ظرافت می‌چینه:
_اما اوتمیلی که من درست کردم خوشمزه تره.
لبخندی به حرفش می‌زنه و لپشو بوس می‌کنه.
_درد نداری؟
انگار خودش می‌دونست چقدر خشن عمل کرده ...
_یکم ، اما مهم نیست.
از بغل تاتا بیرون میاد ، کاسه رو سمت پسره مو فرفری میده و قاشقی روش می‌زاره و دستهاش رو به اپن تکیه میده.
تهیونگ ، قاشق پُری رو ، توی دهنش می‌زاره و می‌خوره ... طولی نمی‌کشه که چشمهاش رو از لذت و طعم خوب می‌بنده.
گرمای دارچین بهش مزه داده بود و ترکیب شیر و جو باعث می‌شد تو دهن لیز بخوره ... حس کردن تیکه‌های گردو با مخلوط توت فرنگی ابدار و نرم بود ... طعم شیرین شیره‌ی انگور لا‌به‌لای گردوها اوج خوب ماجرا بود ...
اون بهترین مواد رو اماده کرده بود ، گردوها خیلی نرم بودن ...
قطعا هیچکس به خوبی جونگ‌کوک نمی‌تونست این موادو باهم ترکیب کنه.
و برای کوکی ، شیرین ترین لحظه ، وقتی بود که دوست پسرش با عشق دست‌پختش رو می‌خورد.
چشمهای پف کردش ، حرکت لبهای صورتیش ، موهای نعنایی رنگش که بخاطره حالت‌دار بودنش چهرش رو بامزه می‌کرد ... همه و همه برای کوک معنای زندگی رو می‌داد.
تمام مدت با لبخند بهش خیره بود. خودش هم باورش نمی‌شد که می‌تونست انقدر یک نفر رو دوست داشته باشه.
~~~~~
یونگی ، روی صندلی انتظار نشسته بود و از استرس ، گوشت کنار ناخنهاش رو می‌کند.
فقط امیدوار بود که جمله‌ای مشابه "شکستگی استخوان" و.. رو از پرستار و دکترها نشنوه ... انتظار خبر خوب ، برای دختر و همسرش رو می‌کشید.
دندونهاش رو روی هم می‌فشرد و پاهاش رو از عصبانیت تکون می‌داد. پرستاری ، از اتاقی که روبه‌روش نشسته بود بیرون میاد و سمتش میره.
خطاب به یونگی میگه:
_عاقای مین.
با ترس و استرس سرش رو بالا میاره و به زنی که لباس فرم سفیدی برتن کرده بود ، نگاه می‌کنه. از جاش بلند میشه که به بازوی زن چنگ می‌زنه:
_حال همسرم خوبه؟ نیازه که بستری بمونه؟ د..دخترم چطور؟ سالمه؟ چیزیش نشده؟
پرستار برای پاسخ به تمام سوالاتش ، تنها لبخند ارومی می‌زنه و دستش رو روی دستهای مرد می‌زاره:
_اروم باشین ، حال هردوشون خوبه. فقط همسرتون نیاز دارن تا چند ساعت بیشتر بستری بمونن. کبودیهاشون برای بهبود به زمان نیاز دارن و زخم روی صورتشون ، خوشبختانه اونقدر عمیق نیست. برای ساکت کردن درد ، بهشون دارو تزریق کردیم و چون خواباور بود ، طول می‌کشه تا بهوش بیان.
_می‌تونم ببینمش؟
سرش رو با مهربونی تکون میده و به اتاق اشاره می‌کنه:
_البته. وقتی سرم تموم شد ، دکتر دوباره نگاهی بهشون می‌ندازه و اگر موافقت کردن ، اجازه‌ی ترخیص رو میدن نگران نباشین.
مین سرش رو اروم تکون میده و سمت اتاق میره که همراهش ، پرستار وارد میشه. در فاصله‌ای مشخص وایمیسته تا سوالهای دیگه‌ی یونگی رو برطرف کنه.
مرد به تخت نزدیک میشه و تن بی جون پسرکش رو روی تخت نظاره می‌کنه. کبودیها کل بدنش رو نقاشی کرده بودن ، می‌تونست زخم کوچیکی رو روی پیشونیش ببینه ... گوشه‌ی لبهای قشنگش زخم بودن و یکی از دستهاش با باند سفیدی بسته شده بود.
با دیدن دستش ، درحالی که بهش اشاره می‌کرد ، با ترس پرسید:
_دستش چی‌شده؟
پرستار قانع و مهربون جواب داد:
_انگار با چاقو مجروح شده بودن ، درسته؟ دکتر گفتن علاوه بر زخم ، دستشون در رفته ... مثل وقتی که کسی ، برای ازار دیگری پاش رو روی دستش بزاره و به قصده اذیت ، اون رو له کنه! دستش رو جا انداختن اما برای محافظت و کمتر کردن درد ، باند لازم بود.
*یون نگاهش رو از پرستار می‌گیره و به جیمین میده ... با خودش لعنتی به ناپدری و افرادش می‌فرسته و کنار تخت جیمین می‌شینه.
دست مینی رو می‌گیره و می‌بوستش.
پرستار ، دودل کمی بهشون نزدیک شد. از حرفش مطمئن نبود اما گفت:
_ببخشید عاقا اما ...
یونگی که سمتش برگشت ، ادامه داد:
_چطور این اتفاق افتاد؟ ا..اشتباه برداشت نکنین ... فقط لازم بود ک...
_فقط ... فقط چند نفر بهمون حمله کردن ، همین.
_اوه ... خب ... متاسفم.
مرد سرش رو تکون میده و نفس عمیقی می‌کشه. بعد از چند دقیقه دست دست کردن ، حرفش رو رک می‌زنه:
_می‌تونم باهاش تنها باشم؟
پرستار که متوجه اشتباهش شد ، هول کرد و گفت:
_اا..البته ببخشید.
تعظیمی به یونگی کرد و از اتاق بیرون رفت.
یون سمت همسرش برگشت و همونطور که چونش رو روی تخت گذاشته بود ، با دقت تک تک اجزای صورت جیمینو نظاره کرد.
زبونشو به لبهاش کشید و دست جیمینو گرفت و بوسید. ریشه موی ریخته شده تو صورت مینی رو ، پشت گوش انداخت و سر پسرو به نوازش گرفت.
با خودش زمزمه کرد:
_جیمینم ...
اما موشرابی تقریبا هوشیار بود و تو اون لحظه ، می‌تونست صدای مرد رو بشنوه. از این رو ، دستش رو که گرفته بود ، فشرد و لب زد:
_یون.
_جانم عزیزم ... بگو چی می‌خوای؟
نوازشهای مداومش دردش رو تسکین می‌داد و جیمین چشمهاش رو روی هم گذاشته بود.
_خ..خیلی خوابم میاد ... درد داره ...
یونگی نگران به بدنش نگاه می‌کنه:
 _کجات درد می‌کنه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پ..پهلوهام ...
چشمهاشو روی بدن مینی برد و با دستش اروم شروع به ماساژ دادن اون قسمت کرد.
_هارو رو بردم بخش کودکان. دکتر گفت مشکلی نداره فقط بدنش یکم کوفته شده. وقتی سرمت تموم شد می‌تونیم بریم خونه.
_ال..ان حالش خوبه؟
یونگی لبخند مهربونی می‌زنه و لپش رو می‌بوسه:
_اره عزیزم. تو ماشین منتظرمونه. نمی‌تونستم بزارم اینجا بمونه ، پر الودگی و سر و صداست.
درحالی که چشمهاش بسته بود با صدای خوابالودی جواب داد:
_هومم ... کار خوبی کردی.
یونگی به وضعیتش لبخندی می‌زنه و صورتشو ناز می‌کنه.
_یکم بخواب و استراحت کن. کارمون که تموم شه ، می‌تونیم بریم خونه ...
~~
7:05 am
(تهیونگ)
سیب‌زمینی ها رو با احتیاط توی تابه می‌ریزم که بلافاصله با تماسشون به روغن ، صدای بلندی از خودشون ایجاد می‌کنن.
لبخند رضایتمندی رو لبهام می‌شینه که سمت اپن بر می‌گردم و بقیه‌ی سیب‌زمینی ها رو خورد می‌کنم.
حرکت چاقو ، نرم و سریع بود و از این رو سرعت عملم بالا رفته بود. همونطور سرگرم کارم بودم که گوشیم زنگ می‌خوره.
با دیدن اسم هیونگ ، چاقو رو کنار می‌زارم و مشتاق جوابش رو میدم:
_یونگی هیونگگگ! آیگو دلم برات تنگ شده.
برعکس صدای بلند من ، صدای اون گرفته بود ... می‌تونستم تشخیص بدم که کلافه و عصبیه و این منو می‌ترسوند.
_عاح تهیونگا ...
_چیزی شده هیونگ؟
صدای لبخند ارومش توی گوشم پخش میشه:
_من می‌خواستم مقدمه‌چینی کنم ، اما تو مثل همیشه زودتر از وقتش فهمیدی.
_هیونگ این چه حرفیه. خودتم می‌دونی که نیازی به مقدمه نداری ، فقط باهام رو راست باش. داری نگرانم می‌کنی.
_تهیونگی ... اون عوضی برگشته.
*تکونی به سیب‌زمینیا میدم و با شنیدن حرفش ، چشمام بزرگ میشه:
_چی داری میگی ... ناپدریت؟ چطور؟ یه مدت خوب غیبش زده بود.
_منم همین فکرو می‌کردم ... عاح ، به کمکت نیاز دارم.
_فقط بهم بگو چه کاری از دستم بر میاد هیونگ؟
_وکیل ... یه وکیل خوب و کار بلد می‌خوام. می‌خوام طوری تو کارش ماهر باشه که تا چند سال براش حکم بدوزن. اینبار می‌خوام بندازمش زندان ، طوری که دیگه برنگرده و حتی جرعت فکر کردن به خانوادم رو هم نداشته باشه!
*پوزخندی میزنم ... پیش خوب کسی اومدی هیونگ.
_حل شده بدون. کی ازش شکایت می‌کنی؟
_امروز ، نمی‌خوام طولش بدم.
_خوبه. بیا فردا همو ببینیم ، با وکیلت اشنات می‌کنم.
~~
کش و قوصی به بدنم میدم و دستی به چشمای خستم می‌کشم.
فقط یکم دیگه ... یکم دیگه مونده تا تموم شه. با فکر کردن به لحظه‌ای که پدر کارم رو می‌بینه و تصور اون لبخندهای شیرینش که گوشه‌ی چشمهاش رو چین می‌داد ، بیشتر مشتاق تموم کردن پروژه بودم.
دستم رو موس لپتاب می‌شینه و ادامه‌ی کار رو دنبال می‌کنم که دره اتاق باز میشه.
سمت کوکی که اومده بود بر می‌گردم و با صورت مهربونش مواجه میشم. چشمهای خندونش ، دلیل لبخندم میشه که جلو میاد و روی پاهام می‌نشینه. یکی از دستهاشو دورگردنم می‌ندازه و با دست دیگه‌اش صورتمو می‌گیره ، اروم جلو میاد و می‌بوستم.
_خیلی وقته پشت میز نشستی ، یکم استراحت کن عزیزم.
_عوممم ولی فقط یکم مونده تا تمومش کنم.
به مانیتور نگاه می‌کنه و درحالی که ابروهاش از کنجکاوی روی پیشونیش شناور بودن ، گفت:
_روی چی کار می‌کنی؟ حتما برات خیلی مهم بوده که ساعتها پاش نشستی.
به جای نامشخصی خیره بودم که لبخند محوی می‌زنم:
_همینطوره.
نگاهم می‌کنه و با دستم کمرش رو نوازش می‌کنم:
_بابا بهم یه پروژه داد و ازم کمک خواست. تا به حال چیزی به این خوبی تحویل ندادم ، برای دیدن واکنشش دل تو دلم نیست.
ذوقی می‌خنده و شونهاشو بالا میاره:
_واقعااا؟ واو بهت افتخار می‌کنم مستر کیم!
دستمو روی قلبم می‌زارم و حرکات کسی که به سینش تیر خورده رو تقلید می‌کنم:
_عاااح جئون ... فقط همین افتخار تو بود که بهم جون دوباره داد.
با خنده ، ضربه‌ای به بازوم می‌زنه:
_دیوونه.
صدای خندهامون باهم ترکیب میشن اما طولی نمی‌کشه که هردو ساکت میشیم ، به چیزای متفاوتی فکر می‌کردیم ...
حالت صورت کوک ، حالا از ذوق زده به نگران تغییر داده بود.
درحالی که دستشو روی شونم گذاشته بود ، گفت:
_اما تاتا نیاز به استراحت داره ...
صورتمو با دستای کوچولوش قاب می‌گیره:
_چشمهای نازتو نگاه کن ... قرمز و خستن. توی این نور کم خیلی به مانیتور خیره بودی.
چونمو جمع می‌کنم و خودمو تو بغلش می‌ندازم:
_جونگ‌کوکاااا.
_هیونگ میشه یکم استراحت کنی؟ مطمئنم هنوز کلی وقت برای تکمیلش داری و سلامتیت مهم تره ... لطفا.
از اغوش گرمش بیرون میام و نگاهش می‌کنم و دستمو رو گونه‌ی نرمش فرود میارم. سرمو کج می‌کنم و میگم:
_چطوری می‌تونم با چهره‌ای به این مظلومی مخالفت کنم؟
سریع لبخندی می‌زنه و ازم تشکر می‌کنه.
بعد از ذخیره کردن اطلاعاتی که به دست اورده بود ، لپتابو خاموش می‌کنم و درشو می‌بندم. بلافاصله کوکو از روی پاهام بلند میشه و به جای گرفتنِ کل دستام ، فقط انگشت اشارمو می‌گیره و بلندم می‌کنه.
_دوست داری نقاشیمو ببینی؟
انگار که قلبم از شنیدن حرفش دوباره شروع به تپیدن کرده بود.
ناباور می‌پرسم:
_د..دوباره شروع به نقاشی کردی؟
با لبخند مهربونش سرشو تکون میده و منو سمت اتاق کارش می‌کشونه و وارد اتاق میشه.
دستمو رها می‌کنه و به سمت پارچه‌ای که روی بوم کشیده بود میره. با برداشتن اون پارچه ... اثر هنریش رو باهام به اشتراک می‌زاره و با دیدنش ... به معنای واقعی کلمه زبونم بند اومده بود.
اینکه دوباره شروع به نقاشی کرده بود برام خوشحال کننده بود. یه مدت از همه چیز حتی زندگی و ادمهاش ناامید شده بود و همه چیزی که بهش علاقه داشت رو رها کرده بود.
انگار جونگ‌کوکی من دوباره به زندگی برگشته بود ... جونگ‌کوکه هنرمند من.
با لبخند سمتم میاد و نگاهش رو بین من و نقاشی می‌چرخونه:
_چطوره؟
واقعا پرسیدن داره؟ خودت از اثر هنری‌ای که خلق کردی خبر نداری جونگ‌کوکا ... هیچوقت چیزایی که می‌کشیدی رو درک نکردی و بنظرت به حد کافی زیبا و خوب نبودن در صورتی که باید اونارو پرستید! همیشه طوری اونارو ترکیب می‌کنی و رنگ‌هایی می‌سازی که ادمیزاد تا به حال به عمرش چنین ترکیبی ندیده ... اون حسی که توی نقاشیات هست ... من عاشق اون هیجانیم که موقع دیدن نقاشی‌هات بهم دست میده ...
*لبخندی می‌زنم و در جواب سوالش میگم:
_کلمه‌ای بالاتر از فوق العاده و معرکه داریم؟
سمتش بر می‌گردم و دستهاشو می‌گیرم:
_خیلی خوشحالم که دوباره به اینکار برگشتی کوک.
_راستش ... خودمم دوستش داشتم! حس تازگی داره ... حس خوب.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 19, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Can You Love Me?!Where stories live. Discover now