4

262 44 6
                                    

همین که به خونه رسید لباس هاشو در اورد و توی لباسشویی انداخت و وارد حموم شد

زیر دوش ایستاد اب سرد زخمهای بازش رو میسوزوند

بدنش تقاضای خواب داشت اما با سر سختی مقاوت میکرد

باید رد هایی که ییبو روی بدنش گذاشته بود رو از بین میبرد

عصبی بود

خودش هم میدونست دلیلی که با ییبو خوابید فقط اطلاعات نبود

این عصبیش میکرد

خودش رو شست و از حموم بیرون اومد جلوی ایینه ایستاد و حوله اشو باز کرد

همون ایینه ای که کمتر از دو هفته قبل جلوش ایستاد و ارزوی یک بدن پر از زخم و کبودی رو کرد

الان به خواستش رسیده بود ولی غم عمیقی رو توی قلبش احساس میکرد

دست روی کبودی گردنش گذاشت

با صدای زنگ گوشیش انگار به افکارش چنگ انداخته باشن

صورتشو با حالت چندشی جمع کرد و نگاهی به ساعت کرد باورش نمیشد ساعت 7 صبحه

حدس این که کی باهاش تماس گرفته سخت نبود

تنها کسی که شمارشو داشت لی سو بود

جواب داد: سلام هانی

صدای ذوق زده لی سو توی گوشی پیچید: واو ژان خوبی؟

پوزخندی به زخماش زد و گفت: خوبم چیزی شده؟

لی سو: امشب یه قرار کاری داریم امروز نمیام شرکت غروب ادرس و ساعتو برات میفرستم

ژان: اوکی

تلفن رو قطع کرد و لباس هاش رو پوشید

وقت برای استراحت نداشت باید میرفت شرکت

قهوه ها رو از کافه همیشگی گرفت و بعد ترکیب کردنشون به سمت شرکت رفت

همین که وارد شد شرکت توی سکوت فرو رفت

با اینکه مستقیم به رو به روش خیره بود با این حال میتونست حدس بزنه که دخترا در گوشی راجبش حرف میزنن

بی توجه اول قهوه ون روهان رو برد و مثل همیشه برنامه رو براش خوند

ون روهان سر تکون داد و گفت: لی سو بهت خبر داد؟

ژان: بله

ون روهان: خوبه درست انجامش بدین . میتونی بری ولی دم دست باش

از اتاق بیرون اومد

خوشحال بود ون روهان از کاری که دیروز کرده بود حرفی نزده بود

بدون در زدن وارد اتاق ییبو شد

ییبو در حال صحبت با تلفن بود

چشم غره ای به ژان رفت و دوباره مشغول صحبت کردن شد

ژان نگاهی به مبلا که عوض شده بودن کرد و نشست

Asir Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu