مدتی میشد که از بحثشون گذشته بود و یونگی حالا منتظر بود تا جه بوم باهاش تماس بگیره و بگه که همه چی تحت کنترل انجام شده. ذاتا ادم صبوری بود اما اهمیت این کار انقدری بالا بود که استرس کمی و تو بدنش به جریان بندازه.
"هوسوک میدونی که با غذا نخوردن چیزی تغییر نمیکنه"
این سومین باری بود که صداش میکرد و صبرش داشت تموم میشد. اینکه همه ی تلاششو میکرد تا اونو راضی نگه داره، از همه ی نقشه هاش برای نجات دادن و امنیت اون گذشته بود و اینکه قرار بود جون خیلیا رو به خاطرش تو خطر بندازه و هنوز هوسوک برای خوردن یه غذا باهاش لج کرده بود عصبانیش میکرد.
صفحه ی لپ تاپش و محکم بست و جعبه ی پیتزای دست نخورده رو از روی میز برداشت و سمت تختی که هوسوک روش نشسته بود رفت.
قدم های محکم و اخم های توهم رفته اش نشون میداد چقدر خسته شده از اینکه پسر مقابلش درکش نمیکنه اونم درست تو شرایطی که تحت فشار شدیدی بود.
جعبه رو درست مقابل پاهای هوسوک پرت کرد و خودش کنارش نشست. هوسوک از افتادن ناگهانی اون جعبه جلوش سرشو بلند کرد و به یونگی نگاه کرد.
چشماش خسته بودن و زیرشون رو به سیاهی میرفت. معلوم نبود تا همین دقیقه که نگاهش میکنه چقدر فکر و خیال کرده"یونگی پوفی کشید جعبه رو باز کرد و قسمتی از پیتزارو از توش بیرون کشید و سمت هوسوک گرفت.
"میشه مثل بچه های دو ساله رفتار نکنی و غذاتو بخوری؟ بد شدن حال تو اخرین چیزیه که میخوام تو این شرایط اتفاق بیوفته"با وجود همه ی عصبانیتش هنوزم باهاش اروم و نرم حرف میزد. مشخصا همه ی قوانین در قبال پسر مورد علاقه اش تغییر میکردن.
هوسوک تخس تو چشمای گربه ای یونگی نگاه کرد و غر زد"همه چیو بهم بگو بعد به غذا خودن فکر میکنم"
یونگی چشماشو روی هم فشرد و تیکه ی پیتزارو توی جعبه پرت کرد. دم عمیقی گرفت و بازدمشو آه مانند بیرون داد.
"به وقتش هوسوک به وقتش."
دستشو تو موهای بلند شده اش که فرثت کوتاه کردنشون رو نداشت کشید. خودشم نمیدونست وقتش کیه. فقط میدونست ترسیده بود ادمی که چهار سال پیش رهاش کرده بود تو همچین شرایطی با وجود همه چی بازم رهاش کنه. بعید نبود البته. حتی از زبان بدن هوسوک هم میتونست بفهمه که هرلحظه منتظره این در باز بشه تا ازش بیرون بره.
البته دلایلی که هوسوک داشت برای رفتن با ذهنیت یونگی فرق میکرد. یونگی از بی اعتمادی نگران ترک شدن بود و هوسوک دنبال یه راه برای با خبر کردن جین.
"تویی که تا بوی دردسر و حس کردی خواستی بری و جا بزنی انقدر اصرار نکن واسه فهمیدن همه چی. تویی که حتی کاری که چهارسال پیش هم کردی رفتن بود. نمیتونم همه چیو بهت بگم وقتی فرار کردن و پنهون کردن خودت از من اولین تصمیمیه که به ذهنت میرسه هوسوک عوضی"

YOU ARE READING
Indigo Night | SOPE
Fanfictionفیک Indigo Night 🌙 کاپل [ سپ، نامجین، کوکمین] ژانر: جنایی، ملو انگست، اکشن, مافیا خلاصه [ دوست مین یونگی پسر رییس مافیای سئول سال ها قبل تو یک روز ناپدید میشه و هرگز پیداش نمیشه، اما چی میشه اگه اون شخص بعد از چهار سال با نقش متفاوتی به زندگیش برگر...