Seokjin's pov
همه چیز احمقانست. صدای پچ پچ مزخرفی که از پشت در میاد و رفت و آمد های عجیب غریبشون تو اتاقم.
همه اش احمقانست. اینکه من جای اون زندم هم احمقانست. من میتونستم توی اون ماشین لعنتی کنارش باشم و بعد...بوم.با تصورش میخندم اما نه لب هام تکون میخورن و نه چشمام. نمیخوام بازشون کنم. نمیخوام از جام بلند شم. بدنم خیلی خستست. منم خستم.
روحم خستست.صداشون که هر چند دقیقه یه بار در اتاق و باز میکنن و یه چیزی راجع به وضعیت من به هم دیگه میگن و میشنوم اما هنوزم نمیخوام بلند شم.
کاش تنهام بذارن.دیگه هیچ چیز و نمیخوام. بدون نامجون همه بهتره برن بمیرن.
بازم میخندم به افکار احمقانه و ترسوی خودم. من از اولشم یه بازنده بودم. بابا باید قبل مردنش اینو میفهمید تا این گنگ و به من نسپره. تا بار انتقامش رو شونه های یه بازنده ی ترسو که تو اتاقش خودش و حبس کرده و نمیخواد حتی بفهمه چه بلایی سر مهم ترین ادم زندگیش اومده سنگینی نکنه.
یه آخ سنگین رو لبام میشینه و میدونم از درد قلبم واسه مرگ باباست. واسه مرگ مامان. واسه مرگ اخرین عضو خونوادم...واسه نامجون.
درد هی داره بیشتر میشه و انگار میخواد نفسمو ببره.
انگار مغزم خودش داره برای متلاشی شدنش تلاش میکنه و دست و پا میزنه.نمیخوام به نا امیدی بقیه فکر کنم. میدونم حتما خیلی نا امید شدن که با این اتفاق خودمو باختم.
شاید چون نمیدونن خیلی وقته از تظاهر به قدرت خستم و این فقط یه ضربه بود تا خودم و رویاهام و هدفایی که پشت هم چیده شد رو فرو بریزه.اما چطور میخوان سرزنشم کنن؟ مگه مردن اون فقط یه اتفاق کوچیکه که فراموشش کنم؟
تو خیال خوش بودم که فکر میکردم دنیا یه بار دیگه من و با مرگ خانوادم به چالش نمیکشه. انگار فراموش کرده بودم باید توقع هرچیزی و داشت.
به مرگش که فکر میکنم سرما زیر پوستم نفوذ میکنه.
این بار زیر فشارش کم اوردم. زانوهام رمق بلند شدن و ندارن.تو فقط یه پسر کوچولوی دست و پا چلفتی و باهوش بودی که با هفته ای ۱۰ تا کتاب خوندنش رو مخم میرفت. قرار نبود بیارمت تو این بازی که اینجوری بدون دلیل بمیری و حالا از عذابش نتونم نفس بکشم نامجونی.
فکر کنم درستش اینه که از جام بلند شم و برای پیدا کردن کسایی که این بلارو سرش اوردن خودمو به اتیش بزنم. اما نمیتونم. برای این لحظه، توی این دقیقه، فقط میخوام نباشم. وجود نداشته باشم و نفس نکشم. ردی از خودم باقی نذارم.
شاید باید برم. اگه قرار نیست برگرده نمیخوام زندگی کنم.صدای ویبره رفتن گوشیم روی تخت و میشنوم. اهمیتی نمیدم کدوم احمقی داره بهم زنگ میزنه. همتون برید بمیرید فقط اونو بهم برگردونید.

YOU ARE READING
Indigo Night | SOPE
Fanfictionفیک Indigo Night 🌙 کاپل [ سپ، نامجین، کوکمین] ژانر: جنایی، ملو انگست، اکشن, مافیا خلاصه [ دوست مین یونگی پسر رییس مافیای سئول سال ها قبل تو یک روز ناپدید میشه و هرگز پیداش نمیشه، اما چی میشه اگه اون شخص بعد از چهار سال با نقش متفاوتی به زندگیش برگر...