Part 1 [ the return]

2.2K 200 52
                                    

اخرین سفارش که یه جعبه ی بزرگ از گل های افتاب گردون بود رو آماده میکرد. با دقت و حوصله تک تک شاخه هارو قطع میکرد و گل ها رو توی قالب میذاشت.

این جعبه زیادی بزرگ بود و این سومین روزی بود که این سفارش و قبول میکرد.

سومین روزی که یه پسر قد بلند با یه ماسک مشکی و کلاه بزرگ میومد و این گل هارو سفارش میداد و میرفت و دوباره واسه تحویلشون بر میگشت. اعتقادی به تماس گرفتن و سفارش دادن هم نداشت و اصرار داشت خودش بیاد و سفارش بده.

البته یونگی توجه خاصی بهش نمیکرد وگرنه تا الان باید متوجه اشنا بودنش میشد. باید میشناختش.

اون به سختی حتی مشخصات پسر و به خاطر میاورد و اینکه به بلند بودن قدش دقت کرده بود به این دلیل بود که موقع صحبت باهاش مجبور بود کمی سرشو بالا بگیره. در حد چند کلمه بدون نگاه کردن به صورت پنهان شده زیر ماسکش کارشو راه مینداخت.

و این تنها چیزی بود که میتونست بخاطر بیاره.
بعد از تموم شدن این سفارش میتونست بره خونه و به بقیه کاراش برسه. شاید یکم تو استودیوش خودش و حبس میکرد تا بتونه بالاخره بعد از دو ماه خالی بودن مغزش اهنگ جدیدی بسازه و روش کار کنه.

این روز ها حتی گل ها هم نمیتونستن بهش مودی که میخواست رو هدیه بدن. تنها دوستاش هم دیگه کمکی بهش نمیکردن.

"سلام"

سرشو بالا اورد. کی انقدر غرق فکر کردن شده بود که متوجه برگشتن این پسر نشه.
سری تکون داد و زمزمه کرد"تا ۵ دقیقه ی دیگه تموم میشه"

مثل همیشه اروم و سرد. بدون هیچ حرف و حرکت اضافه و غیر ضروری ای.

"عجله ندارم. همینجا میشینم"

بازم توجهی نکرد. سعی کرد صدایی که انقدر اشنا بود و نادیده بگیره.

"حس نمیکنی یکم زیادی بد اخلاق شدی؟"

یونگی همچنان ساکت بود و به کارش ادامه میداد‌. به این فکر میکرد که بهتر بود زودتر تمومش کنه و از دست این پسر پر حرف خلاص شه. شباهتش به "اون" داشت ازارش میداد.

"نمیخوای باهام حرف بزنی هیونگی؟"

یونگی به سرعت با شنیدن لفظ "هیونگی" سرشو بالا اورد. دستش کمی لرزید.

نه، امکان نداشت.

فقط سوءتفاهم بود. با اخم سری تکون داد و جعبه رو به پایان رسوند. اخرین کار این بود که برگ های اضافه که از کنار جعبه بیرون زده بود و با قیچی ببره.

Indigo Night | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora