part 4 (both hurt)

623 134 41
                                    


پایان فلش بک، زمان حال
صدای خنده ی تهیونگ تو گوشش پیچید.
"خب خوبه هیونگ. پس موفق شدی راضیش کنی حرف بزنین"

هوسوک بی حوصله زمزمه کرد"هاه اره..خیلی سخت نبود. فقط کافی بود...یکم اشک بریزم"

تهیونگ چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد صدای فوت کردن نفسش تو گوشی پیچید"تو خوبی اره؟ میتونی انجامش بدی درسته؟"

هوسوک تمام تلاششو میکرد که نلغزه اما این جمله ی تهیونگ انگار داشت حالشو بهم میزد.
"من خوبم لعنتی چرا نباید خوب باشم؟ مگه همینو نمیخواستم؟ مگه این نقشه ی فاکی چیزی نبود که ۴ سال منتظرش بودم. حالا چه فرقی داره اگه کسی که قبلا دوستم بوده کسی باشه که باید نابودش کنم؟ مگه این همه ی چیزی نیست که من میخوام؟"

صداش اروم شد. اونقدر اروم که تهیونگ نتونست زمزمه ی کوتاهشو بشنوه"پس چرا قلبم درد میکنه؟"

"خیلی خب هیونگ، من فقط یه سوال پرسیدم."

"معذرت میخوام ته. باید برم"

هوسوک اخرین جملشو گفت و بدون صبر کردن برای خداحافظی قطع کرد. به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت شده بود.

اینه ی ماشینو پایین اورد و نگاهی به خودش کرد. ساده بود. مثل همیشه. موهای مشکیش توی صورتش ریخته بود و صورتش و معصومانه تر کرده بود.
کمربند ایمنیشو باز کرد و پیاده شد. در ماشین و قفل کرد و قدم های محکمشو سمت کافه برداشت.

سعی میکرد با نفس های عمیق قلبشو کنترل کنه و قانعش کنه که فشرده نشه و برای بار هزارم سناریوی تکراری "اگه تو یه دنیای دیگه همدیگه رو میدیدم عاشقت میموندم" و مرور نکنه.

به این فکر کرد که کاش توی دنیای موازی رو به روی هم قرار میگرفتن، عاشق میشدن و این بار سرنوشت جور دیگه ای رقم میخورد. میتونست بدون شکل گرفتن نفرت درون قلبش برای عشقش عاشقی کنه.

افکارش و کنار زد و به خودش تشر زد. الان وقت سست شدن نبود. نباید حالا که تو دو قدمی هدفش بود افسار قلبشو رها میکرد.

وقتی وارد شد، گرمای مطبوعی به صورتش برخورد کرد. چشم چرخوند تا یه جای خلوت گیر بیاره تا زمان حرف زدن به مشکل نخورن. اما در کمال تعجب یونگی‌و دید که سر گوشه ترین میز نشسته بود و با ارامش همیشگیش فنجونی و سمت لبش میبرد و مینوشید.

هوسوک سمتش رفت. بازی شروع میشه.

"هیونگ"

یونگی سرشو بالا اورد"بشین"

"هنوز طبق عادت زود-"

Indigo Night | SOPEWhere stories live. Discover now