کوک:
صبح با درد شدید زیر شکمم از خواب بلند شدم. باید میرفتم شرکت راه دیگه ای نبود .. پاشدم و دوش آب گرمی گرفتم و کت و شلوار مشکی رنگمو تنم کردم. تمام مدت یه چیز تو فکرم بود. باید برم. برای همیشه. دیگ نباید برگردم . این بهترین موقعیتم میتونست باشه. تهیونگ هیچوقت منو ناراحت نکرده بود که بخوام بهونه ای برای رفتنم داشته باشم . فک کنم این تنها راه بود. تصمیممو گرفتم . یک ساک چرم از کمد برداشتم و چند دست لباس و چیزای ضروریمو داخلش گذاشتم . یه نفس عمیق کشیدم و زیپ ساک و بستم.
-خیلی خب کوک دیگ وقتشه که بری پسر. قوی باش تو داری تصمیم درستو میگیری . این بهترین راهه. آره درسته بهترین راهه
سمت در اتاق رفتم. به پشت سرم نگاه کردم و روی میز عطر تهیونگ رو دیدم. برگشتم سمت میز و تمام ریه ام رو از عطرش پر کردم.
-کوکی این اخرین باره که این بو رو حس میکنی
اه چه مرگم بود. مگه همینو نمیخواستم مگه نامجون رو نمیخواستم. حالا چه مرگم بود .. عطر رو روی میز گزاشتم
-همیشه ترک کردن عادتا سخته کوکی نگران نباش تو میتونی .تو زودتر از چیزی که فکر کنی فراموشش میکنی.
سمت در رفتم و درو باز کردم . ته کنار در روی زمین خوابش برده بود . انگار قلبم داشت فشرده میشد . عزمم رو جزم کردم و اروم از کنارش رد شدم و به سمت ماشین رفتم. اول از همه به نامجون زنگ زدم
-الو نامجونی سلام صبحت بخیر
×سلام بیبی صبح توام بخیر. شرکت منتظر دیدنتم میدونی که چقد دلم تنگ شده
- نامجون راستش باید یه چیزیو بگم
×عا بگو . نگران شدم چه اتفاقی افتاده
-من و تهیونگ سر یه مسئله ای بحث کردیم و الان من وسایلمو جمع کردم و نمیخوام برگردم پیشش. و اینکه خب میدونی من دو سالی هست ک خونمو بخاطر موندن با ته فروختم . میشه یه مدت پیش تو باشم تا کارامو راست و ریس کنم؟
×کوکی دیوونه شدی؟ معلومه که میتونی بعدشم فکر کردی من میزاشتم تو جایی بری اخه. منم ناراحت شدم که بخاطر اون دعوا الان ناراحتی ولی خب راستش بد نشد الان دیگ کنار خودم دارمت . لطفا امروزو بمون خونه من و شرکت نیا اینطوری اعصابتم آرومتر میشه من خودم کاراتو انجام میدم
- مرسی نامجونی واقعا نمیدونم چی بگم .
×آدرس رو که بلدی. رمز در ورودی 191998
- صبر کن ببینم این که خیلی شبیهه..
× تاریخ تولدت؟ آره کوکی باهوش درسته
-تو خیلی عجیبی نامجونی
×عجیب ترم میتونم بشم
خندیدیم و از هم خداحافظی کردیم .. شنیدن صداش دل گرمم کرد . بسمت خونش رفتم . وقتی رمز در و میزدم لبخندمو نمیتونستم کنترل کنم. وای یعنی واقعا دوسم داره؟
وارد خونه شدم و بسمت تخت رفتم تا یکم استراحت کنم و دردم کمتر بشهسمت در اتاق رفتم. به پشت سرم نگاه کردم و روی میز عطر تهیونگ رو دیدم
YOU ARE READING
Fake Love
Fanfictionتهکوک تهیونگ و نامجون از سهامداران یک شرکت بزرگ هستند و باهم رقابت زیادی دارند و این مسئله اتفاقاتی رو طی داستان رقم میزنه.