مین یونگی تنها فرزند صاحب شرکت مین،با یه قاشق نقره تو دهنش بدنیا اومد.اون تو گرونترین و جذاب ترین ویلای کره بزرگ شد.از اونجایی که تنها بچه بود مورد علاقه و عشق زیادی قرار گرفت.اخر هفته هاش اکثرا با هدیه ها و شیرینی هایی که والدینش از کشور های خارجی اورده بودن پر شده بود.خونه اش پر از خدمتکار بود.از سن ۵ سالگی یه پیشکار به نام ارون داشت.اون هرچیزی که میخواست داشت،فقط لازم بود اسمش بگه و چیزی که میخواست براش فراهم میشد.لوس،مین یونگی تعریف کامل لوس بود.اون وسایلش دوست داشت.اصلا خوشش نمیومد کسی به وسایلش دست بزنه،اگه کسی دست میزد اون،اون وسیله رو رها میکرد.بعضی وقتا،حتی چیز های خاص مثل :هدفونش،لپ تاپش،ایپدش،بعضی از عروسک پولیشی هاش.هیچ کس اجازه دست زدن به اون هارو نداشت.اون یه روانی تمیز بود،یا حداقل اینطور فکر میکرد.اون جای همه چیز میدونست و حتی اگه یه سانتیمتر جابهجا شده بودن باعث میشدن اذیت بشه.
یونگی ۶ ساله وقتی صدای فرود اومدن هلیکوپتر شنید از تخت کینگ سایزش پرید پایین.پدر و مادرش بعد از کارهاشون توی یه کشور خارجی برگشته بودن خونه.
یونگی وقتی از هلکوپتر پیاده شدن دویید طرفشون.
+مامان،بابا دلم خیلی براتون تنگ شده بود.خانم مین وقتی یونگی بهش رسید و محکم بغلش کرد گفت.
#اوه مین کوچولو،مامان هم دلش برات تنگ شده بود.اقای مین وقتی رسید پیششون گفت.
#مواظب باش عزیزم،مامان مریضه.یونگی با نگرانی پرسید.
+ها؟چیشده مامان؟مریضی؟#نه مامان مریض نیست.و ببین چی برات اوردیم.بهترین شکلات از سوئد.گفتی میخوای این امتحان کنی،نگفتی؟
خانم مین گفت و یه جعبه بزرگ شکلات به یونگی داد.+اوه،ممنون مامان.ارون کمک کن.
یونگی گفت و جعبه رو به ارون داد.#خوش امدید خانم و اقای مین.باید خسته باشید.بفرمایید داخل.
ارون گفت و بهشون تعظیم کرد.خانم مین از یونگی پرسید.
#خب،درس هات چطور پیش میرن یونگی؟یونگی با افتخار جواب داد.
+عالی،من با ۵ نمره بیشتر از نامجون بهتر شدم.نظر اقای مین به گفتگو جلب شد و گفت.
#واو نگفتی نامجون شماره یک کلاستونه؟+اره،خب اون این بار هم اول شد،ولی موضوع اینه که من تو ریاضی شکستش دادم.نمره کل اون ۸۵ شد و مال من ۹۰.
#خیله خب،متوجه شدم.تو قراره وقتی بزرگ شدی به بابا تو کارهای شرکت کمک کنی نه؟
اقای مین گفت و موهای یونگی بهم ریخت.+حتما بابا،من سوپرمن تو ام.
یونگی داشت بازی ویدیویی میکرد که خانم مین پرسید.
#یونگی دوست داری یه داداش کوچیک تر داشته باشی؟یونگی پرسید.
+مثل خواهر کوچیک تر نامجون؟#دقیقا مثل اون.
یونگی لبخند زد و به پدرش نگاه کرد.
+اوه اره.عاشقشم.میخوام داداش کوچولوی خودم داشته باشم.#فقط چند هفته صبر کن.مامانت قراره داداش کوچیک ترت بدنیا بیاره
Thanks a lot to Thatgizibe for writing this amazing book and letting me translate it.
YOU ARE READING
Not my brother
Teen Fictionهوسوک به فرزند خوندگی گرفته شده.هوسوک لکنت داره. و یونگی تمام زمان دنیا رو برای هوسوک داره.