chapter 1 . part 7

1.8K 363 104
                                    

موقع نوزده سالگی یونگی یه جشن بزرگ برای فارغ التحصیلی اش گرفته بودن و همشون داشتن خوش میگزروندن تا وقتی که یک تماس دریافت کردن.

#بله.

#اوه،اینجوریه؟

#الان؟ولی......باشه ما الان میایم اونجا.
اقای مین تلفن قطع کرد.

#یونگی ما یکم کار داریم.لازمه که هوسوک با ما بیاد.ما الان دیگه میریم.

+منم میام.

#نه،این مهمونی توعه.تو امروز مرکز این جشنی.ما زود برمیگردیم.

و اون سه نفر جشن ترک کردن.

وقتی هوسوک برگشت خونه.جشن تموم شده بود.همه جا بهم ریخته بود.هوسوک مستقیم رفت توی اتاقشون.یونگی با کت و شلوارش رچی تخت خوابیده بود.

هوسوک سغی کرد بیدارش کنه.
_ه...هی...هیونگ.

یونگی مست بود.همه بدنش بوی الکل میداد.
+هوسوک؟اوه،هوبی....برادر زیبای من.من بالاخره فارغ التحصیل شدم.برای هیونگ ات خوشحالی؟بزودی من وارد کار بابا میشم و بهش کمک میکنم.

ا...اره هیونگ....م...من برات....خو...خوشحالم.

+من خسته ام،بیا بخوابیم.

یونگی هوسوک کشید روی تخت تا بغلش کنه و بخوابه،اون بزرگ شده بود ولی هنوزم باید خوسوک بغل میکرد تا خوابش ببره.

هوسوک بی صدا اشک میریخت.
_م...من...من متاسفم...ه...هی...هیونگ....خی...خیلی...مت...متاسفم.

+واو هوسوک تو زود بیدار شدی ولی من بیدار نکردی.
یونگی وارد هال شد و یه مرد غریبه رو دید که روی مبل نشسته بود.پدر مادرش هم اونجا بودن.و هوسوک با یه چمدون اونجا وایساده بود.محیط هال برای یونگی کاملا متشنج بنظر میرسید.

یونگی کنار هوسوک وایستاد.
+چیشده؟چرا همه اینقدر ساکتید؟

اقای مین گفت.
#یونگی ایشون پدر هوسوک هستند.اقای جانگ.

یونگی تقریبا داد زد.
+چی؟داری چی میگی؟

#هوسوک وقتی بچه بود توی یه پا ک توی گوانگجو گم شد.ما همه جارو دنبااش گشتیم.ولی نمیدونستیم توسط چندتا قاچاقچی دزدیده شده و به سئول اوردنش.ما به پلیس گزارش دادیم.توی روزنامه اگهی چاپ کردیم.هرکاری میتونستیم کردیم،ولی نتونستیم پیداش کنیم.ما فکر کردیم اون مرده.چند روز پیش از طرف یه کمپانی که بر علیه قاچاق کودکان فعالیت میکنه اومدن دم در خونه ما.من تصمیم گرفتم به اسم بچه گم شدم بهشون کمک کنم.من بهشون یه عکس از بچه ام نشون دادم و یکی از خانم هایی که باهاشون بود اونو شناخت.من خیلی خوشحال شدم که بچه ام پیدا کردم و الان که پیداش کردم اون با من میاد.

+نه،نه.حتما یه اشتباهی شده.اون هوسوک،پسر شما نیست.اون،هوسوک،برادر منه.اون اینجا با من زندگی میکنه.مامان چرا هیچی به این اقا نمیگی.

یونگی جلوی هوسوک قرار گرفت،جوری که داشت تلاش میکرد دست اون مرد به هوسوک نرسه.

خانم مین گفت.
#اون مدارک زیادی داره که پدره هوسوکه.ما هوسوک به فرزند خوندگی گرفتیم یونگی،اون برادرت نیست.

یونگی داد کشید.
+داری چی میگی مامان؟اون هوسوکس ماست.اون عضو خانواده ماست.چطوری میتونی این حرف بزنی؟نه،نه من نمیزارم اون ببری.تو اون نمیبری متوجه شدی؟

_هی...هی..هیونگ.

+هیونگ مواظبته هوسوک.نگران نباش.این مرد نمیبردن.من هیونگتم هوسوک.ازت محافظت میکنم.

_من باه.... باهاش می......میرم.

یونگی نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه.
+هوسوکی؟

هوسوک تقریبا نزدیک بود گریه کنه.
-این تص....تصمیم منه هی...هیونگ.من می...میخوام برم.من...من...میخوام ما...‌مامان واقعیم ...ب...ببینم.
تو ق...قرار نیست..من...من از دست...ب...بدی..هیونگ.
من ...هن...هنوزم ..براد...برادرت میمونم.اینم....خا...خانواده منه.

اشک های یونگی سرازیر شد.
+نرو.اصلا چرا میخوای بری؟تو حتی بدون دیدن مامانت هم اینجا خوب بودی‌.نمیشه همینجوری بمونه؟چرا میخوای بری؟

_ه...ه...هیونگ،من..

#هوسوک از قطارمون جا میمونیم بیا بریم.
اقای جانگ گفت و دست هوسوک کشید و با خودش برد.

+یاح!مین هوسوک!صبر کن!

یونگی با صورت اشکی داد و زد و روی زانو هاش افتاد.

+این خانواده تو.ما خانواده توییم.

⁦⊙.☉⁩⁦⊙.☉⁩⁦⊙.☉⁩⁦⊙.☉⁩⁦⊙.☉⁩⁦⊙.☉⁩

میبینید چقدر محو میشم؟
بخدا دست خودم نی.
عذر خواهی کردن*

هر چقدر عشقتون میکشه به بابای هوسوک فش بدید،اصلا اشکالی نداره⁦(ノಥ,_」ಥ)ノ彡┻━┻⁩

Not my brotherWo Geschichten leben. Entdecke jetzt