chapter 2 . 03

1.2K 260 32
                                    

بیدار شدن با حس بوسه های یونگی بهترین چیز بود.هر روز شبیه یه روز جدید بود.یونگی، هوسوک سفت بغل میکرد و میگفت اینکار بهش انرژی میده.هوسوک منتظر یونگی میموند حتی اگه یونگی بهش گفته بود که منتظر نمونه چون دیر میاد.یونگی همیشه مطمئن میشد که هوسوک صبحانه و نهار دریتی بخوره چون همیشه از زیر خوردنش در میرفت و در نهایت کلوچه و بستنی میخورد.هوسوک برای شام منتظر یونگی میموند.یونگی برای هر مناسبت خاص برای هوسوک گل و هدیه میاورد.همه چیز اروم بود.

+من الانشم این بهت گفتم، اگه نمیتونی اونو قبول کنی، فکر نکن قراره من ترکش کنم.

+من نمیام، یا هردومون میایم یا هیچکدوم نمیایم.

+قبلا هم این بهت گفتم، من هیچ علاقه ای به پول و املاک ات ندارم.

+متاسفم ولی من ادم مسئولیت پذیری ام و اون دارم که باید ازش مراقبت کنم.

+حالا هم من ببخشید ، کار هایی دارم که باید انجام بدم.

یونگی گفت، روی تخت پرید و گوشیش یجایی روی کاناپه پرت کرد.

صبح بخیر،
صدای بوسه،
لبخند و خنده های بلند،
ناله های اروم.

اقای مین طرف دیگه گپشی قطع کرد.پسر خودش ازش نافرمانی میکرد.نوبت اون بود که یه حرکتی بکنه.

#ارون امروز من ببر به خونه حال حاضر یونگی.

پ...پ...پدر، خوش اومدید ل...ل...لطفا بشینید.ا...ا...ابمیوه مورد علاقتون م....میارم.

#نیومدم که وقت بگذرونم.همینطور فکر نکن من قرار بپذیرمت.من برای یونگی ابنجام.از زندگیش برو بیرون.

_پ...پ...پدر....

#من پدر صدا نکن.من پدرت نیستم.ما تورو به فرزند خوندگی گرفتیم.یونگی تنها پسر منه.حالا که تو، توی زندگیشی اون داره همه خانواده رو نادیده میگیره.

_م...م....من نمی.....نمی.....نمیفهمم

ارون گفت.
#ارباب جوان خودشو از خانواده جدا کرده.حالا دیگه اون عضوی از خانواده مین نیست‌.ایشون توی شرکت بعنوان یه کارمند ساده مثل بقیه کار میکنن.

هوسوک شوکه شده بود.یونگی اینچیزا رو بهش نگفته بود.همه چیزی که میدونست این بود که پدر بخاطر این که نرفته بود امریکا ازش عصبانیه.

#و همه لین اتفاقات بخاطر تو افتادن.اون توب شرکت خودش بعنوان یه کارمند ساده کار میکنه.درخواست ازدواجی که از امریکا داشت رد کرد.اون نمیخواد برگرده خونه.دیگع مارو بعنوان پدر و مادرش قبول نداره.همه اینا بخاطر تو اتفاق افتادن.یونگی بخاطر تو داره همه مارو نادیده میگیره.

هوسوک لرزان ایستاد.
به سختی سعی میکرد که گریه نکنه.
سکوت کرد.

#تو چی میتونی بهش بدی؟مین یونگی ای که عادت داشت با قاشق طلا غذا بخوره حالا داره به سختی کار میکنه.مین یونگی ای که تمام اخر هفته هاش توی کشور های خارجی میگذروند حالا توی یه پنت هوس حبس شده.مین یونگی ای که توسط خیلی از خانواده های سرشناس شناخته شده بود و همه اون ها میخواستن که اون به خانواده اشون بپیونده حالا مشغچل لوس کردن و مواظبت کردن از هیچ کسه.احساس گناه نمیکنی هوسوک؟ اصلا به این که واجد شرایط باهاش بودن هستی یا نه فکر هم میکنی؟یونگی اصلا لیاقت تورو داره؟

هوسوک همچنان ساکت بود.

#ازش دور شو. از زندگیش.بخاطر تو یونگی ما نمیتونه از زندگی ای که لیاقتش داره لذت ببره.فقط بهش فکر کن.
اقای مین اخرین حرفش زد و رفت.

یونگی از وقتی که بچه بودن توی مخفی کاری خوب بود.هروقت که قایم باشک(موشک) بازی میکردن، هوسوم خیلی سختی میکشید تا یونگی پیدا کنه.زخم ها و خراش هایی که یونگی موقع محافظت از هوسوک دربرابر قلدر ها برمیداشت عمیق بودن ولی اون هیچوقت دردش نشون نمیداد.یونگی میتونست کادوی تولد هوسوک یجایی دقیقا توی اتاق مشترکشون قایم کنه.یونگی هیچوقت دردش به هوسوک نشون نمیداد،هیچوقت.

_ه...ه....ه....هیونگ.....

+هوممممممم

_چ...چ....چرا ی......یو...یوقتای نمیری ویلا؟م...م...ما....ما....مادر خوشحال میشه.پ....پ...پدر هم همینطور.

+امروز رفتم اونجا، خب پدر هنوز هم یکم از دستم عصبانیه ولی از دیدنم خوشحال شدن.در مورد تو پرسیدن.خب، بنظر میرسه دلشون برات تنگ شده.

اوه،اون چقدر خوب میتونه راز های درد‌آورش پنهان کنه.

Not my brotherWhere stories live. Discover now