Chapter 2 . 02

1.2K 260 29
                                    

یونگی هنوز هم صندلی رو برای هوسوک بیرون میکشه.یونگی هنوز هم غذا رو برای هوسوک تکه تکه میکنه تا اون بتونن راحت تر بخوردش.یونگی هنوز هم میزارهداولین لقمه رو‌ هوسوک بخوره.یونگی هنوز هم تیکه بهتر سبزیجات و گوشتش میزاره توی بشقاب هوسوک.هوسوک غر میزنه که دیگه بزرگ شده، که دیگه خودش میتونه این کار هارو بکنه.اما در واقع خوشحاله، چون یونگی تغییر نکرده. نه حتی یذره.

+چی شده؟
یونگی به تاج تخت تکیه داده و خودش با یه پتوی سفید که تا بالای کمرش میرسه پوشونده.داره یه کتاب میخونه و هوسوک یجورایی تواناییش داشته که از زیر کتاب رد بشه و بغلش کنه.

_د...د...داری چی میخو....میخونی؟
اروم پلک میزنن و چونه اش روی سینه یونگی میزاره.

+یه چیزی مربوط به کار.

_ب...ب...برام یه داستان می.... میخونی؟

+میدونستم اینو ازم میخوای.
یونگی لبخند میزنه، کتاب کم حجم توی دستش میبنده و خم میشه تا از روی پاتختی یک کتاب داستان برداره.

+کلی داستان داریم، کدوم میموای بشنوی؟دیزنی؟عاشقانه؟ترسناک؟معمایی؟
یونگی میپرسید و همزمان کتاب ورق میزد.

_ه....ه....هرچیزی.
هوسوک روی تخت غلت میزد، عینک گرد یونگی از روی چشم هاش برداشت و خودش اونها رو زد.

+روزی روزگاری، در یک روستای خیلی خیلی دور دختری زندگی میکرد......
هوسوک هنوز هم روی تخت غلت میزد و با انگشت هاش که رو به روی نور گرفته بود بازی میکرد.یونگی اهمیتی نمیداد چون همیشه همینجوری بود.میدونست که هوسوک داره گوش میده و وقتی داستان به جا‌های هیجان انگیز برسه میاد تا بغلش کنه.

_ه...ه...هیونگ؟

+هوممممم

_چ...چه...م...مدت قراره اینجا ز....زندگی کنیم؟

+چند روز بیشتر.

_ب..ب...ب...بابا هنوز هم از د...د...دس..دستمون عصبانیه؟من می...میتونم باهاش ...ح...ح‌..حرف بزنم.

+فایده ای نداره.نگران نباش.هیونگ داره سخت تلاش میکنه تا پیش هم باشیم.خیلی زود، بابا و مامان ملاقات میکنی.اونا نمیتونن برای مدت طولانی از دستمون عصبانی باشن.

حالا دیگه هوسوک با یونگی احساس راحتی میکرد.بوسه های صبح بخیر و شب بخیرش مثل همیشه بود.عادت های لوسش مثل همیشه بود.عادته، من .از .اینکار .خوشم .نمیاد .ولی .انجامش .میدم .چون .تویی.
عشقش به پتو ها و رو تختی های سفید مصل قبل بود، ولی اهمیتی نمیداد که وقتی خودش و هوسوک دارن روی تخت همزمان با دیدن فیلم های مارول پیتزا، یا تنقلات یا پنکیک با عسل و سس شکلات میخورن پتو و روتختی کثیف بشه.
هنوز هم بند کفش هوسوک براش میبست.هنوزم وقتی میرفتن خرید همه چیز خودش حمل میکرد.هنوزم وقتی میخواستن از خیابون رد بشن یا وقتایی که میرفتن خرید دست هوسوک میگرفت.هنوزم هم با ارامش همه چیز به هوسوک یاد میداد حتی اگه یه چیز برای پنجاه بار توضیح داده بود و هوسوک هنوزم همون اشتباهات همیشگی میکرد.هنوز هم به هوسوک اجازه نمیداد بدون بازو بنده شنا، شنا کنه.هنوز هم وقتی از سرکار برمیگشت شکلات یا بستنی مورد علاقه هوسوک با خودش میاورد.

همه چیز مثل قبل بود.یونکی تغییری نکرده بود.نه حتی یذره.برای هوسوک خیلی سخت نبود که عاشق یونگی بشه.کسی که از بچگی میشناخت.
یونگی به فضای شخصی اش احترام میزاشت و هیچوقت مجبور به چیزی نمیکردش.
هوسوک حالا مطمئن بود که عاشقه.
در واقع اون همیشه عاشق یونگی بود فقط بخاطر لقبه ««برادر »» که روشون بود نمیتونست این حقیقت ببینه.

_ه..ه...هیونگ.

+هومممم

_عاشقتم.

+لکنت نداشتی.

_ا...ا...الان این م.....م....مهمه؟.....م...م...من استرس دارم.

+منم عاشقتم احمق.

⁦(灬º‿º灬)♡⁩⁦(灬º‿º灬)♡⁩

پارت بعد : جمعه بعدی 😅✋

شایدم یهو زد به سرم زودتر اپ کردم، کی میدونه😶

Not my brotherOnde histórias criam vida. Descubra agora