chapter 1 . part 10

1.7K 360 55
                                    

هوسوک از پنجره بیرون نگاه کرد و گفت.
_و...و...واو.من....من...من هیچوقت گوانجو...از...از...ازاین بلندی...ن...ندیده بودم.

اون توی اتاق هتلی بود که یونگی اونجا میموند.توی اون هتل پنج ستاره یونگی توی اتاقی میموند که بتونه همه گوانجو رو ببینه،جایی که ساحل دریا از دور مشخص بود و بقیه اسمان خراش ها هم خیلی فاصله زیادی داشتن.یه سمت اتاق کامل  از شیشه ساخته شد بود تا نمای کاملی از گوانجو در شب دیده بشه.

_ه...ه...هیونگ ولی م..م...مردم توی بقیه س...س...ساختمون ها ..م...م...میتونن ببیننت.
هوسوک به شیشه نگاه کرد و با استرس این حرف به یونگی زد.

یونگی خندید.
+اوه برادر معصوم من،من میتونم بیرون ببینم ولی مردم نمیتونن از پشت این شیشه من ببینن.

_که اینطور.
هوسوک دور اتاق میچرخید و چیز های دیگه رو نگاه میکرد.اون اتاق از خونه خودش بزرگ تر بود.یه بار و اشپزخونه کوچیک هم تو اون اتاق بود.تخت دقیقا به اندازه تخت خودشون توی خونه یونگی بزرگ بود.تخت یونگی دقیقا به سمت دیوار شیشه ای بود.و همینطور یه سرویس یهداشتی ارامش بخش هم داشت.یه در از پشت اشپزخونه به بالکن باز میشد.بالکن پر از گلدان بود و دوتا مبل هم اونجا بود.اینقدری فضا داشت که دونفر همزمان اونجا باشن.

+ازش خوشت میاد؟
هوسوک که هنوز هم داشت تلویزیون ال ای دی و نقاشی های زیبای روی دیوار هارو مگاه میکرد شوکه شد.

_ش...ش...شبیه اتاق..ت..توعه.

یونگی لباس اش با یه لباس راحت تر عوض کرد.
+هی اونجا فقط اتاق من نیست تو هنوزم اگه بیای اونوری لاید اون اتاق با من شریک بشی.

_م..م...من ا..الان باید...ب....ب..برم.دیر...دیرشده.

هوسوک چرخید تا لباس عوض کردن یونگی نبینه،قبلا وقتی بچه تر بودن این چیز عجیبی نبود ولی الان هوسوک خجالت میکشید.

+هاه میری؟فکر میکردم میمونی.حتی شام هم سفارش دادم.
منو..من‌....من فردا مد...م...مدرسه دارم.

+فردا یکشنبه است،تو هیچ جا نمیری.
(اونا یکشنبه و شنبه تعطیل ان میدونید که.جالبه ها برا اونا دوشنبه خر است😅)

_ه..ه..هیونگ،لطفا.

+هوسوک،لطفا.

+من بعد از این همه مدت طولانی یه فذصت پیدا کردم تا ببینمت.من برات مهم نیستم؟
یونگی همه این حرف هارو با یه صورت پر از حس ناراحتی گفت.

_ه...ه..هیونگ....من...

اما همون موقع گوشی هوسوک زنگ خورد.اون رفت توی بالکن تا جواب تماس رو بده.اون داشت یه چیزی میگفت و شاید داشت عذر خواهی میکرد.وقتی هوسوک به اتاق برگشت یونگی هنوز با یکم امید توی صورتش بهش نگاه میکرد.

هوسوک گوشی اش رو توی جیب اش گذاشت و به یونگی لبخندی زد.
_ب...ب...باشه!

+ارهههه،من بازی ویدیویی مورد علاقه ات سفارش دادم،امشب قراره همه رکورد هات بشکنم.هنوزم یادته چجوری بازی کنی درسته؟

_ب...ب...بلدم.

یونگی وقتی به هوسوک نگاه کرد کاملا مست بود.این ایده یونگی بود که بازنده یه شات بخوره.خب،یونگی اکثر دست هارو باخت،ولی چند بار هم بود که یونگی برد و هوسوک هم مجبور شد بنوشه.

+تو گفتی نوشیدن شروع کردی،دروغگو.
یونگی به خوسوک اشاره کرد،صورت هوسوک یه شدت قرمز بود و نمیتونست درست صحبت کنه.
+میتونم بگم که تو هیچوقت مست نکردی.

هوسوک روی تخت دراز کشید تا بخوابه.
_خو...خو...خوابم میاد،خیلی خوابم میاد.

+تو نباید بهم دروغ بگی هوسوکی.
یونگی هم کنار هوسوک دراز کشید و به صورتش نگاه کرد.
+من،من هیونگتم هوسوک،هیچوقت دوباره بهم دروغ نگو.تو میدونی که من عاشقتم درسته؟

هوسوک خنده بچگانه ای کرد.
_ه..ه...هوسوکی هم عاشقه..ه‌...هیونگه.خیلی زیاد.

یونگی داشت هزیون میگفت.
+ولی تو من رها کردی و اومدی گوانجو.میدونی،ارون،اون پیرمرد بیچاره مجبور شد بیشتر از یه هفته دنبالت بگرده تا بتونه پیدات کنه.من همیشه دلم برات تنگ میشد.تو چجوری تونستی بدون من زندگی کنی؟

_پ..پ....پرسر و صدا،پرسر و صدا...خ...خ...خیلی پر سر و صدایی.
هوسوک گفت و به جلو خم شد و یه بوسه نرم روی لب های یونگی‌ نشوند.

یونگی مست بود ولی میتونست متوجه بشه که اطراف اش چه اتفاقاتی میوفته.یونکی میدونست که هوسوک مست بود و هیچی متوجه نمیشد.یونگی شوکه شده بود.خب،هوسوک قبلا هم لب های اون بوسیده بود،ولی اونموقع بچه بودن.

یونگی لبخندی زد،هوسوک نزدیک تر کشید و دستش دور کمرش انداخت.یونگی آهی کشید.
+اگه تو بخوای،هیونگ میتونه همه چیز رها کنه و اینجا بمونه هوسوک.

Not my brotherHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin