ارون همرمان با باز کردن در ماشین گفت.
#خوش آمدید ارباب جوان، زمان زیادی گذشته._ح...ح...حالت چطوره ا...ارون؟
ارون لبخندی زد.
#با دیدن شما خوبم.+خب، چه خبر؟
#اقای مین خیلی از دستتون ناراحته. میخواد ببینتتون.
یونگی به هوسوک نگاهی انداخت.هوسوک بخاطر خستگی داشت سنگین پلک میزد.یونگی لبخندی زد و به ارومی هوسوک کشید تا بهش تکیه بده.
+بعدا میریم ویلا، الان مارو برسون به ادرس جدید.
هوسوک به اطرافش نگاهی کرد و گفت.
_ه...ه...هیونگ.یونگی اون به یه پنت هوس اورده بود.با دیوار های شیشه ای و تمام وسایلی که لازم داشتن.
+از اینجا خوشت نمیاد؟
_چ...چ...چرا،ولی و..و...واقعا یه پ...پنت هوس؟
+تا وقتی که جریان بین من و بابا تموم بشه اینجا میمونیم.از اونجایی که ازش خوشت اومده پس مشکلی نیست.
هوسوک سرش تکون داد.
یونگی جلوی هوسوک ایستاد و پرسید.
+آمم...من باید برم ویلا.با بابا حرف میزنم.مشکلی نیست اگه تنها بمونی؟_م..م...معلومه که نه، م..من م...م...مشکلی ندارم....م...میتونی بری.
یونگی فبل از رفتن بوسه ارومی به گونه هوسوک زد و گفت.
+زود برمیگردم خونه.هوسوک اطراف پنت هوس گشت.دیوار های شیشه ای هوسوک از نزدیک شدن بهشون میترسوند.میتونست به وضوح اسمان خراش های بیرون از پشت پنجره ببینه.اونها یه اشپزخونه و سرویس بهداشتی با امکانات کامل داشتن و یه استخر عمیق که هوسوک جرئت نکرد بهش نزدیک بشه.یه بار کوچیک کنار اتاق خواب و یه اتاق خواب بای یه تخت کینگ سایز.
تقریبا بعدازظهر بود. هوسوک با چیز هایی که توی یخچال پیدا کرد شام اماده کرد.روی کاناپه دراز کشیده بود و یه مجله میخوند که صدای کلید در شنید و یونگی دید که وارد اتاق شد.
_هیو....هی...هیونگ.
هوسوک از روی کاناپه پسر دیگه رو صدا کرد و اونو متوجه خودش کرد.+هوسوکی.
پسر دیگه به سمت کاناپه رفت و خودش روی پسر دیگه انداخت.هوسوک خندید و پرسید.
_خ...خ...خسته ای؟+خیلی.
_چ...چ...چه اتفاقی با...با.... با بابا افتاد؟
یونگی اهی کشید.
+اون هنوز هم ناراحته، فکر نکنم این ناراحتی فقط چند روز طول بکشه.ن...ن....نگران نباش.او...او.....اون مارو دوست داره.ح...ح...حداقل تلاشن ک...کردی.
_فقط صبر کن هوسوک، من همه چیز درست میکنم.
یونگی گونه هوسوک خواب رو به ارومی بوسید و قبل از رفتنش توی گوشش زمزمه کرد.
+سوکی، من الان دیگه باید برم دفتر.آممم...برات صبحانه آماده کردم. خداحافظ.هوسوک بیدار شد و درحالی گه هنوز هم خوابش میومد و داشت چشم هاش میمالید به سمت آشپزخانه رفت.
+ه..ه..هیونگ؟
هوسوک یونگی رو صدا کرد ولی تنها چیزی که پیدا کرد یه ساندویچ تخم مرغ و قهوه بود.البته که یونگی از اون تایپ ادم هایی که بتونن اشپزی کنن نبود.اون حتی اب رو هم میسوزونه، هوسوک صد در صد مطمئن بود که حتی این ساندویچ هم سفارش داده شده.یونگی به محض ورود گفت.
+هوسوک، هیونگ خونه است.هوسوک از آشپزخانه داد زد.
_خو.....خو...خوش اومدی.یونگی لبخند زد و به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زد.
+داری چی میپزی؟هوسوک ویدیو ای که توی ایپد اش در حال پخش بود رو متوقف کرد و جواب داد.
_غ...غ...غذای مورد علاقه ات.هوسوک داشت با کمک فیلم آموزشی پاستا میپخت.
یونگی هوسوک از پشت بغل کرد و گفت.
+تو همیشه تو سوپرایز کردن من موفق میشی._ه...ه...هیونگ کثیفی. اول دو...دوش بگیر.
YOU ARE READING
Not my brother
Teen Fictionهوسوک به فرزند خوندگی گرفته شده.هوسوک لکنت داره. و یونگی تمام زمان دنیا رو برای هوسوک داره.