chapter 1 . part 5

1.9K 385 14
                                    

اونها به ارومی بزرگ شدن.هنوز هم یونگی تختش با هوسوک شریک میشد. از نصفه شب از اشپزخونه بستنی دزدیدن تا بیدار موندن یونگی تا نصفه شب چون به هوسوک قول داده بود در برابر هیولا هایی که زیر تخت زندگی میکنن ازش محافظت میکنه.
این یکی یه گوشه گریه میکرد وقتی که اون یک مریض میشد.
از لباس های همرنگ خریدن تا یونگی ای که به هوسوک دوچرخه سواری یاد میداد.
از تقسیم کردن غذا تا تقسیم کردن حموم.
از یونگی که با ارامش به حرف های با لکنت هوسوک گوش میداد تا یونگی که هنوزم بند کفش های هوسوک گره میزد.
اونا هردو شون بزرگ شدن.

این وقتی بود که هوسوک ده ساله و یونگی دوازده ساله شده بود.هوسوک در سکوت روی پله ها نشسته بود.کلاس ورزش اش بود و یونگی هنوز نیومده بود.اون کفش هاش پوشیده بود ولی نمیدونست چجوری بند هاش ببنده.یونگی همیشه میومد تا انجامش بده.

سوکجین،معلم هوسوک اومد پیشش.
٪هوسوک،چی شده؟

_یو...یون...یونگی اوپا.. هنوز.نی.....نیو...نیومده.

جین همزمان با بستن بند کفش هوسوک بهش گفت.
٪بزار من برات انجامش بدم،دیرت میشه.

_اوپ...اوپا
هوسوک یکدفعه ایستاد.
یونگی کمی اون ور تر ایستاده بود و عصبانیت کاملا از صورتش مشخص بود.اون هیچی نگفت،فقط چرخید و دویید.

_اوپ...اوپا
هوسوک هم پشت سر یونگی دوید.یونگی داشت از پله ها میدویید پایین که شنید هوسوک با صدای بلند خورد زمین.

_آخخخ
هوسوک از درد داد زد.

یونگی دویید پیشش.
+هوسوکی،خوبی؟

_اوهوممم
هوسوک سرش مالید و تایید کرد.

یونگی هوسوک‌بغل کرد.
+چرا پشتم دوییدی؟ببین چه بلایی سرت اومد.لازمه زنگ بزنم به ارون؟واقعا متاسفم.نمیخواستم بهت اسیب بزنم.

_اوپ...اوپا
هوسوک به بند کفش هاش که حالا باز شده بودن اشاره کرد.

یونگی شروع کرد به بستن بند کفش هوسوک.
+هوسوکی،اوپا واقعا متاسفه.
من عصبانی بودم چون اون معلم داشت کار من انجام میداد.از الان به بعد دیگه نزار هیچ کس اینکار بکنه باشه؟من همیشه میام تا برات انجامش بدم.

Not my brotherKde žijí příběhy. Začni objevovat