+خوبه که بعد از ظهر اومدی.بهرحال این زمان خوبی برای ملاقاته.اونا داشتن توی خیابون قدم میزدن و با دست هایی که پر از غذا های خیابونی بود از نمای گوانجو در شب لذت میبردن.
_ک....ک....ک...کجارو بیشتر دوست داری؟س...س...سئول..یا..گ..گوانجو؟
+هوم از اونجایی که تو توی گوانجویی فکر کنم گوانجورو بیشتر دوست دارم.
هوسوک به یونگی نگاه کرد و گفت.
_و..و...واقعا؟پ...پس چرا....هم...هم...همینجا نمیمونی؟یونگی به سمت هوسوک برگشت.
+ این ایده محشریه.باید بمونم؟تو میخوای که بمونم؟هوسوک نمیدونست چرا ولی وقتی که یونگی داشت نگاهش میکرد نفس اش رو نگه داشت و سرش با استرس تکون داد.
یونگی موهای هوسوک بهم ریخت.
+آیگو،هوسوکیمون چقدر بزرگ شده.
YOU ARE READING
Not my brother
Teen Fictionهوسوک به فرزند خوندگی گرفته شده.هوسوک لکنت داره. و یونگی تمام زمان دنیا رو برای هوسوک داره.