chapter 1 . part 8

1.8K 350 96
                                    


#یه هفته شده،فراموشش کن یونگی.
اقای مین به وضعیت یونگی نگاهی انداخت این حرف زد،یونگی یه اشفتگی کامل بود.

+اون تمام این سالها با ما بود پدر.

#تو میخوای فقط بخاطر این که یه نفر خونه رو ترک کرده تمام روز اینجا بمونی؟من بهت گفتم بیای دفتر،چرا نیومدی؟

+دلم نمیخواد.

#اون برادرت نیست یونگی،بزرگ شو.تو یه بچه ای که عاشق یه عروسکه نیستی.

+اون هنوز برادر منه پدر.
شاید الان اون برای شما یه غریبه باشه.ولی من میدونم ما چقدر خاطره مشترک ساختیم وقتی شما حتی اینجا نبودید،و درگیر تمام اون سفر های کاریتون بودید.

#این چیزا قرار نیست خون مارو تغییر بده،مین یونگی.برادر واقعی تو همون زمان مرد.هوسوک بچه ای بود که از یه پرورشگاه به سرپرستی گرفتیم.هرچه زودتر قبولش کنه،بهتره.

یونگی برگشت به اتاقش.اون نگران بود و هر دقیقه به زمان گوشیش نگاه میکرد.
لطفا،لطفا،لطفا....
و سپس تلفن زنگ زد.

+سلام ارون.

#ارباب جوان من خونه ارباب کوجک پیدا کردم،دوست دارید باهاشون صحبت کنید؟

چه مرگته ارون؟این دلیل اصلی بود که به اونجا فرستاده شدی.

_س..س..سلام،ی..ی...یونگی هیونگ؟

صدای هوسوک،صدایی که شادی ارامش به سمت یونگی میفرستاد.

+حالت خوبه هوسوک؟

_حالم خوبه.ا..ای..اینجا اونا ...ی...یه تلفن ..س...سالم ندارن..و...من....ن...نتوستم باهات تماس بگیرم.ب...بخشید هیونگ.

هوسوک تمام تعلقاتش اونجا گزاشته بود و فقط چندتا لباس و کفش و پیکاچوش رو برده بود.

+متوجهم.
یونگی نمیتونست چیز دیگه ای بگه،انگار تمام کلمه هاش تموم شده بودن.

_ه...ه...هیونگ.نگران من ن...نباش.من...خ...خ..خوبم.غذاهات ب...بخور.به پدر تو...کک..کارهاش کمک کن و ...د...د...درست هم بخون.
تو..خ....خ...خوب‌ انجامش میدی،م..من میدونم.

+توهم همینطور هوسوک،تو هم همینطور.
یونگی داشت تمام تلاشش میکرد که گریه نکنه.

_ه...ه...هیونگ.من..د..دیگه..ب...ب..باید برم...خ...خ.خداحافظ.

+خداحافظ.

_______________

+خیلی طول کشید تا بهم زنگ بزنی.

یونگی گفت و به هوسوک که تصویرش روی صفحه گوشیش بود لبخند زد.

_ه..ه...هیونگ،ای...این بسته....چ..چیه؟

به بسته ای که دریافت کرده بود یه گوشی از طرف یونگی توش بود با نوشته ای که میگفت.
^هروقت این بدستت رسید باهام تماس بگیر^
اشاره کرد.

یونگی لبخند زد.
+امروز تولدته احمق.

_اوه...
حالا هوسوک بیاد میاورد.
_ت...ت...تولدم!

+همیشه خوشحال باش هوسوک.همیشه بیاد داشته باش که یونگی هیونگت همیشه برات اینجاست.مهم نیست چه اتفاقی بیوفته تو مشکلاتت با من در میون میزاری باشه؟

_انجامش میدم.ق...ق...قسم میخورم!

اونا یعالمه تماس تلفنی میگرفتن.
هوسوکی که درمورد این که هنوزم بلد نیست بند کفشش گره بزنه غر میزد تا یونگی که به کار پدرش ملحق شد.بعضی وقتا نیمه شب تماس میگرفتن و درمورد افرادی که به تازگی ملاقات کردن صحبت میکردن یا در مورد خاطرات صحبت میکردن.حالا دیگه هوسوک خجالت میکشید یونگی، اوپا صدا کنه.حتی یه روز هم نبود که اونا باهم صحبت نکنن.
این هوسوک بود که یونگی مجبور کرد بره دفتر پدرش.
این هوسوک بود که یونگی از یه اشفتگی کامل به منیجر دوست داشتنی که همه توی شرکت پدرش دوستش داشتن تبدیل کرد.
همه این اتفاقت در یک سال افتاد.

+حدس بزن چی؟من فردا دارم میام گوانجو.

اونا تماس صوتی گرفته بودن.

_ت...ت..تعطیلات یا ک...ک..کار؟

+البته که کار،مشتری داره دنبال یکم زمین تو گوانجو میگردن من فقط اونجام تا کارشون مدیریت کنم.

_ت..ت...تو ب...ب...بهترین هیونگ...د...د.نیایی.

+من نزدیک سه روز اونحا میمونم.میشه ...ما...میشه ما هم ببینیم هوسوک؟

_اوه...
هوسوک بنظر مضطرب بود.
م..من....ن...نمیدونم.م...من...سعی میکنم..ز...زمان جور کنم.

یونگی اصرار کرد.
+اینجوری نگو،یه سال شده که ندیدمت.تو نمیخوای من ببینی؟

ت..ت...تو هرروز..م...م...من میبینی.

+هی تماس تصویری حساب نیست.اگه تو نیای من مستقیم میام خونه تون.

_ن...ن...نه هیونگ!گ...گفتم که،ز..زمان جور میکنم.ن...نمی...نمیتونم ...ز....زمان دقیق بهت بدم.و...ولی...میام...د...دیدنت.

+حالا این شد اون هوسوک کوچولویی که من میشناسم.

___________

یونگی کار زیادی برای انجام دادن نداشت.اون ایده ها و تفکراتش میداد.بقیه کار توسط بقیه انجام میشد.تازه ظهر شده بود و یونگی حوصله اش توی هتل سر رفته بود.

_ه...ه...هیونگ.

+تو گفتی میای دیدنم.کار من تموم شده و حوصله ام توی این هتل سررفته.کی میای دیدنم؟

_ه...ه..‌هیونگ من الات م...مدرسه ام.ب...بع...بعد از ظهر میام.

+اوه اینطوریه؟سخت درس بخون هوسوکی!!!هیونگ برات ادرس و لوکیشن هتل میفرسته.

Not my brotherWhere stories live. Discover now