chapter 2 . 04

1.2K 260 56
                                    

یونگی مستقیم به چشم های هوسوک خیره شد و گفت.
+مشکلی پیش اومده؟

هوسوک همزمان با این که کروات یونگی دور گردنش مرتب میکرد جواب داد.
_ه..ه‌..ه...هیچی.

یونگی دستش روی پیشونی هوسوک گذاشت.
+مریض شدی؟میخوای بمونم؟

_ه...ه...هیچی نیست.ف..ف...فقط خوابم میاد.

+آیگووو، پسر کوچولوی خوابالو.

یونگی کرواتش از دست هوسوک دراورد و هوسوک به سمت تخت هدایت کرد.
+برو بخواب،من خودم میتونم اینو درست کنم.

+آممممم....امروز شاید دیر بیام.منتظرم نمون و سرموقع شام بخور.
یونگی پیشونی هوسوک بوسید و به سمت در اتاق رفت.

_ه...ه...هو.هیونگ.
یونگی که به در اتاق رسیده بود به سمت هوسوک چرخید.

هوسوک لبخند زیبایی زد.
_د....د...د...دوست دارم.

یونگی لبخندی زد.
+برو بخواب احمق،هنوز خوابت میاد.

اشک ها روی گونه هوسوک لغزیدن.فقط اگه یونگی میدونست این اخرین باریه که میتونه اون حرفو از دهن هوسوک بشنوه...هوسوک خیلی فکر کرده بود.کل شب نخوابیده بود و به خودش و یونگی فکر کرده بود.معلومه که پدر درست میگفت.پدر همیشه خوبی اونارو میخواد، اینطور نیست؟ولی باید چیکار کنه تا بتونه از زندگی یونگی خارج بشه؟حتی اگه فرار کنه یونگی دنبالش میگرده یا منتظرش میمونه.این اتفاق قبلا هم افتاده.هوسوک نمیخواد بعد از رفتنش یونگی اونجوری زندگی کنه.پس تنها راه..........مرگ بود.

هوسوک وارد بالکن شد.اشک هاش همچنان جاری بودن و سکسکه میکرد.لبخند زد، حداقل برای چند روز عشق یونگی حس کرده بود.حداقل تونسته بودن چند روز بعنوان یه زوج پیش هم باشن.حالا، نوبت یونگی بود تا خوشحال زندگی کنه.هوسوک از زمان بچگی برای یونگی خیلی دردسر درست کرده بود.حالا زمانش بود یونگی از همه اون دردسرا رها کنه.اگه بمیره یونگی دنبالش نمیگرده،یا منتظرش نمیمونه.یونگی میتونه ادامه بده.هوای سرد به هوسوک ضربه میزد و اون نفس های عمیق میکشید.
یک پرش و همه چیز تموم میشد.

+چه غلطی میخوای بکنی؟

هوسوک قبل از این که بتونه بپره به عقب کشیده شد.هوسوک توسط یونگی که تند تند نفس میکشید تا روی مبل کشیده شد.

+دیوونه شدی؟داشتی چه غلطی میکردی؟فقط چون بهت میگم فرشته نمیخوای پرواز کنی،میخوای؟
یونگی همزمان با حرفاش شونه های خوسوک گرفته بود و تکونش میداد.

لط...ل... لطفاً،بزارا...ا...انجامش بدم.د...د...دیگه نمیخوام یه..د...د..دردسر باشم.
هوسوک سعی داشت از یونگی فاصله بگیره.

+تو دردسر نیستی سوک. هیچوقت نبودی.

_تو ن..ن..نمیفهمی هیونگ.م...م..من لیاقتت ندارم.

+میخوای بمیری؟واقعا میخوای بمیری؟باشه، بیا ، بیا اینجا، بیا باهم بمیریم.

_ه...ه.‌ه...هیونگ ،نه.

+چرا حالا ترسیدی؟اگه منم باهات بمیرم چی میشه؟بهرحال که اگه تو بمیری منم فرقی با یه ادم مرده ندارم.پس بیا باهم بمیریم.بیا همه مشکلات یکدفعه حل کنیم.

_ه..ه...هیونگ،تمومش کن.

+تو هیچوقت برای من دردسر نبودی هوسوک.فقط یادن باشه هیچکس،هیچوقت نمیتونه جاتو برای من پر کنه.نمیدونم اونموقع داشتی به چی فکر میکردی ولی فقط یادت باشه هر لحظه ای که با تو میگزرونم برام مثل یه رویاس.من فقط با کنارت بودن شادم.یادت باشه اگه بمیری،فقط یک ثانیه بعد منم خودم میکشم.اگه میخوای بهم بگی دیوونه ام، اره هستم.ولی من بدون تو زندگی نمیکنم.در واقع من نمیدونم بدون تو چجوری باید زندگی کنم.

Not my brotherWo Geschichten leben. Entdecke jetzt