chapter 1 . part 13

1.3K 285 35
                                    

#مین یونگی،پسفردا تو به آمریکا میری.تو شریک ما توی آمریکا رو بیاد داری درسته؟آقای کیم، ورود تو به خانواده اش قبول کرده.
این صدای اقای مین بود.

+پدر من بهت گفتم،من نمیخوام ازدواج کنم.الان نه!

#تو الانشم داری شغل من یادمیگیری،همینطور هم اگه ما یک خانواده بشیم شراکتمون قوی تر میشه.جنی دختر خوبیه.اون فارق التحصیل شده و توی کارها به پدرش کمک میکنه.دیگه چی میخوای؟

+مسئله اینجاست که من نمیدونم اون کیه،یا اینکه چجور ادمیه و مسئله مهم تر اینه که من حتی عاشقش هم نیستم.

#وقتی به اونجا رسیدی اون میشناسی و باهاش اسنا میشی.کی گفت مجبورید الان ازدواج کنید؟میتونید اول همدیگه رو بشناسید.بعدا میتونید ازدواج کنید.

سه ماه شده بود و هوسوک هیچ زنگی نزده بود.اون حتی روز تولد بیست و یک سالگی یونگی هم تماس نگرفته بود.اگه هوسوک میتونه ازش بگذره، پس یونگی هم میتونه.زندگی خیلی بیشتر از انتظار برای کسیه که دوستت نداره.یونگی سری برای پدرش تکون داد و به اتاق اش رفت.

ارون پرسید.
#ارباب جوان،میخواهید با اون خانم جوان از آمریکا ازدواج کنید؟

+نمیدونم ارون انگار سفرم به آمریکا فقط وقتی تموم میشه که ازدواج کرده باشم.

#میدونی که میتونی رد اش کنی.

+شاید این فرصت منه تا ازش بگذرم.بعضی وقتا باید برخلاف خواسته قلب ات کار کنی.

همون موقع گوشی یونگی زنگ زد.ناراحتی توی صورتش به یک لبخند تغییر کرد و اون نمیتونست چیزی که میدید باور کنه.

+سلام،هویوک؟چطوری؟واقعا زمان زیادی نیاز داشتی....

_ه..ه..هیونگ...ا...ا..آپا مرده.

+ارون همین الان برام بلیط بگیر،دارم میرم گوانجو.

اقای مین با دیدن یونگی که برای بیرون رفتن عجله داشت گفت.
#تو هیچ جا نمیری یونگی، تو پسفردا باید بری آمریکا.

+این یکی برای من مهم تره.

#مردم میگن دیدنش که یه کامیون زده بهش.اون یه دائم‌الخمر بود. اکثرا عقلش از دست میداد.آیگووو!!چجوری تونست پسرش تو این سن تنها بزاره؟

یونگی از بین جمعیت راهش باز کرد.وقتی هوسوک دید که روی زمین زانو زده بود به سمتش دویید و بغل اش کرد.اون کاملا اسیب دیده بنظر میومد.

ه..ه..هیونگ،اپا....اپا..م...من تنها گذاشت...م..من الان کاملا یتیم ام.
هوسوک با حس کرذن اغوش یونگی زیر گریه زد.
_چ..چ...چرا ه..همیشه من؟

یونگی هم با دیدن شکستن هوسوک اشک ریخت.
+تو یتیم نیستی هوسوک،تو من داری.هیونگ همیشه باهات میمونه.

Not my brotherOnde histórias criam vida. Descubra agora