chapter 1 . part 3

2K 397 33
                                    

خانواده در حال شام خوردن در اتاق نهارخوری بودن که یونگی پرسید.
+بابا،داداشم کی میاد؟
الان دیگه سه ماه شده بود و پدرش بهش گفته بود که فقط چند هفته باید منتظر بمونه.یونگی تو مدرسه به همه راجب برادر کوچیک ترش گفته بود.

پدرش جواب داد.
#مین یونگی،خوب بهم گوش کن،برادرت نمیاد.

+ولی چرا؟تو گفتی اون میاد.ما اتاقش درست کردیم.تو اون دوستش نداری؟بهش نگفتی من منتظر اومدنشم؟

#یونگی مادرت مریضه،برادرت.....

+نه،من برادرم میخوام،تو گفتی میاریش.چرا اینکار میکنی؟بابا،باهام در این مورد شوخی نکن.گریه میکنم ها.
یونگی از این حرف بعنوان تهدید استفاده کرد ولی صورتش جوری بود که انگار همین الانم داره گریه میکنه.

اقای مین نگاهی به یونگی انداخت و گفت.
#مین یونگی،بهت گفتم....

یدفعه خانم مین پرید وسط حرف اقای مین و گفت.
#ببخشید بخاطر این شوخی یونگی،فردا برادرت میاد.

یونگی لبخند زد.
+مطمئنی مامان؟قول میدی؟

#قول میدم.

+ارهههه!!!!!تو بهترین مامان دنیایی.
یونگی این گفت و با خوشحالی دویید تو اتاقش باید این اطلاعات به نامجون میداد.

اقای مین بعد از رفتن یونگی به اتاق رو به خانم مین گفت.
#الان چی گفتی؟چجوری میخوایم یه برادر براش بیاریم؟

خانم مین نگاهی به اقای مین انداخت و گفت.
#یه بچه به سرپرستی میگیریم.

اقای مین با لحن پر تعجبی گفت.
#چی؟در موردش مطمئنی؟

#ما الان فقط یونگی داریم اگه نتونیم حتی این خواسته اش هم براورده کنیم پس همه این ثروت به چه دردی میخوره؟

########

#یونگی ببین کی اینجاست.

یونگی وقتی صدای مادرش شنید از اتاق بیرون اومد به سمت هال،جایی که مادرش اونجا بود دویید.

خانم مین به یونگی گفت.
#نمیخوای به برادرت خوش امد بگی؟

یونگی لبخندی زد و به پسر کوچولویی که خودش پشت پای خانم مین مخفی کرده بود نگاه کرد.

+سلام
یونگی یدفعه پرید جلوی پسر کوچولو و باعث شد هینی از ترس بکشه.

یونگی به این فکر کرد که برادرش زیباست.موهای نرم مشکیش که قارچی کوتاه شده بود و با پوست سفیدش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود.چشم های قهوه ای،گونه های تپل،و لب های بامزه اش.برادرش با یه دست یه خرس عروسکی کوچیک بغل کرده بود و با دست دیگه اش شلوار اقای مین گرفته بود.یه تیشرت سفید با شلوارک سبز و کفش های بامزه سفید پوشیده بود.برادرش جوابش نداد،توی چشماش پر از حس ترس و گمشدگی بود.

یونگی پرسید.
+اسمت چیه؟

اقای مین گفت.
#اسمش هوسوکه و هوسوک این برادرت یونگیه.سلام کن.

بعد دست هوسوک گرفت و اون نزدیک تر اورد

یونگی خندید.
+اون خوشگله.عاشقشم.بیا بریم اتاقت.من یعالمه چیز برات دارم.

یونگی دست هوسوک گرفت تا با خودش ببرش.هوسوک به اقای مین نگاه کرد و وقتی اون برای اطمینان بهش سر تکون داد همراه یونگی رفت.

+بیا اینجا.ببین اینا همش برای تو.میدونی،من همه اینارو برای تو گرفتم.
یونگی گفت و سعی کرد همه اون عروسک های پولیشی با هم برداره و نشون هوسوک بده.

+در واقع مامان و بابا همه اینارو اوردن ولی من پیکاچوی محبوبم برات اوردم.حالا دیگه این مال تو دوسش داری؟

هوسوک وقتی پیکاچو رو از یونگی گرفت لبخند زد.یه لبخند قلبی شکل زیبا و اون نگاه ترسیده توی صورتش کم کم محو شد.

+و این تختته میتونی اینجا بشینی؟
یونگی گفت و گهواره رو به هوسوک نشون داد.
هوسوک سعی کرد وارد گهواره بشه و یونگی هم سعی کرد کمکش کنی ولی بلند کردن هوسوک سخت بود و به هر حال اون گهواره اندازه هوسوک نبود.

+اوه جا نمیشی.پس کجا بخوابی؟
از اونجایی که من هیونگتم باید کمکت کنم.میتونی پیش من بخوابی تخت من اینننننننننننننقد بزرگه.
یونگی با باز کردن دستاش تاجایی که میتونست سعی کرد اندازه تخت به هوسوک نشون بده.
+میخوای اتاق من ببینی؟بیا.
یونگی دوباره هوسوک دنبال خودش کشید.

_ه....هی....هیونگ

+ها؟
یونگی چرخید تا به هوسوک نگاه کنه.

_پ..پی...پیکاچو.
هوسوک به عروسک پولیشی اشاره کرد.

+اوه اونم با خودمون میبریم.
یونگی خندید و عروسک پولیشی رو به دست هوسوک داد.

#چی؟مطمئنی؟
خانم مین خندید.
#یونگی،عروسک مورد علاقش داد به هوسوک؟باور کردنش خیلی سخته.

ارون ادامه داد.
#از اونجایی که ارباب کوچک توی گهواره جا نشدن،ارباب جوان ایشون بردن به تخت خودشون.

اقای مین گفت
#واو این یه چیز غیر ممکنه.تنها وقتی که اون اجازه میده یکی تختش لمس کنه موقع تمیزکاریه.ارون،یه تخت برای هوسوک سفارش بده.یونگی نمیتونه هوسوک تو تخت خودش نگه داره بهت اطمینان میدم.

ارون نگاهی به اقای مین انداخت و جواب داد.
#ولی ارباب جوان بهم گفتم یه نردبون کوچیک برای تختشون بزارم چون ارباب کوچک نمیتونن راحت از تختشون بالا برن.

Not my brotherWhere stories live. Discover now