chapter 1 . part 12

1.4K 293 35
                                    

هوسوک در آستانه گریه کردن بود.
_ا...ا...آپا م..م...من متاسفم.

اقای جانگ با کمربند هوسوک زد.
#فکر کردی کدوم خری هستی؟فکر کردی هنوز بچه اون تاجر پولداری؟تو الان پسر منی.و باید پول دربیاری.چرا دیروز نرفته بودی سرکار؟اگه حقوق ات کم کنه چی؟

هوسوک زانو هاش بغل کرده بود و سعی میکرد قوی باشه.
_م...م...من درخواست م..م...م.مرخصی کرده بودم.ا...ا...این دیگه تکرار نمیشه.

#مرخصی؟تو مرخصی گرفتی؟ما چی باید بخوریم اگه تو بری مرخصی؟من چجوری پول نوشیدنی هام بدم اگه تو بری مرخصی؟

هوسوک چشم هاش بست.حالا که به این ضربه ها عادت کرده بود یکی دیگه براش چیزی نبود،انگار حالا چیز تازه ای بود.این اتفاق تقریبا هرروز براش میوفتاد.از روزی که برگشته بود خونه،هوسوک مجبور بود برای کار بره به هتل.مادرش الانشم مرده بود و پدرش یه دائم‌الخمر بود.اولش برای هوسوک سخت بود ولی الان دیگه عادی شده.

+اگه یبار دیگه دستت بهش بخوره دستات از بدنت جدا میکنم.
صدای یونگی بود.وقتی که هوسوک چشم هاش باز کرد،پدرش روی زمین افتاده بود و یونگی جلوش ایستاده بود.

+حالت خوبه؟تو اینجا نمیمونی.با من میای.من تو این جهنم تنهات نمیزارم.
یونگی گفت و هوسوک دنبال خودش کشید.

هوسوک به پدرش اشاره کرد.
_ه..ه...هیونگ.آپا!!!!

+اون یه هیولاعه،ولش کن...بیا بریم.

_من...ن...ن...نمیتونم هیونگ.

+هوسوک.

_اهمیت..ن..ن..ندارع که اون چجوریه.او...او...اون هنوزم پدرمه.من..ن..ن..نمیتونم..ت...تنهاش بزارم.

+پس این دلیلی بود که نمیخواستی بیام خونه ات؟هوسوک،تو به من نه نمیگی.لعنت بهش!تو بهم قول دادی که همه مشکلاتت باهام در میون میزاری.من تورو از اینجا میبرم چه خوشت بیاد چه نه.

-ا..ا...اگه این کار ب...ب...بکنی، بعد د...د..دیگه به خودمون ف...فکر نمیکنم.ه..ه..همه چیز..ت...تموم میشه.

+هوسوک،تو...

_ل...ل... لطفاً،هیونگ.

+تو زود از هتل رفتی،اومدم که باهات خداحافظی کنم ولی...
یونگی کت سیاهی که تنش بود دراورد و اتداخت روی شونه های هوسوک.
+هوا سرده،تا دیر وقت برای کار بیرون نمون.

تماس ها و تماس های تصویری اون ها کوتاه تر و کوتاه تر میشد و مثل قبل تند تند اتفاق نمیوفتادن.یونگی خیلی چیز ها داشت که بهشون اهمیت بده،درموردش بپرسه و بگه.هوسوک در سکوت گوش میداد و بعضی وقت ها با اره یا نه جواب میداد.یونگی خیلی نگران هوسوک بود.و هوسوک هنوز هم مثل همیشه بود،درد هاشو با زیبا ترین لبخند هاش مخفی میکرد.حالا دیگه دوهفته شده بود و یونگی بالاخره تصمیم گرفت که باید یه قدمی برداره.

+هوسوکا هنوز داری در مورد خومون فکر میکنی؟یعنی...منظورم اینه که میتونی هرچقدر میخوای وقت داشته باشی ، ولی این ...میدونی....بهتر میشه اگه این بین شفاف کنیم.حتی اگه نخوای باهم باشیم میتونیم ازش بگذریم.

ه..ه..هیونگ من هنوز..س...س...سردرگم ام.م..م..من ا..از تو خ..خوشم میاد ....و...و..ولی تو ب...برادرمی.ا...این ا...اشتباه نیست؟

+سردرگم؟خیله خب بزار ساده اش کنیم.از الان به بعد هیونگ باهات تماس نمیگیره.من حتی هیچ حرکتی برای بدست اوردنت نمیزنم.تو به زندگی خودت میرسی.ولی...روزی که دلتنگم شدی و تصمیم ات گرفتی فقط باید بهم زنگ بزنی.اینجوری،اگه تصمیم بگیری که نمیخوای باهم باشیم ، شاید منم بتونم یادبگیرم که تنهات بزارم.

Not my brotherWhere stories live. Discover now