chapter 1 . part 11

1.9K 353 42
                                    


یکشنبه ام با کلی خوشگزرونی براشون گذشت.هوسوک یونگی رو به جاهای باحال دیگه ای برد.اونا تمام بعد از ظهر توی ساحل بودن و دریا رو تماشا کردن.وقتی هوا تاریک شد دوباره به هتل برگشتن.

هوسوک دوباره جلوی پنجره ایستاده بود و داشت گوانجو رو در شب تماشا میکرد.

_م..م...مامان و بابا....چ...چطورن؟

+پیر ان.

یونگی بلند خندید وقتی که هوسوک بهش چشم غره رفت.

+باشه،باشه.اونا خوبن،از وقتی هم که من اینجا مدیریت گرفتم دیگه زیاد نمیان کره.بیشتر اوقاتشون تو اروپا میگذرونن.

_و...و....و....ارون؟

+اون هنوز هم پیشکار منه.پدر میخواست یه نفر جایگزینش کنه،میگفت اون زیادی پیر شده،ولی من موافقت نکردم.پس اون هنوزم تو ویلا پیش ما زندگی میکنه.

یونگی به طرف هوسوک رفت و اونو از پشت در اغوش گرفت.

+بیا برگردیم هوسوک،با من بیا.

-من....من....من نمیتونم هیونگ.

هوسوک به پایین نگاه کرد چون توانایی نگاه کردن به بازتاب تصویر چشم های یونگی توی پنجره رو نداشت.

_م...م...ما نمیتونیم دوباره...ب...ب...برگردیم.م..من..من دیگه ..خ...خ...خانواده خودم دارم....م...م...من خونه واقیم..د..د..دارم.

+ما خانواده ات نیستیم هوسوک؟تو به ما بعنوان خانواده فکر نمیکنی؟

_من....من...من ازتون متشکرم هیونگ.و...و...والدینت من...ب...به فرزند خوندگی..گگ...گرفتن.من...من تورو دیدم.این...‌این....این بهترین اتفاق ...ز..ز.زندگیم بود.ولی ما ...پ...پیوندی نداریم هیونگ.حتی اگه من هم بگم...م....م...ما هیچوقت یه خانواده نیستیم.

یونگی هوسوک چرخوند تا به چشم هاش نگاه کنه.

+هیچوقت یه خانواده نیستیم؟هیچوقت؟

_ه...ه....هیونگ!

هوسوک شوکه شد وقتی یونگی هر دو دستش گرفت و اونا رو بالای سرش روی دیوار پین کرد.

یونگی به هوسوک نزدیک تر شد.

+اگه خانواده نیستیم پس میشه یچیز دیگه باشیم؟تو نمیتونی من بعنوان خانواده قبول کنی و اینجا با منی و من هم بنظر نمیاد که هیچوقت بتونم ازت دور بشم.

_م..م...ما برادریم.

+اوه،هستیم؟فکر کردم تو کسی هستی که گفتی ما باهم پیوندی نداریم.میدونی،من کاملا گیج شدم.کاملا از این چیزی که بینمونه گیج شدم.پدر میگه باید فراموشت کنم چون تو برادرم نیستی.تو قبول نمیکنی برگردی خونه چون میگی ما باهم پیوندی نداریم.ولی باز هم میای ملاقات من و حتی پیشم میمونی.بهم بگو هوسوک،اگه واقعا میخواستی تمومش کنیم،هیچوقت دوباره باهام حرف میزدی؟هیچوقت تمام شب پیش من میموندی؟

_هی...هیونگ ولی ما...ب...ب...برادریم.
هوسوک یکم شک داشت.

+این عنوان "برادر"فقط تو ذهنته هوسوک.یه نگاه به خودمون بنداز.ما هم خون هم نیستیم.ما هم ملاقات کردیم و کودکی مون باهم گزروندیم.تمام خاطره هایی که باهم ساختیم فقط چون اون عنوان برادر توشون هست برات مهم ان؟با دقت نگاه کن هوسوک.ما هیچوقت برادر نبودیم.از لحظه ای که ملاقاتت کردم تا همین لحظه ای که اینجا ایستادیم.این کافی نیست تا عشق من بهت نشون بده؟فقط به تمام خاطره هایی که باهم داریم فکر کن،اونا دلیل کافی برای با با هم بودن ما نیستن؟

هوسوک ساکت بود،میدونست جوری که یونگی نگاهش میکنه،صادقانه ترین نوع نگاه.یونگی همیشه با اون بوده.اون همیشه ناجی اش بوده.

_من...من ...من هنوز اماده نیستم.من...من...من یکم زمان ...م...میخوام.

یونگی لبخندی زد و بوسه سریعی روی لب های هوسوک گذاشت.
+البته که میتونی داشته باشیش.فقط خیلی طول اش نده.تو من خیلی خوب میشناسی.من ادم صبوری نیستم.و بجز اون،این در مورد توعه.تو خیلی برام ارزشمندی.

_د...د..دستام...من..خ...خسته شدم.

+هاه؟

یونگی گیج بود و هوسوک به بالا و دست هاش نگاه کرد.یونگی سریع قفل دست هاش از دور دست های هوسوک ازاد کرد.

+ببخشی،ببخشید،ببخشید،خیلی ببخشید.من کاملا فراموش کرده بودم.میدونی که چقدر خنگم نمیدونی؟ببخشید.

____________

+نگو که همین الانشم یه دوست پسر داری؟

یونگی این پرسید و هوسوک که کنارش دراز کشیده بود نزدیک تر کشید.

هوسوک سریع جواب داد.
_ن...ن...نه!ا..ا..اصلا چرا بهش...ف...ف...فکر کردی؟

+خوبه،میدونی هوسوک،از وقتی تو‌خونه رو ترک کردی من خیلی تنها بودم.مامان و بابا همیشه تو سفر بودن.اونا همیشه با کادو های گرون برمیگردن،ولی هنوزم تو ارزشمند ترین کادویی هستی که دریافت کردم.
من خیلی به خودمون فکر کردم،هوسوک.میدونم که ما باید برادر باشیم و به تصمیمی که قراره بگیری احترام بزارم،ولی چرا نمیتونم تورو از ذهنم بیرون کنم؟
چرا همین الانشم یه اثر عمیق روی قلب من از خودت به جا گذاشتی؟
فکر میکردم این که من بعنوان برادرت ببینی خوب باشه،تا وقتی که معنی اش این باشه که میتونم کنارت باشم.ولی از وقتی که یکم زمان برای فکر کردن به خودمون بعنوان زوج خواستی.....حتی فکر اش هم نمیتونی بکنی که چقدر خوشحالم.
خونه بدون تو حوصله سربره.و میدونی....

یونگی به هوسوک نگاه کرد که همین الانشم خوابش برده بود،لبخندی زد،پیشونیش بوسید و خودش هم خوابید.

Not my brotherWhere stories live. Discover now