_ سراغاز
*اگه صدامو میشنویی حدس میزنم بدونی تنهایی چه حسی داره...
ناکاهارا چویا همیشه حس عجیبی داشت حسی که اونو با بقیه متمایز میکرد ، اون یه حس ظاهری نبود
چه اهمیتی داشت اگه مامانش یه ژاپنی نبود و بچها به خاطر لهجه عجیبش مسخرش میکردن؟چویای پنج ساله به خودش توی ایینه خیره شده بود مدت زیادی به انعکاس خودش زل زده بود اما هنوزم چشمهای ابی و موهای حالت دار و سرخش به اندازه حس بدی که یه جایی توی شکمش قل قل میکرد عجیب نبودند اون هنوز نمیدونست اسم اون حس دلشوره است
مدت زیادی رو تنها سپری کرده بود
خانوادش هردو پزشک بودن و به بهانه ازمایشات و کارشون همیشه توی خونه تنهاش میذاشتن
از طرفی چویا نمیدونست چرا باید توی تمام خونه اون دوربینهای عجیبو ببینه دوربینهایی که کوچکترین حرکاتشو ثبت میکردندوقتی از پدرش پرسید مرد با لبخندی که به نظرش زیادی عجیب بود از تئوری و ازمایشات پیچیده ای حرف زد و چویا به خاطر خسته کننده بودن بحث بیخیال فهمیدنش شد
مادرش کسی که از نظر ظاهری شباهت بیشتری بهش داشت پر حرفتر بود ولی زن جوان مجبورش نمیکرد ژاپنی حرف بزنه به خاطر همین چویا هنوز توی زبان کشور پدریش مشکل داشت
زنی که مادر صداش میزد فقط اونقدری توی خونه میموند تا غذایی براش اماده کنه بعد از اون تا دیروقت با همسرش جایی دور از خونه و تو ازمایشگاه وقت میگذروند
چویا هیچ دوستی نداشت بیشتر وقتشو تو خونه میگذروند اتاقش پر از انواع اقسام اسباب بازیها بود ولی زیاد بهشون علاقه ای نشون نمیداد تنها چیزی که خوشحالش میکرد نقاشی کشیدن و کتاب خوندن بود
اون بچه درونگرایی بود و به خاطر تفاوت ظاهری همیشه قضاوت و از گروها ترد میشد توی چهارسالگی به یه خونه بازی می رفت ولی هیچ وقت نتونست یه دوست صمیمی پیدا کنه وقتی که با غریبه ها میگذروند براش پر از استرس و حس بد بود پس دیگه سعی نکرد به اون خونه بازی برگردهپدر و مادرش وقتی متوجه رفتار عجیبش شدند دیگه سعی نکردن مجبورش کنند تا وارد اجتماع بشه به نظر میومد پسرشون یه دوست پیدا کرده بود چون گاهی با خودش حرف میزد یا بیش از اندازه به ایینه خیره میشد
از چند وقت پیش که توسط دوربین های توی خونه گیر افتاد نگاه پدرو مادرش بهش رنگ تازه ای گرفته بود
چویا حس میکرد به جای خونه توی ازمایشگاه زندگی میکنه ناگهان سیل عظیمی از سوالات و شش تا چشم_پدرش عینک میزد_ مرتب زیر نظرش داشتن
وقتی به تولد شش سالگیش نزدیکتر میشد صداهای توی سرش بیشتر میشدنچویا هیچ فکری در موردشون نداشت چون فکر میکرد یه چیز طبیعیه و همه کسی رو برای حرف زدن توی سرشون دارند
ولی هرچه به سال روز تولدش بیشتر نزدیک میشد ترس عجیب توی بدنش ، مثل ریشه هایه درخت بیشتر درونش پخش میشدکم کم فقط همون حس بد و عجیب نبود
چند باری از خواب بیدار میشد درحالیکه چیزی از اتفاقات قبلی به یاد نداشت و گاهی سرگیجه میگرفت
اخرین بار رو خوب به یاد داشت پدرو مادرش بهش قول دادن زود برمیگردن ولی از نصف شب هم گذشته بود و توی تخت اونا با سرزنش صداهای توی سرش و با گریه به خواب رفت
چویا احمق نبود اون تلوزیون دیدن رو خیلی دوست داشت درست بود که زیاد بیرون نمیرفت و دوستی نداشت اما روابط و مفهوم خانواده رو از دیدن برنامه های مختلف درک میکرد
اون چیزی که اون داشت چیزی به اسم خانواده نبود
ولی درست اون لحظه ای که فکر میکرد زندگیش داره زیادی خسته کننده و احمقانه پیش میره اون اتفاق افتاد
و پسر بچه شش ساله جهنم محض رو جلوی چشمهاش دید...* از اهنگ Teardrops
از Bring me to the horizonاین اولین داستان بلندیه که از این کاپل نوشتم
امیدوارم دوستش داشته باشید⚘_AuthorNimChan
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...