part 7: Roomate

398 77 58
                                    

_ هم اتاقی

تنهایی خیلی ترسناکه!
آدمها وقتی تنها میشن برای از بین بردنش به هر طنابی چنگ میزنن حتی اگر سر اون طناب اونا رو به قعر جهنم فرو ببره...

خوشبختانه هم اتاقی شدن با هیولا مدتی به تاخیر افتاد چون دازای معروف یه هفته بود که اصلا توی ساختمون دیده نمیشد

چویا در این بین زمزمه های عجیبی در مورد خودکشی میشنید و بعد از یه هفته وقتی اخر هفته اتفاقی از تمرین برمیگشت اونو دید

اینبار تقریبا تمام بدنش باند پیچی شده بود و سر مرد قد بلند و هیکلی که اصرار داشت توی راه رفتن کمکش کنه داد میکشید

اون سروصدا توجه خیلیا رو جلب کرده بود خوشبختانه موری سان سررسید و باعث شد اون باندپیچی شده ی پر سروصدا خفه بشه

چویا اون شب توی اتاقش قبل از خواب دعا میکرد که رئیس مافیا از تصمیمش برگرده چون مطمئن بود حتی یه درصد هم احتمال اینکه بتونه با اون کنار بیاد وجود نداره ولی دعاهاش هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد چون نقشه های موری سان هیچ وقت به مقاصد کوتاه مدت ختم نمیشدند

دازای اوسامو از تصمیم جدید کلافه بود تا کی قرار بود مثل یه عروسک خیمه شب بازی زیر دست رئیس مافیا بازی کنه؟
این دفعه دیگه واقعا توانایی بازی جدید رو نداشت هم اتاقی شدن با ناکاهارا چویا اون کوتوله کله قرمز؟

اصلا چرا ادم ضعیفی مثل اون باید اینجا میموند
پسرک از نقشه های رئیس کلافه دستی توی موهای قهوه ایش کشید

اون دکتر دیوانه حتما عقلشو از دست داده بود و دازای احمق بود که فکر میکرد اگر ازش اطاعت کنه میتونه با زیرکی اونو از جایگاهش پایین بکشونه

حالا اون دو توی دفتر رئیس توی اخرین طبقه نشسته بودند هردو سکوت کرده بودند اما رئیس سعی داشت به خنجرهای نامرئیی که پسرک با چشمهاش به طرفش پرتاب میکرد بی تفاوت به نظر بیاد

بالاخره به حرف اومد و با اخم پرسید: چرا باید برم به یه اتاق جدید و با اون هم اتاقی بشم؟ اینجا به اندازه یه قصر اتاق خالی داره

موری بی حوصله جواب داد: من فقط نگران وضعیت تنهاییت هستم به هرحال اون پسر توانا و باهوشیه شاید بتونی باهاش دوست بشی

پسر جوان احمقانه خندید

رئیس مافیا با لحن جدی تری ادامه داد: راستشو بخوای من فکر میکنم اون قدرتمند تر از چیزیه که نشون میده به همین خاطر میخوام تو زیر نظرش بگیری میتونی هرطور خواستی باهاش بازی کنی فقط حق نداری تا حد کشتنش پیش بری اون قراره یکی از عروسکهای ارزشمندم باشه

دازای که به نظر راضی شده بود لبخند شیطانی زد: تو قراره با شیطان هم اتاقش کنی حتی یه لحظه هم فکر نکن بهش اسون میگیرم

Silent LullabyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin