_ طلای تقلبی
*همه چیز بهم ریخته است اما نمیتوانم چیزی حس کنم
این پوچی سنگینتر از چیزی است که فکر میکنی...تو داری چه غلتی میکنی؟ دازای با داد اونو به کناری هل داد
کسی که خیلی شبیه چویا بود با خنده گفت: چیه مگه همیشه آرزوی بوسیده شدن از طرف چویا رو نداشتی؟پسر روی لبهاشو پاککرد و داد کشید: تو که چویا نیستی!
بدل از روی زمین بلند شد و کت پاره و خونی اش رو روی زمین رها کرد: من دقیقا خودشم! درست مثل دوقلوهای همسان با این تفاوت که اون قراره برای بقیه عمرش جای منو بگیره اما نگران نباش اجازه نمیدم کمبودش رو حس کنی
دازای دندونهاشو از خشم روی هم فشار داد: فقط خفه شو بگو حالش چه طوره
اون خندید و گفت: چه طور هم خفه شم هم گزارش بدم؟
هنوز زندست ولی اونقدر ضعیف شده که فعلا نمیتونه اینجا باشه پس من وقت بیشتری برای زندگی تو این دنیا دارمرئیس زمزمه کرد: عوضی سرخود!
چویای تقلبی دستشو گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: تو خیلی خودخواهی به خاطر حکومتت همه رو قربانی کردی ولی امروز برعکس همیشه بود اومدی اینجا تا اونو از مرگش نجات بدی این خیلی باارزشه، میدونم چی میخوای دازای تنها چیزیهایی که برات مهمه مقامت و سلطنتت و اون کله نارنجیه
اگه با من باشی تا اخر عمر بهت وفادار میمونم و میتونی چویا هم برای همیشه کنار خودت داشته باشی مگه همینو نمیخوای؟
اون تکرار کرد: ولی تو چویا نیستی
فساد به وضوح اخم کرد: بازم تکرارش میکنی؟ چویا هیچ وقت دوستت نداشته تو مجبورش میکنی شبها باهات بخوابه ولی از این حرکات مسخره چی گیرت میاد؟
اگه با من باشی تمام عشق و محبتی که هیچ وقت تجربش نکردی بهت میدم
رئیس مافیا احمقانه خندید و جواب داد: تو چی از چویا میدونی؟ تو فقط تظاهر میکنی که میشناسیش ، اون کاملا حق داره اگه هیچ وقت منو به خاطر کارایی که باهاش کردم نبخشه من حتی اگه جونمم براش بدم نمیتونم نصف کارهایی که زندگیشو جهنم کرد رو براش جبران کنم
میگی اون بهم بی توجهه؟ اون تنها کسی بود که در هر شرایطی به فکرم بود اون حتی میدونست ریاست چه قدر روحمو توی عمق جهنم فرو میبره و کلی باهام بحث کرد ولی من مثل یه عوضی از خودم روندمش اون حتی به خاطرم گریه کرد
هیچ میدونی این حقیقت چه قدر حالمو بد کرد؟
من نمیخوام دیگه هیچ وقت اشکهاشو برای ادم پستی مثل من حروم کنه کسی که تمام مدت بهم توجه داشته درست جلوی چشمم بوده فقط من کور بودم
من هیچ توقعی ازش ندارم هیچ ادم عاقلی عاشق کسی که این همه مدت شکنجه اش کرده نمیشه همینکه کنارم مونده برام بزرگترین نعمته و من تا اخرین لحظه زندگیم برای داشتنش میجنگم چون اون همه چیزمنه
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...