_ رئیس واقعی
*نمیدونم چه چیزی بیشتر درد داره ، نگه داشتن یا رها کردن؟
خاطراتم را دوباره زنده میکنم و اونها یکی یکی منو میکشند...چویا با کابوس اون شب برفی از خواب پرید قبلا تا مدتها کابوسش براش تکرار میشد ولی در اخر همیشه اون بود که میمرد و دازای با لبخند شیطانی به جنازه خونینش خیره میشد
اما از اون موقع تا حالا شش سال گذشته بود و حالا هجده سالشون بود چرا دوباره اون کابوس احمقانه رو دیده بود؟وقتی از تختش بیرون اومد تا به دستشویی بره با دیدن چشمهایی که تو تاریکی بهش خیره شدن لرزید و زمزمه کرد:
اوساموی عوضی چرا هنوز بیداری و مثل ارواح خبیثه تو تاریکی بهم خیره شدی؟اون بی توجه زمزمه کرد: با صدات از خواب پریدم فکر کردم دوباره داری تو خواب راه میری
چویا اهی کشید و روی تخش نشست: از اون موقع خیلی میگذره
دازای هم حرکتش رو تکرار کرد و روی تختش نشست: دوباره کابوس میدیدی
لحنش بیشتر از سوالی بودن حالت خبری داشتپسر سرشو بین پاهاش فرو برد: چه اهمیتی داره هیچ وقت تمومی ندارن
چویا که از رفتن به دستشویی منصرف شده بود پتو رو روی خودش انداخت و به طرف پنجره برگشت
اوسامو که فهمید دوباره میخواد بخوابه سرش رو روی بالش گذاشتاون میدونست چه کابوسی دیده از صحبت کردنش تو خواب فهمیده بود
گذشته توی تاریکی اتاق دوباره جلوی چشمهاش نقش بست ، بعد از اون اتفاق چویا تا دو هفته باهاش حرف نمیزد و مثل اینکه دیوانه ای رو دیده ازش فرار میکرد
آیا دازای اوسامو پشیمون بود؟
هرگز!
به هرحال اون هیچ وقت عادی برخورد نمیکردتمرینهای سخت هم چنان ادامه داشتند و اون حتی تو خواب هم به روشهایی که هم اتاقیش رو عذاب بده فکر میکرد
گاهی از افکارش خسته میشد اصلا چرا باید مرتب به اون لاغر مردنی کله نارنجی فکر میکرد؟
جواب ساده بود ، نمیدونست!شایدم دیگه گذشته قبل از دیدار با چویا رو به یاد نمیاورد
پسر به هم اتاقیش که به خواب فرو رفته بود نگاهی انداخت به هرحال اون دیگه یه بچه نبود
هنوزم کوتاهتر و ظریف تر از هر ادمی بود که تا به حال دیده بود و زنده موندنش توی مافیا محال به نظر میرسید بیشتر از یه مامور مافیا شبیه به عروسک چینی بود که باید توی دکور نگه داری میشد اما بعد از تمام این سالها هنوزم اونجا بود توی همون اتاق و نفس میکشیدبرای پسر مو قهوه ای عجیب بود که چه طور تا حالا با این شرایط سخت کنار اومده شاید کمی به استقامتش غبطه میخورد
پسر مو نارنجی صبر بالا و صورت زیبایی داشت ولی هنوز هم کوتاه تر از خودش بود به هرحال اون فکر نمیکرد هیچ وقت بتونه بلندتر از این بشه و قطعا این بزرگترین مشکلی بود که باید تا اخر عمر به خاطرش از دست دازای اوسامو و حرف هاش حرص میخورد
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...