_ فساد
و خیلی دیر فهمید که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست...
همان دستهایی که روزی تو را در اغوش میکشند و نوازشت میکنند میتوانند به راحتی جانت را بگیرند...اوسامو با حس چیزی روی گونه اش چشمهاشو باز کرد دیشب رو به یاد اورد بعد از اون نمایش دراماتیک چویا بالاخره دوباره به خواب رفت اون خسته و درمونده از رفتارهاش کنارش خودشو تو تخت جا کرد و خیلی زود از خستگی بیهوش شد
حالا با تعجب به موقرمزی که از همیشه بهش نزدیکتر بود و گونه اش رو نوازش میکرد خیره بوددازای از این همه نزدیکی حس عجیبی داشت زمزمه کرد: حالت بهتره؟
اون لبخند عجیبی به لب داشت و ناگهانی گفت: ازت خوشم میادچشمهای رئیس مافیا بازتر از قبل شد اون دیگه کی بود؟
چویا هرگز چنین جمله ای رو به زبون نمیاورد حتی اگه تفنگو روی پیشونیش میذاشت و اماده شلیک میشد
اون درحالیکه اینبار به نوازش موهاش پرداخت ادامه داد:
تو درظاهر غیر قابل نفوظی و هیچ نقطه ضعفی نمیتونه از پا بندازتت ولی هیچ وقت اجازه ندادی کسی بهم توهین کنه یا بخواد حتی بهم نزدیک بشه تو همیشه منو برای خودت میخواستیبعد لبخند دندون نمایی زد: چه خودخواه!
دازای دستشو کنار زد و زمزمه کرد: حالت خوبه؟ چی داری میگی؟
موقرمزی به سقف خیره شد: تمام این سالها دنبال یه راه فرار بودم ، منتظر یه فرصت ولی تو درست جلوی چشمم بودی!
بعد دوباره به سمت دازای برگشت:
تو نجاتم میدی! دیگه نمیتونم تحملش کنم فقط تو میتونی اون نیروی نفرین شده رو خاموش کنیدازای با اخم به پیشونیش دست کشید: فکر کردم تبت قطع شده هنوز داری هزیون میگی
ناگهان پسر عصبانی دستشو کنار زد و داد کشید:
به من دست نزن!بعد قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه چاقوی کنار تخت رو برداشت و روی صورت پسر جفتی کشید
دازای با ناباوری دستشو روی گونه خونیش کشید و از تخت بیرون جهیدکسی که به عنوان چویا میشناخت چاقو رو به سمتش کشید و عصبانی داد کشید:
تو باید بهم کمک کنی! حرفهامو که یادت نرفته فقط یه نفر از این بازی زنده بیرون میاد و اونم منمدازای غرید: تو کدوم خری هستی؟!
چویا لبخند زد: همونی که بهم میگی فساد!دازای با دهان باز بهش خیره شد این دیگه چه جورش بود چه طور یه توانایی میتونست اونقدر قویی و هوشمند باشه که جسم صاحبشو تسخیر کنه؟
ناگهان به یاداورد "فساد" یه قدرت معمولی نبود اون مثل یه بمب متحرک بود که هر لحظه ممکن بود بترکه و دنیا رو با خودش به نابودی بکشونهحیله گر ادامه داد: من بازیگر خوبیم قرار نبود اینقدر زود در موردم بفهمی چویا باید یکم دیگه بازی میخورد
ولی به هرحال ازت ممنونم طی این یه سال با استفاده کردن از اون قدرت قویی ترش کردی هرچند جسم چویا هرلحظه به نابودی نزدیکتر میشه و کم کم عقلشو از دست میده ولی من نمیتونم تا اون موقع صبر کنم!
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...