_ اعتراف
اگر بهت صدمه میزدم یا ناراحتت میکردم به خاطر این بود که میترسیدم
میترسیدم یه روز چشمهامو باز کنم و ببینم دیگه ندارمت
میترسیدم به عادت کردن به لمس دست های ظریف و آبی بی پهنای چشمات...دازای بعد از کلی تقلا بالشت رو ازش گرفت و گوشه ای پرت کرد و گفت: بسه دیگه الان واقعا فکر میکنن داریم دعوا میکنیم
چویا از روش کنار رفت و مثل همیشه پشت بهش سر جاش خوابید و زمزمه کرد: من فقط نمیفهمم ، چرا یه دفعه رفتارتو تغییر دادی؟
پسر کناری آهی کشید و با موهای سرخش که توی تاریکی تو چشم میخوردند بازی کرد: من فقط متاسفم خیلی زیاد ، هیچوقت ادم خوبی نبودم و به خاطر اهداف خودم همه رو زیر پا گذاشتم ، کسی که این همه سال بزرگم کرد با دستهای خودم کشتم ، تنها دوستی که داشتمو از خودم روندم و خیلی وقتها عصبانیت و اشتباهاتمو روی تو خالی میکردم
وقتی به اون نقطه رسیدم خیلی دیر شده بود دیگه کنترلی رو رفتارم نداشتم ، کشتن ادما هیچ حسی به جز پوچی بهم نمیداد وتمام فکرم قویی کردن سازمان بود به هرقیمتی که شده به همین خاطر از "فساد" سواستفاده کردم و باعث شدم اینقدر زجر بکشیمیدونم هیچی رفتاری که باهات داشتمو درست نمیکنه ولی هنوزم نمیتونم از خودخواهیم دست بکشم ، نمیتونم بزارم بری چون تو تنها کسی هستی که بعد این همه سال کنارم موندی و ازم نمیترسی
هنوزم بهم بی احترامی میکنی و با لج بازیهات نقشه هامو مختل میکنیهنوزم منو همون پسر کوچولوی هم اتاقیت میبینی و میخوای با تمام توان باهام بجنگی و ثابت کنی برتری من همه ی اینا رو دوست دارم چون تو تنها کسی هستی که با من مثل خودم برخورد میکنی تو تنها کسی هستی که منو یاد خودم میندازه و بهم یاداوری میکنه کی هستم برای همین نمیتونم بزارم بری حتی وقتی که اصلا شبیه من نیستی ، هنوزم مهربونی و امیدواری اخلاق وحشتناکمو درست کنم حتی برای مرگ موری اوگای اشک ریختی
تو یه فرشته بودی که بین این جهنم اسیر شدی و من بالهاتو ازت گرفتم
چویا برگشت تا بتونه صورتشو ببینه و زمزمه کرد: من اونقدر هم که فکر میکنی معصوم نیستم یه شیطان درونم زندگی میکنه که روح و جسممو میخواد هر لحظه ممکنه تصاحبش کنه و از دستم هیچ کاری برنمیاد من نمیخوام تمام عمر باقی موندمو از درون خودم به دنیای خونینی که میسازه نگاه کنم
درضمن من هیچ اشکی برای موری سان نریختم همونطور که خودت گفتی اون منو به این جهنم اورد جهنمی که الان خونمه
اشکهای من به خاطر تو بودن ولی تو هیچ وقت نفهمیدیپسر روبه رویی بهش نزدیکتر شد و درحالیکه دستشو زیر سرش گذاشت پرسید: به خاطر من گریه کردی چرا؟
چویا توضیح داد: شبی که اونو کشتی میدونستم چی در انتظارته و فکر میکردم اخرین ذره انسانیتی که داشتی هم از بین رفته ولی امشب بهم ثابت کردی هنوزم میتونی چیزیو حس کنی ، عذرخواهیت چیزی رو درست نمیکنه ولی برام با ارزشه
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...