_ فاجعه*خودم را به آتش میکشم تا سوختگی را حس کنم
ولی میترسم که این سوختگی هرگز ترمیم نشه...فقط یک روز از تولد شش سالگیش گذشته بود شب قبل لحظات خوبی رو کنار پدرو مادرش گذرونده بود و با خوشحالی به خواب رفت پس چرا وقتی چشمهاشو باز کرد حتی نمیتونست از شدت شوک جیغ بکشه
خونه شون ، تنها جایی که توش حس ارامش و امنیت داشت به تلی از خاک تبدیل شده بود و درمیان اجساد درهم روی زمین تشخصیص جنازه پدرو مادرش غیرممکن به نظر میرسید
چویا با همون نگاه اول عمق فاجعه رو فهمید مرگ خیلی وقت بود روح خانوادش رو با خودش برده بود
علاوه بر خونه عزیزش بعضی از خونه های اطراف هم دچار خسارت شده بودند و بوی مرگ همه جا پیچیده بودوقتی از روی زمین جایی که قبلا اتاقش قرار داشت بلند شد حتی نتونست گریه کنه کمی طول کشید تا متوجه اون بشند وقتی پیداش کردند که به شیشه شکسته پنجره زل زده بود و ناخون میجوید انعکاسی که توی شیشه میدید هیچ شباهتی به خودش نداشت
اون چشمهای سرخ و اون نگاه پر از تحقیر توی شیشه مال کی بود؟وقتی مامورای پلیس به سمتش اومدند به سختی از چهره توی شیشه دست کشید و توی امبولانس بردنش تازه اون موقع بود که متوجه سوزش سرش شد سرش خونریزی داشت و دستهاش از چند جا خراش برداشته بودند
وقتی که اونو روی تخت خوابوندند تا به بیمارستان منتقل کنند ناگهان دچار مشکل تنفسی شد درحالیکه شوک عصبی بهش دست داده بود از شدت درد بیهوش شد
با حساب اون روز سومین روزی بود که توی بیمارستان میگذروند
زخماش بهتر شده بودند ولی درد قلبش ارام نمیگرفت
بیشتر مواقع رو توی تختش توی بیمارستان میگذروند و هیچ ایده ای برای ادامه زندگیش نداشت
بعد از ظهر بود که خوابید ولی وقتی چشمهاشو باز کرد خودشو کنار باغچه بیمارستان محوطه ای که برای استراحت بیمارا بود پیدا کرد
از ماه پیش که گیج شدن و تو خواب راه رفتنش شروع شده بود از این حرکاتش میترسید اما حالا دیگه بهش بی توجه شده بود درحال حاضر فکر کردن به این اختلال ، کوچکترین مشکل زندگی رو به پایان پسر بچه شش ساله بود
اون از جاش بلند شد و خاک روی لباسهاشو پاک کرد و یواش یواش به طرف اتاقش رفت درحالیکه خبر نداشت در طی مدت چشمهایی مراقب اطرافش پرسه میزدند
روز بعد مرد قد بلند و لاغری به دیدنش اومد مرد بارونی بلند مشکی پوشیده بود و شال بلندی از روی لباسهای تیره اش اویزون بود موهای تقریبا بلند و لختی داشت و با اون استایل عجیبش خودشو دکتر موری اوگای معرفی کرد
چویا بی خبر از نیتش با گیجی بهش زل زد و چیزی نگفت
مرد چهره ی مهربونی به خودش گرفت و خیلی صریح اعلام کرد که میخواد به عنوان فرزند خونده اونو با خودش ببره چویا ترسید چرا باید با اون مرد غریبه میرفت؟با لکنت مخالفت خودشو اعلام کرد و از دکتر معالجش کمک خواست اما موری از توی کیفش ورقهایی بیرون اورد و به دکتر جوان نشون داد
چویا هنوز درست نمیتونست کلمات رو درک کنه ولی دید که چهره ی دکتر زن یک لحظه سیاه شد و دیگه مخالفتی نکرد
دکتر موری بالبخند عجیبش موهای نارنجی پسرکوچولو رو نوازش کرد و با یه خداحافظی از اونجا رفت
روز بعد که چویا از خواب بیدار شد دیگه توی بیمارستان نبود...
* اهنگ 1×1 از bring me to the horizon
_ AuthorNimChan
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...