_ هم آغوش مرگ
همراهی با ادمهای مختلف تو زندگی به مرور باعث میشه بخش کوچیکی از خودتو گم کنی یا برعکس به بخشهای جدیدی از روحت دست پیدا کنی...
پس مخفیگاه گربه کوچولو اینجاست که هیچ جا نمیشه پیداش کرد
دازای با خودش زمزمه کرد و چویا سعی کرد خودشو نبازه با اینکه میدونست در اخر اونی که شکست خورده خودشه:
تا حالا که سگت بودم چیشد به گربه تنزل مقام پیدا کردم اوسامو؟دازای لبخند زد: پس تو با اینکه سگمی کنار اومدی ، خوشحالم!
چویا زیر لب ناسزا گفت انگار امروز تکنیک صدا زدن اسمش عصبانیش نمیکرد
جدی پرسید: داشتم تمرین میکردم چرا خلوتم رو بهم زدی؟دازای بهش نزدیک شد: انگار راه رفتن توی خوابت داره دردسر ساز میشه اولش که سعی میکنی مثل یه موش از اتاق فرار کنی صبحم که مثل یه سگ کز کرده از سرما تو تختم پیدات کردم داری هم اتاقی دردسر سازی میشی چویا
چویا اخم کرد: قسم میخورم هیچی از اتفاقات دیشب یادم نیست
بعد سرشو پایین انداخت: ببخشید که خوابتو بهم زدم اوسامو" دازای سان!" پسر قد بلند در حالیکه دستهاشو توی کاپشنش فرو برد جمله اش رو تصحیح کرد و به لبه پشت بام نزدیک شد
چویا زیر زیری لبخند زد و سعی کرد تا پشتش رو بهش کرده ادا شو در بیاره
دستهاشو توی هودیش کرد و لب زد: دازای سان!پسر اخمو ناگهان برگشت و چویا با حرکت ناگهانیش جا خورد
" درست نیست تو این سرما با یه لباس نازک این بالا باشی نکنه با تواناییت میتونی اتیش روشن کنی؟"
دازای ناگهان بهش نزدیک شد و توی صورتش پرسیدچویا مطمئن نبود چرا ناگهان در مورد تواناییش پرسیده تا حالا که علاقه ای نشون نمیداد
دازای چشمهاشو چرخوند: چرا ساکت شدی تو که همیشه برای بلبل زبونی وقت داری یه ماه گذشته ولی هیچی در موردش بهم نگفتی من باید حریفم رو بهتر بشناسم
چویا با نگاه مشکوکی جواب داد: چرا خودت هیچ وقت در موردش نگفتی
دازای ناگهان موهاشو کشید: چه طور جرئت میکنی کوتوله ی نارنجی!
چویا صورتشو از درد توهم کشید و درحالیکه موهاشو جدا کرد با عصبانیت به موهای کنده شده توی دست هم اتاقیش خیره شد ناگهان با عصبانیت به بازوش ضربه زد و چاقوش رو از جیبش دراورد و به سمتش کشید و با بلندترین صدا داد کشید: تو چه مرگته عوضی تا منو کچل نکنی راحت نمیشی؟!
دازای ناگهان با دیدن چاقو مثل یه روانی شروع به خندیدن کرد
اون بچه علاقه ای به تفنگ نشون نمیداد ولی نمیتونست انکار کنه کارش با چاقو خیلی دقیق و سریع بود اما در اون لحظه ذهن دازای در عمق جهنم نقشه های شیطانی میکشید
ESTÁS LEYENDO
Silent Lullaby
Fanficدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...