_ تنها راه حل
* و من از قطرات اشک پایین میریزم بگذار تا وقتی که تمام میشود صدمه بزند...
وقتی خورشید طلوع کرد و فردا از راه رسید چویا بالاخره بیدار شد درحالیکه روی تخت نشسته بود و بدنشو کش میداد به بیدار شدن دازای نگاهی انداخت خیلی گرسنه بود و حس ضعف داشت ولی وقتی دازای خودشو روش انداخت همه چیز بدتر شد
درحالیکه سعی کرد از زیرش بیرون بیاد داد کشید: داری خفه ام میکنی چه مرگت عوضی؟وقتی اون کنار رفت و بلند شد تازه اشکی که از گونه اش سرازیر شد رو دید اون با لبخند لب زد: چویا برگشته
بعد موهاشو نوازش کردچویا با ترس پرسید: مگه چه مدت خواب بودم؟
یه هفته کامل
جواب دور از فهم اون بود زمزمه کرد: هیچ وقت اینقدر طول نمیکشید چه طور ممکنه ؟بعد ناگهان به یاد اورد و گفت: ببخشید که از دستورت سرپیچی کردم خودت خوب میدونی اینجا خونمونه و توی دنیای ادمهای عادی هم جایی نداریم من فقط میخواستم ازش محافظت کنم
دازای اخم کرد و گفت: این حرفا نمیتونه هیچی رو جبران کنه تو نه تنها به خودت اسیب رسوندی بلکه اون طلای تقلبی رو به جونم انداختی
چویا زمزمه کرد: طلای تقلبی؟ بعد ناگهان چشمهاش گرد شد: اون اینجا بود
دازای آهی کشید: یه هفته کاملمو قرمزی لبش رو گزید: این خیلی بده ....بد
ولی چه طور من الان اینجام؟دازای پتو رو روی تخت درست کرد: من با استفاده از قدرت خنثی سازی فرستادمش به جهنم حیف که دیر متوجه شدم این روش تاثیری میذاره احتمالا مدتی میخوابه
چویا به زمین خیره شد: حتما خیلی به خاطر من اذیت شدی ببخشید که اینقدر ناگهانی تصمیم گرفتم ولی باید درکم کنی قایم شدن پشت تو هیچی رو برای من تغییر نمیده
دازای بغلش کرد و روی موهاشو بوسید: دیگه هیچی مهم نیست تو اینجایی همین برام کافیه_ پس دوباره اونو دوباره دیدی
+ اره
_ اون تمومش نمیکنه تمام این مدت باهام بوده تمام این سالها باهم رشد کرده و منتظر مونده تا به این نقطه برسه
اون حتی نمیذاره بمیرم !چویا با کلافگی از اغوشش بیرون اومد و با اخم گفت:
وقتی میاد بیرون میتونم همه چی رو حس کنم مثل اینکه توی محفظه پر از اب گیر افتاده باشی میتونم ببینمش گاهی میتونم نقشه هاشو بفهمم ولی به جز دست وپا زدن کار دیگه ای ازم ساخته نیست
اون منو تو خودم زندانی میکنههنوز نمیتونه کاملا ازاد باشه چون اگه بخواد بدنمو کاملا برای خودش بگیره باید از تمام انرژی استفاده کنه که اینم منجر به نابودی هر دویه ما میشه اگر کسی مهارش نکنه
ولی زیاد طول نمیکشه اون بالاخره راهشو پیدا میکنه و میاد بیرون با اسم من زندگی میکنه و دنیا رو به نابودی میکشه درحالیکه خود واقعیم هیچ اراده ای برای دفاع ندارم نمیتونم اجازه بدم اون روز بیاد که اسم و هویتم رو بدزده اون باید با من تو همین بدن بمیره همون جایی که همیشه بهش تعلق داشته
پس تو اینکارو برام میکنی
ESTÁS LEYENDO
Silent Lullaby
Fanficدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...