part 4: savior angel

439 68 49
                                    

_ فرشته نجات

* ای فرشتگان سقوط کرده!
من فرار میکنم با اینکه میدانم این ترس ماست که در اخر ما را به انسان تبدیل میکند ...

بعد از نهاری که در تنهایی سرو شد کسی در زد و به دنبال اون زنی که لباس سنی به تن داشت وارد اتاق شد

زن میانسال با ارایش صورت و موهای سرخش توجه چویا رو به خودش جلب کرد و وقتی سکوت و خیره شدن‌طولانیش رو دید به حرف اومد:

عصر بخیر چویا کون من اوزوکی کویو هستم و از این به بعد سرپرستی تو رو به عهده دارم رئیس مافیا دستور داده که من از این به بعد مواظبت باشم پس امیداورم که باهم خوب کنار بیایم

چویا با سردرگمی پرسید: منظورتون چیه؟

زن مو سرخ ادامه داد: من قراره ازت محافظت کنم ولی این بدون کمک های خودت میسر نمیشه من و تو به مکان زندگی من میریم و تو اونجا اموزشهاتو شروع میکنی قراره بتونی قدرتت رو کنترل کنی و ازش به خوبی بهره ببری وگرنه جایی توی مافیای بندر نخواهی داشت ومیدونی این به چه معناست ؟
اگه نتونی به درد مافیا بخوری موری بدون هیچ درنگی میکشتت

کویو بعد از تموم کردن سخنرانیش به وضوح ترس رو توی چشمهای وحشت زده پسرک دید ولی نمیخواست بهش رویا های رنگی و دروغین هدیه بده به هرحال که اینده سختی در انتظارش بود

زن کیمونو پوش نتونست درمقابل احساس عجیبی که پسر بچه لاغر مردنی داشت مقاومت کنه و با خودش عهد کرد که هرطور شده اونو زنده نگه داره
ولی هیچ کس از حیله های سرنوشت خبر نداشت کی میدونست چی در اینده انتظارشونو میکشید

به هرحال سرنوشت ، از همین حالا توی سایه ها مخفی شده بود و داشت به افکار اون دو پوزخند میزد

اون روز چویا درحالیکه دست زن کیمونو پوش رو محکم نگه داشته بود ساختمون مافیا رو ترک کرد


خونه...

انتظار جایی به اسم خونه رو میکشید ولی وقتی وارد اون ساختمون شد اونجا به خونه شباهت نداشت

هرگز به چنین جایی نرفته بود ولی دوست همیشگیش تلوزیون چیزهای زیادی یادش داده بود
اسم اون مکان خونه نبود

چویا در مقابلش بار بزرگ و چند طبقه ای دید که پر از صدای های مختلف و دود غلیظ و بی پایانی بود
اون میدونست این مکان مناسب یه بچه نیست به خاطر همین بیشتر وحشت کرد

کویو که متوجه ترسش شد به طرف پله ها حرکت کرد و پسر بچه رو به دنبال خودش کشید بالاخره بعد از پله های بی پایان توی طبقه سوم متوقف شد اونجا خبری از جمعیت زیاد و دود سیاه نبود فقط چندتا اتاق تو یه بخش راهرو مانند وجود داشت

وقتی به سمت اتاقها میرفتند چند تا دختر با ارایشهای غلیظ به سمت کویو امدند و شروع به پر حرفی کردند و خیلی زود متوجه پسر بچه خجالتی شدند

کویو با لحن دستوری گفت: این بچه ناکاهاراچویاست و از این به بعد با ما زندگی میکنه ازتون میخوام مواظبش باشید و یکم باهاش تمرین ژاپنی داشته باشید

دخترا ذوق زده اطاعت کردند تا به حال هیچ بچه ای رو با کویو سختگیر اینجا ندیده بودند و براشون عجیب و تازه بود
کویو مرخصشون کرد و چویا رو به طرف یکی از اتاقها برد

اتاق ساده و تمیز بود
زن پرده ها رو کنار زد: از این به بعد اینجا اتاق توئه و از فردا تمرینهات شروع میشه خودم شخصا نظارت میکنم و باید یاد بگیری قدرتت رو تحت کنترل خودت در بیاری وگرنه هیچ وقت نمیتونی زندگی راحتی که میخوای رو بدست بیاری

وقتی زن اتاق رو ترک کرد چویا با کلافگی روی تخت جدیدش نشست اون دقیقا ازش چی میخواست؟

پسر بچه از موقعی که خودشو میشناخت توی خونه زندانی بود از وقتی تصادفا با چاقو پدرشو زخمی کرد همه چیز بدتر شد پدرومادرش ازش میخواستن تو خونه بمونه چون نمیخواستن به کس دیگه ای اسیب بزنه اونا به خاطر قدرتش مثل یه غریبه بهش نگاه میکردند

چویا هیچ وقت قدرتش رو دوست نداشت چی میشد اونم مثل بقیه پسربچه ها یه زندگی عادی و خسته کننده رو میگذروند؟

چرا سرنوشت اونو انتخاب کرد؟ چی توی وجودش زندگی میکرد که همیشه حسی پر از غم و اندوه داشت؟

به هرحال زیاد طول نکشید تا یه جواب سوالاش برسه درست زمانی که فردا صبح خورشید طلوع کرد زن کیمونو پوش به اتاقش اومد و سختی های زندگیش شروع شد


* از اهنگbirdcage

_AuthorNimChan


Silent LullabyWhere stories live. Discover now