_ اولین تهدید
با عشق ورزیدن به کسی نمیتونی به اون صدمه بزنی
ولی با محدود کردنش میشه ادم کشت!چویا بعد از دو هفته تونست روی پاهاش بایسته و وقتی حس کرد میتونه درد رو تحمل کنه لباس عوض کرد و از اتاقش خارج شد بعد از ظهر بود و خورشید درحال غروب از توی شیشه خوری بزرگ اتاق رئیس منظره قشنگی از یوکاهاما به نمایش گذاشته بود
دازای اوسامو وقتی متوجه حضور کسی شد سرشو از توی کاغذهای روی میز بلند کرد وبا حیرت گفت: خوش اومدی چویا
چویا لبخند تحقیر امیزی زد: چیه؟ فکر میکردی دیگه از جام بلند نمیشم؟رئیس از لحنش تعجب کرد انتظار چنین ورود طوفانی نداشت پسر مو قرمز ادامه داد: فکر کردی به همین راحتی میتونی ازم خلاص بشی تمام این سالها منو اینجا نگه داشتی و الان که خسته شدی میخوای تمومش کنی؟ اصلا فکر کردی این بدن مال کیه؟ تو یا من؟
دازای متعجب زمزمه کرد: متاسفم نمیخواستم اینطور پیش بره
چویا خندید ، دازای اوسامو در طی این سالها زیاد شانس دیدن خنده هاشو نداشت ولی این خنده مثل همیشه نبود
وقتی خنده های عصبی متوقف شدند داد کشید: تو نمیتونی مثل یه سگ باهام برخورد کنی دازای اوسامو منتظر انتقامم باش اخرش میبینی کی زنده از این بازی بیرون میاد
بعد با قدم های بلندی اتاق رو ترک کرد
رئیس با اخم رفتنش رو نگاه کرد و به فکر فرو رفت اون دیگه کی بود؟ چویا هیچ وقت باهاش اینطوری حرف نمیزداونا هیچ وقت مثل دوتا ادم معمولی باهم صحبت نمیکردند صحبت اونا معمولا به بحث و لقب های احمقانه و داد می انجامید اما این سبک حرف زدن برای چویا نبود
چویا وقتی چشمهاشو باز کرد روی تختش خوابیده بود بلند شد و خواست لباس رسمی تری بپوشه ولی با دیدن لباس توی تنش اخم کرد اون که خوابیده بود کی لباساشو تنش کرده بود؟
اروم به طرف اینه رفت تا موهاشو مرتب کنه
صورتش بی روح و آشفته به نظر میرسید ناگهان حس کرد انعکاس توی ایینه بهش لبخند زددرحالیکه از اونجا فاصله گرفت با خودش زمزمه کرد: چه قدر دارو به خوردم دادن که توهم زدم!
روی تخت نشست و به یاداورد دازای در حد مرگ کتکش زد و مقاومت بی فایده بود اصلا چه طور همچین قدرتی داشت؟
وقتی دیوونه میشد قدرتش از همیشه بیشتر اسیب میزد
دوباره زمزمه کرد: کاش میکشتیموقتی از توی اتاق بودن خسته شد توی راهرو قدم زد همه با تعجب و ترس بهش احترام میذاشتن و هیچ کس جرئت پرسیدن چیزی نداشت
سردرد و سر گیجه بدی داشت و کنار یکی از پنجره ها ایستاد شب پر ستاره ای بود پس چرا صحنه ی غروب افتاب توی ذهنش تکرار میشد؟
YOU ARE READING
Silent Lullaby
Fanfictionدلش میخواست به گذشته برگرده... زمانی که باهم در حد مرگ مبارزه میکردن و شبها از شدت خستگی روی تخت بیهوش میشدن زمانی که دازای احمق پر حرفتر از الان بود و با چرت وپرت گویی هاش اونو تا مرز جنون میبرد و مجبورش میکرد به متن احمقانه کتاب " راهنمای جامع خو...