part 14: collaborators

370 63 60
                                    

_ هم دست

* مرا از بدبختی ام رها کن!
ذهنم مانند دشمنی سرسخت است و نمیتوانم توی چشمان خودم نگاه کنم....

وقتی فردا از راه رسید اون دو مجبور شدند به ژاپن برگردند و دازای امیدوار بود موری زیاد پیگیر دیر شدن ماموریت نشه

چویا هنوزم به حالت طبیعی برنگشته بود و مرتب تکرار میکرد که از این قدرت خبر نداشته اینکه در مورد اون نیروی مخرب چیزی نمیدونست و نمیتونست کنترلش کنه کار رو سختتر میکرد اما دازای هنوز امیدوار بود ، قدرت خنثی سازیش تونست اونو متوقف کنه
حالا توی هواپیما در حال برگشت بودن و چویا خواب بود

اون نگاهی دقیقی بهش انداخت مثل یه بچه بی ازار بنظر میرسید پس اون دقیقا چی بود؟

خیلی از افکارش نگذشت که چویا شروع به تکون خوردن کرد اون نترسید چون این حالت اشنا رو میشناخت بازم داشت کابوس میدید
اون با خودش فکر کرد "کابوسها قرار نبود هیچ وقت رهاش کنن" سعی کرد بیدارش کنه و بعد از چندبار صدا کردنش جواب داد
چویا چشمهاشو باز کرد و برق اشک توی چشمهای درخشانش خیلی تو ذوق میزد
وقتی خودشو جمع وجور کرد زیر لب معذرت خواهی کرد

دازای دوباره توی پوسته سختش فرو رفت و توضیح داد: ما برمیگردیم و تو مثل همیشه یه گزارش اماده میکنی ولی هیچی از ماجرایی که پیش اومد نمینویسی تاکید میکنم هیچی ، ما فقط ماموریت رو تموم کردیم و به خاطر حمله غیررمنتظره و زخمی شدن دیر تر برگشتیم

چویا به زمین خیره شد: تو فکر میکنی رئیس مافیا یه احمقه؟

دازای جواب داد: تو فکر میکنی اگه در موردش بفهمه زنده ات میذاره؟

لبخند احمقانه ای روی لبهاشو پوشوند: از کی تا حالا مردن من برات مهم شده؟

دازای با تکبر دست به سینه نشست: درست از همون لحظه ای که مسئولیتت رو به من سپرد یه سگ فقط برای صاحبش دم تکون میده و در اخر هم برای اون میمیره

چویا بی توجه به توهین های همیشگی به بیرون پنجره نگاهی انداخت: اگه اون دوباره بیاد بیرون و نتونم کنترلش کنم، اگه اون بفهمه چی؟
پسر مو قهوه ای که انگار به فکر فرو رفته بود زمزمه کرد: اون قدر وقت برای فهمیدنش نداره

پسر کوتاهتر لبش رو گزید و نگاهشو رو به اسمون بی پهنا ثابت نگه داشت میدونست همکارش نقشه های کثیفی توی سرش داره و نقشه مرگ رئیس رو میکشه در اون زمان ترجیح میداد به صورتش نگاه نکنه و خودشو با اینکه اون هنوز یه بچه قلدر و رو اعصابه گول بزنه

وقتی سفر طولانی تموم شد اولین جایی که رفتند دفتر رئیس بود موری اوگای با دیدن ظاهرشون شوکه شد و خیلی سریع تو نقش یه دکتر مهربون فرو رفت و به زخمهاشون پرداخت شاید به خاطر همین بود که برعکس همیشه زیاد سوال نپرسید ولی درخواست یه گزارش کامل داشت دازی داشت به ماجرا شاخ و برگ میداد تا دلیل زخما رو طور دیگه ای بیان کنه و چویا ساکتتر بود اما این به خاطر ترس نبود اون روی رفتار و حالت صورت رئیسش متمرکز بود و باور داشت همین حالا هم بهشون مشکوکه

Silent LullabyOnde histórias criam vida. Descubra agora