6

178 40 43
                                    

دستکش های پنبه ای قرمز رنگ رو از روی کابینت  شیری برداشت، پوشید با به صدا در اومدن تایمر ساعت به طرف فر رفت.

با احتیاط در فر رو باز کرد و پای سیب خوش عطر رو از فر خارج کرد و روی میز کنار پنجره گذاشت تا با باد ملایمی که می‌وزید زودتر سرد بشه.


از بالا به پای سیب طلایی رنگ نگاه کرد و به خودش افتخار کرد که بدون سوختگی تونست از فر خارجش کنه، بعد از شنیدن خبر بدی که صبح از اخبار شنیدن این میتونست یکم افکار خانوادش رو اروم کنه.


دستی روی شکم برامدش کشید، آرزو کرد قبل از به دنیا اومدن پسر هشت ماهش این بیماری از بین بره تا پسرش در امنیت کامل بزرگ بشه.

"یونا؟"

با شنیدن اسمش نگاهش رو از پای سیب گرفت و به طرف جایی رفت که همسرش صداش میزد. از اشپزخونه بیرون اومد به چشمای نگران همسرش نگاه کرد.

"بله؟"

"مگه نگفتم زیاد سرپا نوایس برات خطرناکه!"

یونا لبخندی به لحن نگران همسرش زد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد به طرف پذیرایی کشوند.

"نیازی نیست انقدر نگرانمون باشی من و پسرمون حالمون خوبه."

"دخترم ته او درست میگه تو به خاطر این بیماری الان استرس و نگرانی زیادی داری که این برای بچه اصلا خوب نیست باید فقط استراحت کنی."

بازوی همسرش رو رها کرد و کنار پدر شوهرش نشست.

"ولی من حالم خوبه با وجود شما و ته او من اصلا نگرانی برای بدنیا اومدن بچه ندارم راستی مادر جون هنوز خوابن؟"

آقای لی که تا امروز چهره ترسیده و شوکه زنش رو ندیده بود نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و سرش رو به تایید تکون داد.

"میترسیدم دوباره حمله بهش دست بده برای همین آرامبخش بهش تزریق کردم."

چهره های هر سه غمگین شد پسر خانواده دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه ولی با صدای برخورد چیزی با دیوار همسایه ساکت شد و به پدرش نگاه کرد.

هر سه با عجله از پنجره ی کوچیک اشپزخونه به بیرون نگاه کردن، یونا با دیدن ماشین سفید رنگ که دود ازش بلند شد بود بهش اشاره کرد.

"اونجا."

ته او به سمتی که همسرش اشاره کرد نگاه کرد و با دیدن راننده ی ماشین اعلام کرد.

"یه نفر داخلشه!"

یونا بیشتر خم شد تا بهتر بتونه راننده رو ببینه که دست پدربزرگ بچش رو دور بازوش حس کرد.

"دخترم مواظب باش!"

"باید کمکش کنیم."

زمزمه کرد از پنجره فاصله گرفت.

Resurrection of the deadWhere stories live. Discover now