7

114 41 40
                                    


《فلش بک چهار سال پیش》

دستی به لباس های سیاهش کشید تا چروک های احتمالی رو بگیره و با نفس عمیقی که کشید بوی مواد ضد عفونی و عطر های مختلف رو حس کرد، با قدم های بلند از راهروی سفید رنگ گذشت.

صدای بوت های چرمی سیاه رنگش بین صدای کفش های گرون قیمت کارمند های امبرلا گم میشد.

فقط چند قدم دیگه لازم بود که جلوی در آسانسور بایسته، با درآوردن کارت شناساییش از توی جیبش و گذاشتن جلوی حسگر پیشرفته ی آسانسور منتظر تایید شدن کارتش شد، با تغییر رنگ چراغ کوچیک بالای حسگر از قرمز به سبز که نشان دهنده تایید شدن اطلاعات کارت بود درها به سرعت باز شدن.

داخل رفت و با زدن دکمه ی طبقه ی منفی نانزده منتظر ایستاد، آسانسور هر چند وقت یک بار با رسیدن به طبقه ای می‌ایستاد و افراد جدیدی رو توی خودش جای میداد تا جایی که ظرفیتش پر شد و ایندفعه با سرعت بیشتری بین طبقات جابجا میشد.

با رسیدن به طبقه ی مورد نظرش گروهبان ویژه با کنار زدن کارمند ها و دانشمند هایی که در طول این سفر کوتاه در حال پچ پچ کردن درمورد آزمایش جدیدی بودن که قرار بود در یکی از همین روز ها اجرا بشه پاش رو به بیرون آسانسور گذاشت.

با رد کردن مسیری که با سرامیک های سفید و قرمز تزئیین شده بود جلوی دری ایستاد دستش رو بالا برد و با چند ضربه به در و شنیدن اجازه ی شخص داخل اتاق در رو باز کرد و وارد شد.

سرش رو بالا آورد و به مرد پشت میز که درگیر خوندن پرونده ای بود نگاه کرد با صاف کردن گلوش توجه مرد رو به خودش جلب کرد و لبخندی به چشم های گشاد شده مرد زد.


مرد پشت میز که انتظار دیدن شخص روبه روش رو نداشت از جاش بلند شد و با دور زدن میز اون رو به آغوش کشید.

"گفته بودن سه روز دیگه میرسی!"

گروهبان از مرد فاصله گرفت و با خستگی روی مبل چرم تک نفره نشست.

"دو تا آزمون رو با هم دادم و..."

گفت و سنگینی نگاه مرد رو روی خودش حس کرد، این نگاه داشت وسوسش میکرد که سربه سر مرد اتو کشیده بزاره ولی میدونست اینقدر این جواب براش مهمه که با کمی شوخی مرد روبه روش با چاقوی جیبش گلوش رو میبره و با دست خالی زبونش رو از شکاف گردنش انقدر میکشه تا کنده بشه و در آخر بدن بی جونش رو به دست دانشمدهای بخش خودش میده تا روش آزمایش انجام بدن.

همین افکار باعث شد نقشه ی توی سرش رو اجرا نکنه و زودتر جوابی که دو ماه منتظرش بود رو به مرد بده.

"قبول شدم!"

مرد مشتش رو توی هوا زد و صدایی از روی خوشحالی درآورد.

با نگاهی که پر از افتخار بود روی مبل روبه روی مرد برنزه نشست و با ذوق دستاش رو به هم کوبید.

Resurrection of the deadWhere stories live. Discover now