14

126 41 35
                                    

بعد از چند ساعت گریه مینی بالاخره خوابیده بود دختر بیچاره توی سنی که باید با بچه های هم سنش بازی کنه، شب ها با لالایی مادرش بخوابه و توی دنیای پشمکیش با یونیکورن ها زندگی کنه بجای این ها باید از ترس کنار پدرش جم نخوره تا بتونه نفس بکشه، شب ها با شنیدن ناله ها و صداهای ترسناک زامبی ها بخوابه و توی دنیایی پر از مردگان متحرک، هیولاهای گوشت خواری زندگی کنه که مادرش رو ازش گرفتن خانوادش رو و رویاهاش.





شیومین بعد از گذاشتن پتو روی مینی به دیوار تکیه داد تقریبا از ساعت ۳ گذشته بود و همه خواب بودن ولی هنوز خواب به چشم های مرد نمیومده بود.



امروز نزدیک بود رازش فاش بشه و حقیقتا هنوز آمادگی جواب دادن به سوال های بقیه رو نداشت و اگه سهون از احساساتش نسبت به چن به همه میگفت بهش حق میداد چون مقصر بود.


قبول داشت که میتونست جلوی چن رو بگیره میتونست به چن بفهمونه که سهون بی تقصیره ولی نکرد هیچ کاری نکرد.

به خاطر اینکه چن ازش متنفر نشه سکوت کرد و تماشاگر تمام تحقیر ها و حرف های چن به سهون شد، خب چه اشکالی داشت بعد این همه کار بعد این همه فداکاری بعد این همه وقت که بقیه رو اولویت قرار می‌داد یکم خودخواه باشه چه ایرادی داشت که اول به احساسات خودش اهمیت بده؟

یعنی حق نداشت برای بدست آوردن عشقش تلاش کنه؟ بالاخره بعد از چند سال یکی رو پیدا کرده بود که بهش اهمیت میداد ولی دیر فهمید.


تا اومد قبول کنه چه احساساتی به رئیسش، دوست دانشگاهیش داره سورا پا توی زندگی همشون گذاشت اون زن زیبا با مهربونیش خیلی زود شد همسر کسی که عاشقشه، شد خواهر حمایتگر سهون و شد مادر دختری که از چن بود.



شیومین تا چشم هاش رو باز کرد همه چیز ناپدید شده بود تمام اون نور امید رفته بود و تاریکی جاش رو گرفت هیچ راهی نداشت نه میتونست عشقش رو ول کنه نه میتونست بهش دست بزنه فقط باید از دور تماشاش میکرد.

و قلبش هر بار با دیدن چن که یکی غیر از اون رو
میبوسه یا لمس میکنه میشکست و شب ها بعد از
ریختن اشک های بیگناهش تیکه های قلبش رو جمع میکرد.

میتونست پنهانش کنه ولی دردش رو چی؟ این رو میتونست؟


از جاش بلند شد و به آخرین بازمانده ی دلخوشیش زل زد روی تخت خوابیده بود و اروم نفس میکشید حالا که توجه میکرد صورتش بی روح تر شده بود.

"هر چیزی که دوست داشتم مال من نشد."

یاد گرفته بود چشم پوشی کنه از کسایی که میومدن و بدون توجه به احساسات خورد شده ای که پشت سر خودشون رها میکنن، می‌رفتن.

"لطفا تو برام بمون."

زمزمه کرد و قطره اشکی پایین ریخت.

یاد گرفته بود بپذیره که خیلی چیز ها قابل تغییر نیستن خیلی چیزها و آدم‌ها ها رو نمیشد برای خودش داشت و دست برداشته‌ بود از خواستن های بیهوده،
اما چن فرق داشت.

Resurrection of the deadWhere stories live. Discover now