5

133 49 5
                                    

ده دقیقه ای از گم کردن ماشین سهون و گیر افتادن جونگین و چن بین چند زامبی میگذشت.

جونگین پدال گاز رو میفشرد ولی زامبی های جلوی ماشین اجازه حرکت نمیدادن، با فشاری که به بدنه ی ماشین وارد شد تکون محکمی خوردن.

زامبی ها روی کاپوت ماشین خم شده بودن و دستاشون رو به طرفشون دراز میکردن و انگشتاشون رو روی شیشه می‌کشیدن تا شاید بتونن این مانع نامرئی رو از بین ببرن و به گوشت های تازه و خون گرمی که توی ماشین بود برسن.


بخاطر صدای بلند زامبی های اطراف ماشین بقیه، زامبی های نزدیک هم به طرفشون میومدن و هر چند دقیقه به تعدادشون اضافه میشد.

"دارن بیشتر میشن!"

چن نگران و ترسیده رو کرد به جونگین.

"حالا چه کار کنیم؟"

جونگین چاقو رو از توی کیفش در اورد شیشه ی طرف خودش رو پایین آورد.

"داری چه غلطی میکنی؟"

چن داد زد.

"هیونگ شیشه ها رو یکم بکش پایین چاقو رو توی سرشون فرو کن باید قبل از اینکه بیشتر بشن کار اینا رو تموم کنیم."


چن هم با فهمیدن نقشه ی جونگین شیشه ی طرف خودش رو پایین آورد چاقو رو توی دستش فشرد و به زامبی که با چشم های سفیدش بهش زل زد بود نگاه کرد.

دستش رو بالا برد ولی تردید داشت اونی که میخواست بکشه قبلا مثل خودش یه انسان بود شاید قبل دیدن زن و بچش بتونست بکشه ولی الان نمیتونست اون حاظر بود بخاطر سورا و مینی هر کاری بکنه چون خانوادش هستن با ارزش ترین داراییشن!

ولی سهون هم دونسنگش بود دونسنگ شیرینش که همیشه مجبورش میکرد نصف پول توی حسابش رو خرجش کنه سهون کوچولوش که الان توی خطر مرگ بود.

تصور سهون خونی توی ذهنش تردیدش رو کنار گذاشت، چاقو رو با قدرت توی سر زامبی فرو کرد.

بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره تمام زامبی های دور ماشین رو کشتن هر دو خسته نفسشون رو با صدا بیرون دادن.

"تو....یادت هست کدوم سمت رفتن؟"

چن بین نفس زدن هاش با امید کمی که داشت پرسید
جونگین که سرش پایین بود و نفس نفس میزد سرش رو به طرفین تکون داد.

"نتونستم ببینم."

چن به صندلی تکیه داد دوباره تصویر سهون زخمی توی مغزش پر رنگ شد، اشک توی چشماش جمع شد و بغض توی گلوش بهش فشار آورد.

جونگین به چن نگاه نکرد نمیتونست هم نگاه کنه چون خودش بود که اجازه داد سهون بره تقصیر خودش بود که الان از حالش خبر نداشتن.

احساس بی عرضه بودن میکرد سهون توی خطر بود و اون حتی نمیدونست کجاست.

"ماشین رو روشن کن."

Resurrection of the deadHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin