11

124 43 46
                                    

به سمت کوله پشتیش رفت و تمام وسایلش رو توش گذاشت و برگشت تا از اتاق بیرون بره.

از اینکه با چن هیونگش اینطور رفتار کرد ناراحت بود ولی پشیمون نبود اون مشت و اون حرف ها حقش بودن ولی بازم شرمنده بود کاش همون زمان که به لی سومان شک کرده بود کاری میکرد یا تنهاشون نمیزاشت  شاید با موندنش میتونست جلوی این اتفاق ها رو بگیره.

کوله پشتی رو توی بغل سهون پرت کرد و به چن و شیومینی که آماده روی مبل نشسته بودن نگاه کرد نمیتونست شیومین رو درک کنه چرا سعی نمیکرد به چن بفهمونه سهون هیچ تقصیری نداره توی این چند روز شیومین حتی کلمه ای با سهون یا جونگین حرف نزده بود و تمام مدت در حال دلداری به چن بود.

باورش نمیشد این همون شیومین یه هفته ی پیشی باشه که تقریبا خودش رو داشت بخاطر نبود سهون میکشت. چی عوض شد بود که شیومین با هر دوشون سرد رفتار میکنه؟

"مینی کجاست؟"

شیومین سرش رو چرخوند و با ندیدن مینی پرسید ولی طولی نکشید تا مینی با دو خودش رو از اتاقی که آخرین بار سورا توش بوده به اونا برسونه.

"اینجام!"

با خنده گفت و خودش رو توی بغل شیومین پرت کرد.

"بریم."

گفت و همگی از جای خودشون بلند شدن جونگین و چن هر دو جلو ایستاده بودن، سهون و شیومین هم پشت سرشون و مینی هم توی بغل شیومین پناه گرفته بود.

با اعلام کردن آماده بودنشون در باز شد و همه بیرون رفتن بلافاصله با برخورد در با دیوار صدای ناله و خر خر چند زامبی بلند شد، چن و جونگین هر دو به طرف زامبی هایی که نزدیک میشدن رفتن تا کارشون رو تموم کنن و شیومین و سهون با دیویدن خودشون رو به ماشین رسوندن.

شیومین خیلی سریع مینی رو توی ماشین گذاشت و خودش پشت فرمون نشست و سهون هم کنار در منتظر بقیه ایستاد.

جونگین چاقوش رو توی سر اخرین زامبی فرو کرد و توی ماشین نشست چن هم با ندیدن زامبی دیگه ای برگشت تا توی ماشین بشینه ولی همین که در ماشین رو باز کرد دست سرد و بی جونی روی شونش نشست و بعد از اون صدای نامفهوم بلندی رو کنار گوشش شنید که از بین لب های خونی زن بیرون میومد.

"چن!"

شیومین فریاد زد و چن تنش برای یک لحظه یخ کرد و قلبش برای یک لحظه نتپید ولی خیلی سریع دستش رو بالا برد و چاقو رو توی چشم زن الوده فرو کرد انتظار داشت مثل بقیه زامبی ها بی حرکت روی زمین بیوفته ولی چاقو به مغز زامبی نرسیده بود!

زامبی با هیجان خاصی دهنش رو با شدت باز بسته کرد و چن برای لحظه ای فکر کرد که دیگه کارش تمومه چشم هاش رو بست ولی با حس کردن نفس های گرمی که به صورتش میخورد بازشون کرد چون مطمعن بود هیچ زامبی نفس نمیکشه.

Resurrection of the deadWhere stories live. Discover now