سوم شخص:
کوک به سمت کاناپه رفت و بعد دادن ظرف پاپ کرن به تهیونگ خودش رو تو بقلش انداخت و تهیونگ با تنگ کردن بیشتر حلقه دستش به دور کوک ، کوک رو به خودش نزدیک تر کرد و دوباره حواسش رو به فیلم پخش شده از تی وی داد
_ته ته
با شنیدن صدای کوک بدون اینکه صورتش رو برگردونه هومی از بین لباش خارج شد و منتظر ادامه حرف پسر کوچیک تر شد
_من خیلی نگرانم ، اگه پدر نقشه ای واسمون تو فرانکفورت داشته باشه و بخواد مارو از هم جدا کنه چی اگه بخواد اذیتمون که یا اگه بخواد بلایی سرمون بیاره شایدم میخواد...با قرار گرفتن لب های تهیونگ روی لب هاش حرفش رو خورد و چشم هاش ، بسته شد اون واقعا نگران اتفاق نامعلوم پیش روش بود
بعد بوسه نچندان طولانی که همراه با ارامش بود تهیونگ سر کوک رو به سینش،فشرد و با تن صدای ارومی گفت
_کوک میدونم که هنوز دعواهایی که سر علاقمون بهم با پدر داشتی رو فراموش نکردی ، اما باور کن پدر پشیمونه ، اگر غیر از این بود خودتم خوب میدونی که ما الان حتی یک لحظه همنمیتونستیم هم دیگرو ببینیم و از وجودمون کنار هم لذت ببریم ، بیا ایندفعه بهش اعتماد کنیم ، هرچند نزاشتی پیگیر بشم که چرا پدر همچین چیزی رو ازمون خواسته ، اما بنظرم بیا از این ۴ روز لذت ببریم و انرژی جمع کنیم تا بتونیم توانایی مقابله با هر اتفاقی رو داشته باشیمکوک اخماش رو توی هم برد
_ شاید تو بتونی پدر رو ببخشی اما من نمیتونم ته ، هنوز التماس هام و صدای فریاد های خسته تو ، تو گوشمه ، مثل اینکه فراموش کردی چرا به جای اینکه رئیس بار مورد علاقت باشی نشستی جای من تو شرکتی که هیچی ازش نمیدونی ، آره ته؟! واقعا یادت رفته که پدر شغل هامون رو و اینده ای که ارزوش رو داشتیم ازمون گرفت ، اون حتی حاضر نشد یک لحظه هم پاش رو بزاره تو خونمون_عزیزم ما الان هم به ارزوی اصلیمون رسیدیم ، کوک یادت نره همه اینا بهای عشقمون بود ، هر عشقی یه بهایی داره مگه نه!؟
مکث کرد و با نوک انگشت هاش اخم بین ابروهای کوک رو لمس کرد و با فشار دادن ناحیه بین ابروهای کوک اخمش رو باز کرد و ادامه داد
_ درضمن کوک من میدونم تو همین الانشم پدر رو بخشیدی فقط نتونستی اتفاقات گذشته رو فراموش کنی_ ته ما تا کی باید بهای عشقمون رو بدیم ؟ هنوزم کافی نیست ؟ چرا هر روز یه ماجرای جدید اتفاق میوفته ، مگه ما چی خواستیم از زندگی ، ته من واقعا فقط تورو میخوام کنار خودم
هوفی کشید
_ و اینکه من هرگز پدر رو نمیبخشم اینو یادت باشه کیم تهیونگ
تهیونگ که دید کوک داره ناراحت تر و عصبی میشه و یا شیطنت گفت
_ هی خرگوشک هرکی ندونه من که میدونم اقای کیم جونگ کوک خشن چه قلب مهربون و حساسی داره ، مگه نه بیبیبعد بدون اجازه دادن به کوک برای گفتن کلمه ای رو کاناپه درازش کرد و شروع کرد به قل قلک دادنش
و دقایقی بعد این صدای خنده های کوک بود که تو فضای بزرگ اتاق هتل میپیچید ، محض رضای خدا تهیونگ میدونست کوک قلقلکی ترین ادم رو زمینه
البته از اینم خبر داشت که بعد این کارش قراره حسابی ناز پسر لوسش رو بکشه تا باهاش قهر نباشه مثل الان که نیم ساعت کامل جلوی تخت اتاق خواب وایساده بود و کوکی هم مثل یه ستاره دریایی خودش رو روی اون تخت کینگ سایز پهن کرده بود و اجازه نمیداد تهیونگ ذره ای به تخت نزدیک شه و روی اون بخوابه و با هر بار نزدیکی ته به تخت جیغ میزد و یکی از هزاران بالشتی رو که روی تخت بود به سمت تهیونگ پرت میکردتهیونگ که هم خوابش میومد و هم از لین وضعیت عصبی شده بود اخماش رو تو هم کرد و غز زد
_ من واقعا فردا صبح از هتل شکایت میکنم ، چه معنی داره که اینهمه بالشت رو این تخت کوفتی گزاشتن
و بعد با حالت بچگونه ای پاش رو به زمین کوبیدکوک خندش گرفته بود از غر زدن کیوت تهیونگ به خاطر همچین مسئله ای اما اخماش رو بیشتر تو هم برد
_حتما وقتی که شکایت میکنی بگو که یه اتاق دیگه به جز این اتاق برای خودت میخوای
و بعد اتمام حرفش سریع چرخید و ایندفعه به روی شکمش روی تخت پهن شد و سرش رو توی بالشتش فرو برد
_کوک عزیزم من که ازت معذرت خواستم
با نگرفتن جوابی از سمت کوک سعی کرد از راه دیگه ای مجابش کنه که بزاره کنارش بخوابه_ اوم نظرت چیه بزاری من کنارت بخوابم ، قول میدم فردا صبح یه عالمه واست شکلات بخرم
کوک با شنیدن اسم خوراکی مورد علاقش وسوسه شد اما با یاداوری دل درد چند دقیقه ای بعد قل قلک دادنش توسط دوست پسر فرصت طلبش سرش رو بیشتر توی بالشت فرو برد و با صدای نامفهومی گفت نه
_اوم خوب پاستیل چی
_نه
_اسمارتیز
_نه
_لواشک
_نه
_موچی
_نه
_ادامس خرسی
_نه
تهیونگ که دیگه نمیدونست چی بگه با بیچارگی سرش رو تکون داد و خواست به سمت کاناپه حرکت کنه که یهو یاد قرار امروزشون افتاد که میخواستن به شهربازی برن اما با این سفر ناگهانی برنامه هاشون بهمخورد
با شیطنت لحنش رو ناراحت کرد و به صورت مظلومانه و وسوسه انگیز گفت
_اوم پس من میخواستم لواشکای ترش ، موچی خوشمزه ، ادامس خرسی خوشگل ، اسمارتیزای بزرگ و شیرین ، پاستیلای رنگی رنگی رو فردا صبح زمانی بهت بدم که میبرمت به شهربازیکوک با شنیدن کلمه شهربازی سرش رو اروم از توی بالشت دراورد بیرون و با چهره ای که به خاطر فشار به بالشت قرمز شده بود و سعی میکرد ذوغش رو پنهان کنه با اخم ساختگی گفت
_ اوم حالا چون خیلی داری التماسم میکنی یه کوچولو میبخشمت و بهت لطف میکنم که بیای تو تخت باهام بخوابی تا فردا صبح منو ببری شهربازیبا دیدن قیافه خندون تهیونگ اخماش رو بیشتر تو هم برد
_یااااااا نخند و اصلنش هم فکر نکن که من شهربازی دوست دارم ، من فقط دلم به حالت سوخت
و بعد خمیازه ای کشید ، اون واقعا خوابش میومد و تا حدیم کفری شده بود از اینکه با لجبازی نه گذاشته بود خودش بخوابه و نه تهیونگتهیونگ همونطور روی تخت دراز میکشید کوک رو بقل کرد و با دستش چشم های کوک رو بست و با بوسه ای رو چشم هاش گفت
_میدونم دلبرم تو که اصلا عاشق شهربازی نیستی و فقط به من داری لطف میکنی ، حالا هم بخواب بیبی بوی ، میدونم چقدر خسته و بدخواب شدی امروزکوک همونطور که با بسته شدن چشم هاش خواب داشت بهش غلبه میکرد هومی زیر لب گفت و بعد مثل همیشه اروم تو بقل تهیونگ به خواب رفت
تهیونگ از دیدن اینکه بیبیش به این زودی خوابش برد و فقط انگار منتظر بقل تهیونگ بود تک خندی زد و شقیقه کوک رو بوسید چشم هاش رو بست و زیر لب زمزه کرد
_ بیبی بوی شیطونم ، خودتم خوب میدونی بدون من خوابت نمیبره و فقط جات تو بقلمه همه اینا به خاطر شیطنتته ، اما من تا ته دنیا پای لوس شدن هات و شیطنت هات میمونم فقط کافیه کنارم باشیو با کنار زدن افکار نگران کنندش راجب اینده به خواب رفت....
___________________________
۱۱۷۵ کلمه شد این پارتم 😁😁
هم زیاد نوشتم😎
هم زود اپ کردم😎
اگه دوسش دارید این پارت رو کامنت بزارید واسم و ووت بدید☹☹
من گناه دارما🚶♀️☹🖐🏿
YOU ARE READING
Hot but cute | vkook
Fanfictionvkook fic _شاهرگت نفسمه ، ترقوت جونمه _خودم چیم پس _تو تموم منی ، اگه نباشی نقطه پایانمی اگه باشی نقطه شروعم ____________________ ژانر : #ویکوک #دراماتیک #فان دو پسر یا شایدم دو برادر و عشق و درد اما پایانش باید خوب باشه ، مگه نه؟! _______ محارم نیس...