«امروز چطوره؟»صدای عمیقی از خدمتکاری که در حال بیرون آمدن از اتاقی بود درحالی که سینی در دست داشت، سینی ایی پر از ظروف مختلف غذا، برای کسی که داخل اتاق بود پرسید.خدمتکار قبل از پاسخ دادن، تعظیم عمیقی کرد:«مثله دیروز آقا. از خوردن امتناع میکنن و نمیخوانن که پرده ها رو کنار بزنم تا نور وارد اتاق بشه. مثه این میمونه که...»
خدمتکار در حالی که سعی می کرد کلمات مناسب را پیدا کند، مدتی ایستاد. او با ناراحتی، بدون اینکه چشمانش را از سینی بردارد، گفت: «مثل اینکه سعی می کنن قبل از مرگ خودشون رو تو قبر بذارن.»
مرد در حالی که کلاهش را روی سرش می گذاشت، با خود زمزمه کرد: «این چه وضعی آخه .سر تمرین هاش میره؟»
خدمتکار پاسخ داد: «گفتن که امروز میخوان سر تمرین برن قربان.»
مرد آه عمیقی کشید و سپس به آرامی حرکت کرد :«حداقل بعضی از مسئولیت هاش رو یادش نرفته. چشم ازش برندارین.»
خدمتکار تعظیمی کرد:«چشم هر جور شما بخوایین جئون شی.»
مرد برگشت و با عجله شروع به راه رفتن کرد. از سالن های بزرگ و اتاق های مبله سنگین گذشت. در حالی که راه می رفت، هر از گاهی یک خدمتکار با لباس ابریشمی یا خدمتکاری با کت و شلوار به او تعظیم می کرد.
به یک منطقه روشن رسید و به راست پیچید و به سرعت از پله های چوبی پایین آمد. پله ها کمی به سمت چپ خمیده بودند و در طرف مقابل، پله هایی وجود داشت که به سمت راست خمیده بودند.
در حالی که خدمتکار پیری یک اعصای ظریف به او می داد، به خدمتکار پیر: «دارم میرم دگو و قبل از شام برمیگردم.»
خدمتکار پیر مودبانه پرسید:«چیز خاصی برای شام میل دارین؟»
جونگ مین: «نه هیچی»و به سمت در بزرگ شیشه ای چرخید. «در واقع،»او برای مدتی ایستاد. «چیزی درست کنید که دوست داره شاید این باعث بشه آقا کوچولو از اتاقش بیرون بیاد.»
وقتی ارباب عمارت را ترک می کرد، خدمتکار تعظیم عمیقی کرد.
رئیس خانواده جئون در حالی که در ماشین مجلل را باز می کرد به راننده خود: «من رو به فرودگاه ببر و با خلبان تماس بگیر. میخوام قبل از غروب برگشته باشم.»
«بله قربان.»
با آن ماشین سیاه رنگ عمارت ساکت را ترک کرد و ابر غباری را پشت سر گذاشت.
********************************
نفس بکش.نفس بکش.
من نمی خواهم...
من دیگه نمی خواهم زندگی کنم.
جونگ کوک به آرامی چشمانش را باز کرد و چند بار پلک زد. نه خواب بود و نه بیدار.
به سمت خالی تخت برگشت و سپس دستش را به آرامی روی طرف دیگر گذاشت. اما به محض اینکه دستش با سطح تماس گرفت، بلافاصله آن را عقب کشید، انگار که طرف سرد تخت دستش را سوزانده باشد.