همانطور که اولین پرتوهای خورشید به صورت او برخورد کرد، تهیونگ به آرامی چشمانش را باز کرد. مدتی چشمانش را مالید و بعد واقعاً آنچه را که در مقابلش بود دید. صورت خوابیده جونگ کوکتهیونگ در حالی که خصوصیات ظاهری مرد خوابیده را بررسی می کرد به سمت او برگشت.
جوان بود اما همیشه می دانست در موقعیت های مختلف چگونه رفتار کند. تهیونگ فکر کرد که او قلب بزرگی دارد. باشه، اولش خیلی با تهیونگ صمیمی نبود، اما بعدش آمده بود تا ازش عذرخواهی کند. ارباب جوان برای عذرخواهی نزد یک خدمتکار آمده بود. هر دیواری که سر راهش می آمد را می شکست. او تهیونگ را از دست پدرش نجات داده بود - بدون اینکه بداند، و حالا داشت تختش را با تهیونگ تقسیم می کرد. بعید نبود که خادمان تخت اربابشان را گرم کنند. اما، جونگ کوک چنین چیزی را نمی خواهد، تهیونگ آن را به خوبی می دانست. تهیونگ احساس می کرد که آنها قلب یکدیگر را گرم می کنند و این کافی بود تا یک نفر را برای زندگی در بند کند.
تهیونگ نفسش را حبس کرد در حالی که جونگ کوک موقعیتش را تغییر داد و پشتش را به سمت او چرخاند. تهیونگ به آرامی لبخند زد. او می توانست به این عادت کند... هر روز صبح از خواب بیدار می شد با او رو به رو می شد.
رویایی بود!تهیونگ با آهی آرام، با احتیاط از تخت بیرون رفت و سعی کرد مزاحم جونگ کوک نشود. بی صدا به حمام کوچک رفت. روبروی سینک ایستاد و به انعکاس خود در آینه نگاه کرد. گونه چپش تیره و کمی متورم شده بود. تهیونگ حدس زد که کمپرس جونگ کوک به آن کمک کرده است. او به آرامی بانداژ گردنش را لمس کرد و سپس دستانش به آرامی به سمت پایین حرکت کرد. تهیونگ در حالی که تی شرتش را بلند کرد به شکمش نگاه کرد. همه جا آثار و گزش های قرمز ناخن وجود داشت.
تهیونگ در حالی که تی شرت را رها می کرد آه سنگینی کشید. پوست او حساس بود و نمی دانست چقدر زمان برای بهبودی کامل لازم است.
سپس صورتش را شست و از حمام خارج شد. جونگ کوک هنوز خواب بود و تهیونگ نمی دانست باید چه کند. جونگ کوک گفته بود که الان تهیونگ به او خدمت می کند، پس تهیونگ باید چه کار کند؟ آیا باید او را بیدار کند؟ یا اول صبحانه اش را بیاورد؟
تهیونگ مدتی بی هدف آنجا ایستاد و سپس تصمیم گرفت منتظر بیدار شدن جونگ کوک بماند. او آنقدر آرام خوابیده بود که تهیونگ نمی خواست مزاحم او شود و نمی خواست بدون جونگ کوک اتاق را ترک کند. بنابراین، او به سمت پنجره های عظیم در سمت راست اتاق رفت. پرده ها را باز کرد و مدتی باغ ها را تماشا کرد. منظره زیبایی بود، به نوعی آرامش بخش.
سپس گیتارهای نزدیک پنجره توجه او را جلب کرد. او به آنجا رفت و در برابر آنها زانو زد. همه آنها چنین رنگهای چشم نوازی داشتند. تهیونگ دوست داشت در حین بازی به او گوش دهد. اما اشتباه گیتارها این بود که همه آنها زیر غبار غلیظی بودند. تهیونگ گیتار قرمز را لمس کرد و گرد و غبار انگشتانش را کثیف کرد.