•قسمت دوم•

407 112 6
                                    




دستیار وقتی بیرون آمدند پرسید:« قربان جسارت منو ببخشین، اما چرا خدمات تهیونگ رو خواستین؟ تا اونجایی که من میدونم، تو عمارت جایی برای خدمتکار جدید وجود نداره.»

جونگ مین قبل از پاسخ دادن به آرامی لبخند زد:«چشم نوازه، درسته؟»

مرد جوان به آرامی سری تکان داد.

ارباب جئون به دستیارش نگاه کرد: «و من می‌خواهم اون چشم کسی رو به خودش جلب کنه از وضعیت پسرم خبر داری؟»

دستیار سر تکان داد:«بله قربان. من ازش خبر دارم.»

او در حالی که به سمت جت شخصی می رفتند، گفت: «فکر می کنم که میتونه اون حواس پرتی باشه که پسرم نیاز داره.»

مرد جوان با کنجکاوی :«اما، آقا، چه جوری میشه؟»

جونگ مین آگاهانه لبخند زد:«
ما فقط به زمان و مکان مناسب نیاز داریم. و بعدش همه چیز خود به خود اتفاق میوفته. »در حالی که تهیونگ با یک بقچه کوچک در دست به آرامی ظاهر شد.

وقتی تهیونگ آمد و کنارشان ایستاد، دستیار پرسید:« آماده ای ؟»بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد و کمی بعد آنها در حال پرواز بر فراز اقیانوس بودند.

پس از مدتی، چشم جونگ مین به هیکل کوچک تنش وار تهیونگ افتاد. خورشید با موهای نرم او بازی می کرد و پوست کرمی او را رنگ پریده تر نشان می داد. چشم‌های درشت طبیعی‌اش بیشتر گشاد شده بود و دست‌هایش روی صندلی‌ای که نشسته بود ، نسبتا محکم گرفته شده بود.

همانطور که جونگ مین بیشتر تهیونگ را مشاهده می کرد، افکارش بی انتها به جریان افتادند. چرا او باید...

ناگهان دنباله افکار خود را قطع کرد:«از ارتفاع میترسی ؟»

تهیونگ قبل از پاسخ دادن با عصبانیت در صندلی خود جابه جا شد. او به آرامی گفت: «نه..این... دریاس، اونه که ازش میترسم.»

«آه، درک می کنم.»

آنچه را که او فهمید تهیونگ نمی توانست بفهمد. از او چه می دانست؟ هیچ چیزی. چرا از اقیانوس می ترسید؟ چرا او رازهای زندگی خود را به او می گفت؟ او که بود؟ تهیونگ کی بود؟

جونگ مین دوباره پرسید:« تو تا حالا از دگو بیرون نرفتی نه؟»اما تهیونگ این بار صحبت نکرد و فقط سرش را تکان داد.

البته او قبلا دگو را ترک نکرده بود. او و خانواده اش در آنجا برده بودند، نه صاحب مزرعه های بزرگ دگو. او اجازه نداشت بدون اجازه شخصی از قلمرو اربابش خارج شود. و تا آنجا که تهیونگ می‌دانست جونگ مین در این مورد به او چیزی نگفته بود.

بقیه سفر در سکوت گذشت و هیچکدام در حالی که به سمت عمارت می رفتند صحبت نکردند. به محض اینکه به مقصد رسیدند جونگ مین با سرخدمتکار پیر تماس گرفت و با هماهنگی به تهیونگ در آشپزخانه جای داد و سپس او را برای استراحت و استقرار به محل خود فرستاد.

the alleviationWhere stories live. Discover now