•قسمت هشتم•

249 72 12
                                    




اون احمق لعنتی...

جونگ کوک در حالی که اتاق پدرش را ترک می کرد، از نظر ذهنی، او را نفرین می کرد.

اون مریض روانی...

جونگ کوک در حالی که شروع به دویدن سریع کرد، مشت هایش را گره کرد. از اتاقش گذشت و نگاهی به در بسته انداخت. او امیدوار بود که دیگر تهیونگ را نترساند، اما زیاد به این موضوع فکر نکرد. اگر عجله می کرد زودتر به کنارش برمی گشت.

جونگ کوک با عجله از اتاق‌ها و سالن‌ها گذشت و با عجله وارد آشپزخانه بزرگ عمارت شد. مثل همیشه سه کارگر برای شب حضور داشتند. اما، حالا همه آنها بیهوده خوابیده بودند، سرشان را روی یک میز بزرگ گذاشته بودند. اگر زمان دیگری بود، جونگ کوک آنها را نادیده می گرفت و هر کاری را که در وهله اول انجام می خواست انجام می داد. اما این بار متفاوت بود. اگر یک فرشته کوچک پاک در اتاق او گریه می کرد، پس هیچ یک از انسان های پست لیاقت رویاهای شیرین خود را نداشتند.

«هی!»
جونگ کوک با صدای بلند فریاد زد و صدایش در اتاق بزرگ طنین انداز شد.

همه خادمان در یک لحظه از جا پریدند و تا آنجا که توانستند تعظیم کردند.

جونگ کوک پس از مطالعه دقیق به یکی از آنها اشاره کرد: «تو. برو جعبه کمک های اولیه برام بیار.»

زن جوان سر تکان داد و از ترس واکنش ارباب جوان به سرعت آشپزخانه را ترک کرد. هرگز قبلاً اینقدر خشن و خشمگین  به نظر نمی رسید.

جونگ کوک به یکی دیگر اشاره کرد: «تو. برام حوله بیار.»

مرد سری تکان داد و به طرف  دیگر آشپزخانه دوید.

جونگ کوک رو به آخرین خدمتکار کرد: «و تو. من یخ می خواهم.»

مرد جوان با تکان دادن سر به سمت یکی از فریزرها دوید.

کمتر از پنج دقیقه تمام چیزی که جونگ کوک می خواست پیش او بود. به سرعت وسایل را برداشت. یک جعبه کمک های اولیه، چند حوله دستی و یک کاسه پر از یخ. بدون اینکه حرف دیگری بزند، برگشت و دوباره شروع به دویدن کرد.

آن عوضی که اسم پدر را با خودش حمل میکرد،  تهیونگ را به او داده بود.

او گفته بود: «البته. اونو ببر... هر طور که دوست داری باهاش رفتار کن.»

تهیونگ را به او داده بود که انگار یک انسان نبود. انگار نفس نمی‌کشید، حرف نمی‌زد، نمی‌خندید، گریه نمی‌کرد، احساس نمی‌کرد...

و جونگ کوک هم ، تهیونگ را گرفت.

او هیچ تفاوتی با پدرش نداشت. او به اندازه آن مرد پست بود. او تهیونگ را مانند یک اسباب بازی پذیرفته بود. جونگ کوک وقتی به راهروی اتاقش چرخید، آه سنگینی کشید. اما وضعیت او را به انجام این کار واداشت. در غیر این صورت هرگز چنین کاری را انجام نمی داد. او هرگز با آزادی موجود دیگری بازی نمی کند.

the alleviationWhere stories live. Discover now