جونگ کوک بدون اینکه بداند چه باید بکند، فرم لرزان تهیونگ را در آغوش گرفت و او را محکم در آغوش گرفت.تهیونگ بین هق هق های آزاردهنده نفسش نفس می کشید: «من نمی تونم... من نمی تونم!»
جونگ کوک در گوش تهیونگ ، کلمات آرامشبخش زمزمه کرد و او را نزدیکتر نگه داشت، تا زمانی که بدن تهیونگ از لرزش باز ایستاد.
جونگ کوک به تهیونگ کمک کرد تا بایستد و از او پرسید:«اتاقت کجاست؟»
تهیونگ راه را نشان داد و وقتی جونگ کوک او را در آغوش گرفت، مقاومت نکرد. آنها در سکوت به اتاق تهیونگ رفتند. وقتی وارد شد، جونگ کوک به او کمک کرد تا صورتش را بشوید، و سپس با هم روی زمین نشستند و در مورد چیزهایی که تهیونگ را اذیت نمی کردند صحبت کردند. جونگ کوک دیگر چیزی در مورد آن موضوع نپرسید، اما این موضوع همچنان در ذهنش ماندگار شد.
در روزهای بعد، جونگ کوک بیش از حد مراقب اطراف تهیونگ شد. او از نزدیک مراقب او بود و سعی می کرد بفهمد شکنجه گر مخفی او کیست.
روزها به آرامی برای جونگ کوک می گذشت، اما او کسی را در اطراف تهیونگ ندید که مزاحم او شود، و این باعث می شد جونگ کوک بیش از پیش بیقرار شود...
این در حالی بود که ، روزها برای تهیونگ به سرعت می گذشت. ارباب جئون دیگر به سمت او نیامد، اما وقتی پشتش را برمی گرداند ، چشم همه را روی خود حس می کرد. به نظر می رسید که همه در عمارت جاسوس ارباب بودند... به جز جونگ کوک. تهیونگ میدانست که جونگ کوک نیز او را زیر نظر داشت، اما بر خلاف دیگران، سعی میکرد کمک کند. اما، وقتی تهیونگ نمیتوانست جلویش را بگیرد، او چگونه کمک میکرد، نمیدانست او چگونه میتواند کمک کند...
هر روز که می گذشت، تهیونگ در تاریکی فرو می رفت که نمی توانست راهی برای خروج پیدا کند و در آخرین روز زمانی که ارباب به او داده بود، تهیونگ احساس می کرد در دریای تاریک و عمیق غرق می شود. چاره ای نبود... او ده سال پیش توسط جونگ کوک نجات پیدا کرده بود، اما حتی جونگ کوک هم این بار نمی توانست او را نجات دهد...
طبق معمول اتاقش را ترک کرد تا به آشپزخانه برود، چون نمی دانست چه کار دیگری می تواند بکند. به محض اینکه تهیونگ اتاق را ترک کرد، به بدن ثابت جونگ کوک برخورد کرد.
تهیونگ با چهره ای سرخ شده به بالا نگاه کرد:«ببخشید... چرا اینجا منتظرین جونگ کوک-شی؟»
جونگ کوک به چهره زیبای تهیونگ لبخند زد:« خب، منتظرت بودم.» و گونه چپ تهیونگ را به آرامی دنبال کرد. تقریباً رنگ طبیعی خود را به دست آورده بود، اما بنفش کم رنگی برای چشمان دقیق وجود داشت. جونگ کوک دستش را پس گرفت و به تهیونگ دوباره لبخند زد:« من میخوام برم بیرون، و میخوام با من بیایی».