تهیونگ نتوانست به جونگکوک بگوید.او روی زمین پوشیده از چمن، زیر غروب آفتاب نشست و به اردک هایی که با تنبلی در دریاچه مصنوعی شنا می کردند نگاه می کرد.
چقدر از آن روز گذشته بود؟ فصل به پاییز تبدیل شده بود. روزها و هفته ها گذشته بود، اما تهیونگ جرات نداشت به جونگکوک بگوید. زیرا او می دانست که با بازگو شدن این حرف قلب جونگکوک را به شدت می شکند.
اما تهیونگ کسی بود که قلبش شکسته بود. هر روز که می گذشت، جیوون جایی برای خودش بین آنها پیدا می کرد. به نظر می رسید که او همیشه آنجا بود تا آنها را قطع کند، تا جونگکوک را از تهیونگ بگیرد و به نظر می رسید که جونگکوک به حضور او عادت کرده بود، زیرا آنها واقعاً با یکدیگر صمیمی شده بودند. تهیونگ تصور می کرد که جونگکوک در مورد پول جیوون را بخشیده است زیرا او هرگز این موضوع را مطرح نکرد و اگر تهیونگ درست گمان میکرد، حاضر بود جیوون را نیز به خاطر ترک کردنش ببخشد. هر بار که جیوون نشان می داد که جونگکوک بیشتر به او تعلق دارد، قلب تهیونگ به شدت می سوزید.
تهیونگ دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و به آسمان نگاه کرد. چند ستاره در آسمان ارغوانی وجود داشت که ضعیف می درخشیدند.
تهیونگ نمیدانست که یک عشق یک طرفه میتواند اینقدر صدمه بزند. او ابتدا فکر می کرد که اگر جونگکوک را در کنار خود داشته باشد، خوشحال خواهد شد. اما هر لحظه که می گذشت، قلبش خسته و سنگین می شد. هر 'دوستت دارم' نیاز به بازتابی داشت. اما تنها چیزی که تهیونگ بعد از 'دوستت دارم' به دست آورد یک 'می دانم' کوتاه بود. آخرین باری که کسی گفته بود تهیونگ را دوست دارد کی بود؟ خیلی زیاد شده بود او آخرین بار آن را از پدر و مادرش شنیده بود، قبل از اینکه آنها به ابدیت بروند. تهیونگ بی عشق بود. او سرد بود. اما بدتر از همه، احساس تنهایی و درماندگی می کرد.
در حالی که اشک چشمانش را پر کرد، بار دیگر به آسمان نگاه کرد.
ستارگانی که تنها در آسمان پرسه می زنند، با صدایی لرزان می خواند.
من به اندازه تو در سطح تنها هستم،
اگر فریاد بزنم شاید صدایم شنیده شود،
من تنها هستم؛ من تنهام، تنها...
تهیونگ صورتش را در زانوهایش فرو کرد و آزادانه شروع به گریه کرد. تعجب آور بود که هنوز اشک برای ریختن داشت. این هفته های آخر همیشه گریه می کرد. حمام تبدیل به بهترین دوستش شده بود. هر وقت تهیونگ احساس می کرد که اشک می آید، خودش را در آنجا حبس می کرد و تا آنجا که می خواست بی صدا گریه می کرد.
آنقدر درد داشت که دیگر طاقت نداشت. همه چیز درست جلوی چشمانش خراب می شد. تهیونگ می دانست، جونگکوک هم درد می کشد. او کسی بود که بین جیوون و جونگکوک ایستاده بود. تهیونگ می دانست که جونگکوک همچنان جیوون را دوست دارد. شاید تهیونگ فقط...